در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

ایلام و تلنگری بابت مدل تربیتی همسرم

چند ساعتیه وارد مرز ایران شدم

همسر به شدت خسته...

وقتی رسیدیم به ماشین خودمون توی گرمای ساعت ۲ بعد از ظهر مهران بود، البته تاکسی تا کنار ماشین خودمون تو پارکینگ آوردمون... ولی همسر به شدت ابراز شکایت کرد که :

تو توی این چند روز نمیذاشتی بچه تو آفتاب بیرون بیان... من حواسم‌ نبود، تو چرا توی این ساعت اومدی سمت پارکینگ؟!!!

من از شدت این گرما سردرد گرفتم و...

وقتی هم راه افتادیم، گفت یه جایی پیدا کن بریم چند ساعتی بخوابیم...

من نمیتونم تو ماشین استراحت کنم...

یه زائر سرا تو ایلام ایستادم... یکی از کارکنان اونجا کیک تولد آورده بود...

امیرعلی و امیرعباس که مشغول بازی بودن، بهشون بابت کیک تعارف میکنن...

امیرعلی میاد نزدیکتر به من

میگه بابا اجازه میدید کیک تولد بخوریم؟!!

از پیش اون پرسنل هم با صدای بلند گفت...

پرسیدم چه کیکی هست و توضیحاتی داد و...

در نهایت جو جوری بود  که اگر من می‌گفتم: نه اجازه نمیدهم... قطعا امیرعلی میخواست اصرار کنه... خب خیلی جالب نبود...

گفتم: یه برش کوچیک بردارید بابا، براتون خوب نیست، ممکنه مریض بشید...

بعد نیم ساعت اونی که کیک آورده بود از کنار رد میشد و گفت:

وقتی به پسرتون کیک تعارف کردم، گفت صبر کنید از بابام اجازه بگیرم...

آفرین به تربیتتون...

خیلی عالیه که بچه تون چنین ادبی داره... بهتون تبریک‌ میگم...

من یه تشکر معمولی کردم، چون نمی‌خواستم کشدار بشه، از اون خانمهای زود پسرخاله بشو بود انگار...

وقتی رفت:

تو دلم گفتم در این مدل تربیتی، من اپسیلونی نقش نداشتم... همه اش هنر همسرم بوده...

این اربعین چون به نظرم با خانمم کار داشتن و انگار قراره لطفی به ایشون بشه و من فقط یه بارکش و مدیر برنامه ریزی بودم و دوست دارم بعداً بنویسم که چی شده...

اما این مورد ایلام رو دوست داشتم تا داغه بنویسم...

این چیزا رو که بهش دقت میکنم، میبینم ازش عقبم و بابت همین چیزهاست که این سفر، سفر ایشون بوده در اصل...

باشد که متذکر بشم

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۱۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

گاهی حلقه های مفقوده ی یک زندگی یا یک جامعه اصلا چیز پیچیده ای نیست اتفاقا خیلی ساده هست منتها گاهی رنج بشر اینجاست که اون امر ساده رو خیلی پیچیده اش میکنن... یا امر پیچیده رو ساده جلو میدن...

مثلا داستان هجوم به خانه امیرالمومنین و آتش زدن درب خانه و حضرت زهرا سلام الله... اصلا راهکار پیچیده ای نداشت...

برای جلوگیری از اون فاجعه اصلا لازم نبود، اصحاب پیامبر یا مردم اون زمان، خیلی معرفت عمیقی داشته باشن...

اونها فقط کافی بود به صورت اکثریت، اون رفتارها رو با حداقل آتش زدن در خانه رو، یا حددداقل فریاد استغاثه حضرت زهرا رو با یک اعتراض کوچک لسانی به اصحاب جور اون روز  پاسخ میدادن .. همین!!!

لازم نبود بر علیه حکومت یزید قیام کنند... حتی اگر با فرماندهان سپاه اون روز برای آب ندادن به حضرت  علی اصغر مخالفتی ابراز میکردن هم ورق برمیگشت...

کار خیییلی کوچک و حداقلی اما درست، که یک جامعه انجام بدن اثرات سازنده اش به مراتب بیشتر هست از کار بزرگی که توسط یک شخص انجام بشه...

اگر میگم اربعین یک حرکت تمدنی هست برای اینه که داره کار کوچک و حداقلی رو برای مردم نمایش میده... میگه اگر اینطور باشید زمینه ای آماده میکنید که ۱۲۴ هزار پیغمبر آرزوش رو داشتن...

در اربعین به صورت خلاصه داره این اتفاق می افته:

1_ درهای خانه ها به روی مرتبطین با ولایت گشوده هست...

این مرتبط با ولایت حتی اگر برای خوردن غذا هم اومده باشه، چون مرتبط با امام حسین هست، در به روی ایشون گشوده هست...

2_ نیازهای مردم مرتبط با امام حسین بررسی شد و بابت رفع اونها، چاره اندیشی شد... یک چاره اندیشی ربات گونه نه... چاره اندیشی مسئولانه و عزتمندانه... یک چاره اندیشی که روح داره...

این اتفاق حتی در خود اربعین توسط دست اندرکاران و بانیان، قابل ارتقا هم هست...

همین دو موضوع اگر در بین مسلمانها رایج بشه، حلقه ی مفقوده بزرگی از رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر پیدا شده...

بعد اون چیزی که اربعین رو برام سنگین می‌کنه...

اون چیزی که موجب میشه بگم: ای اربعین، نه تاب دوری و نه تاب دیدار، چیه؟

من اربعین رو به عنوان یک حرکت جدی میشناسم که قراره این گره کور اجتماع رو باز کنه...

حالا این گره کور اجتماع چه اهمیتی داره؟!!

چقدر می ارزه باز شدنش؟!!

چقدر هزینه بدیم بابت باز شدنش عاقلانه هست؟!!!

دوستان من توی این قسمت بحث بیچاره میشم...

سنگینی اربعین برام همین نقطه هست...

من نمیدونم خانما با چه اتفاقی تکون میخورن، اما مردها اگر قراره به حقیقت توحید برسن حتما اول باید غیرت خانوادگی و اجتماعی داشته باشن، بعد خدا سر این موضوع امتحانشون کنه...

مردا باید ستون امن خانه و اجتماعشون باشند بعد امنیت خانه یا اجتماعشون بهم بریزه تا اهل توحید بشن...

امام حسین جان، غیورترین و امن ترین انسان دوران بودن...

ایشون زن و بچه با خودشون بردن... هم بحث غیرت و هم بحث امنیت اینجا پررنگ میشه... ایشون سلطان این امتحان شدن...

چرا؟!!!

تا امتش مجبور نشن به این حد از امتحان برسن، تا اون توحید در وجودشان پیاده بشه...

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است...

بیا اربعین... توی غربت...

خدای ناکرده بچه ات مریض بشه...

خدای ناکرده، همسرت گم بشه...

خدای ناکرده بچه ات از ماشین جا بمونه...

خدای ناکرده از جلال اربعین مرعوب بشه...

و توی مرد، ببین

فقط مردایی حرفم رو میفهمم که امانت دار هستن...

خدا همسر و بچه ات رو بهت امانت داده...

مرد امانت دار، به شدت امن هست...

حتی ناموس دیگران هم پیشش امنیت دارن...

نگاهش امنه، کلامش امنه... 

تعاملش امنه...

 

مرد امانت دار، بیاد اربعین، بیچاره میشه...

دق می‌کنه...

از چی؟!!

یه کوچولو ممکنه جایی برای خانواده اش ناامن بشه...

یه کوچولو...

این میچشه...

این ادراک می‌کنه...

بعد براش سوال میشه که چرا امام حسین اینطور امنیت زن و بچه شون رو ذبح کردن؟!!!

این چه قربانی ای بود؟!!!

حضرات زینب، رباب، رقیه، صفورا، طهورا، سکینه...

بعد شدت جلال این حادثه، بیچاره اش می‌کنه...

التماس می‌کنه که آقا من تابش رو ندارم!!!

نمی تونم ببینم!!!

چرا رفتید؟!!

چرا با زن و بچه؟!!!

به دو علت...

1_ من (امت) به توحید برسم...

2_ جامعه نسبت به همدیگه گشودگی داشته باشند...

گشودگی...

چرا گشودگی اجتماع نسبت به هم مهمه؟!!!

یه دوره باید بحث جامعه شناسی توحیدی بکنیم...



بخش های از این مطلب رو با اشک نوشتم...

و این روزها که در نجف هستم، اونقدر اون بخش « نه تاب دیدار» برام در رنگ شده که حتی نمیتونم در خودم تعادل ایجاد کنم...

ان شاالله اگر تعادلی داشتم، این روزها به یاد همه بزرگواران هستم.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۵۷
ن. .ا
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

اربعین ، سفر هوایی

صاحب کارخونه دو تا پسر داره... دو سال گذشته پسر بزرگه در راس امور بود و باهاش لینک بودم ولی امسال پسر بزرگه کلا ایران نبوده ( فکر کنم باید چند ماهی تو اون لامصب بمونه تا بهش گرین کارت بدن) و توی دبی درگیر فروش برای خودش هست... ایشون به لحاظ مذهبی بسیار خنثی بودن... البته نمازش رو‌ میخوند ولی به شدت با فازهای ما بیگانه... صلح طلب و جنگ نابلد...

پسر کوچیکه، فاز مذهبی داره... امسال مدیر بالا دستی من ایشونه... هیجانی، احساسی، مدعی مدیریت... با چاشنی تکبر بالا...

من حقوق خودم رو از دست مدیران بالایی فرزندان صاحب کارخونه) میگیرم، تا تصمیمات من بابت حقوق پرسنل به حساب منافع شخصیم گذاشته نشه... این  به پیشنهاد خودم بوده...

 

این پسر کوچیکه، خیلی هم فاز امام حسین داره... حتما سالی یه بار می‌ره کربلا... ارادت خاص به امام حسین... امسال هم وقتی فروردین رفت کربلا، پیامم داد، گفت به یادت هستم و از امام حسین خواستم اوضاعمون درست بشه.

شک ندارم درست میشه...

منم چون می‌دونم آدم هیجانی ای هست و به شدت طالب تایید شدن، تایید میکردم که بتونیم همکاری مسالمت آمیزی در اداره کارخونه داشته باشیم...

البته که من هیچ ارادتی به امام حسین رو کوچک نمی شمارم... و از این بابت خوشحالم که ایشون فاز امام حسینی دارن...

اما...

من از یک ماه پیش بهش گفتم که من امسال اربعین خواهم رفت... در جریان باشید...

اول گفت: مهندس، سه روزه برو و برگرد...

گفتم: خدا خیرت بده، سه روز فقط زمان رفت و برگشت منه...

گفت هوایی برو...

مکث کردم چون پولش رو نداشتم...

خودش گفت: هزینه ات با من... خانوادگی میری؟

گفتم: بله... ولی آخه الان تو شرکت خرج های مهم تری داریم، بابت این موضوع هزینه نکنید...

گفت: من چکار به شرکت دارم... از پول شخصیم میدم...

هوایی برو و پنج روزه هم برو...

هی خواستم بپیچونم... چون میدونستم داره احساسی تصمیم میگیره... از طرفی هم وقتی به تصمیمش احترام نذارم بهش برمیخوره...

دید دارم مقاومت میکنم گفت: دیگه روی حرف من حرف نزن...

دیدم چاره ای ندارم... پذیرفتم... و تشکر کردم و دعا...

 

خلاصه روز موعود رسید و دید هزینه بلیط ها گرون میشه... آروم رفت توی افق محو شد...

بهش گفتم فدای سرت، من که از اول گفتم هزینه اش بالاست... شما حقوق منو برسون من خودم زمینی میرم پنج روزه هم برمی‌گردم...

گفت چشم، حتما...

بعدش هم حدود ۴ یا ۵ بار بهش یادآوری کردم که خوشتیپ کل کارخونه حقوقشون رو گرفتن، پول منو بده من صفر شدم... ماشینم خرج داره، خرید دارم قبل سفر و ...

و فقط هر سری می‌گفت: چشم، نگران نباش، یکی دو روزه میدم بهت و ...

تا همین الان خبری از حقوقم نیست... منم مجبور شدم از چهار نفر پول قرض کنم که این سفر رو برم... و البته دیگه پولم نرسید به سرویس کردن ماشینم... سپردم به امام حسین...

وقتی میبینم از سفر هوایی رسیدم به سفر زمینی با قرض و ماشینی که خیلی بهش خاطر جمع نیستم... حالم عوض میشه...

نه تنها پول هوایی رو نداد بلکه حقوق خودم رو هم نداده...

و دیشب خیلی درگیر بودم سر این موضوع با خودم...

کاش به جای این همه هیجان و احساسی بودن، یه مقداری عقل مدیریتی داشت...

و خدا به داد من برسه که چطور با ایشون قراره به آخر خط برسیم...



 اینکه گفتم دیشب خیلی درگیر بودم نه از بابت اینکه چرا نشد هوایی برم...

چون خدا میدونه من میدونستم هوایی نمیشه و این بچه جوگیر شده...

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۸
ن. .ا
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ

امتحان ده ساله ی من

از امتحانات ده سال اخیر زندگی من، بچه داری در زمان کسب علم و کسب فیض بوده...

من دقت و حساسیت زیادی روی نکات علمی و معرفتی، چه در حوزه ی شخصی چه در حوزه اجتماعی دارم، جوری که اگر یک جمله ی قابل تامل رو در حال گذر از کسی بشنوم دیگه از ذهنم پاک نمیشه...اون نفر، اون مسیر گذر، اون مکان احتمالا از یادم میره، اما اون جمله یادم نمیره...

و این کسب شناخت اونقدر برام مهم هست که حتی توی خواستگاریم به همسرم گفتم، گفتم من اگر از این مسیر خارج بشم، دیگه تعادل نخواهم داشت و شوهر نمیشم برات :))

بنا به شرایطی که داشتیم و من نمی تونم بازش کنم، توی ده سال اخیر هر وقت خدمت کسی رسیدیم که وزن علمی داشت، و میشد ازش استفاده کرد و من حاضر بودم حتی هزینه بدم که بتونم ده دقیقه اونجا باشم و فقط گوش بدم...

واقعا یکی از التماس های درونم بوده... اما بنا به شرایطی که گفتم توی این شرایط من همیشه در حال بچه داری بودم... بچه ها به من سپرده میشدن و...

یعنی برای اینکه حرمت جلسه حفظ بشه، من بچه ها رو می‌گرفتم و میرفتم بیرون...

من حتی خیلی فرصت نکردم رفیق بازی کنم... استاد و علم به کنار... دوستانی که دغدغه ی اینچنینی داشتن... وقتی بهشون می‌رسیدم نمی تونستم ده دقیقه بدون دغدغه با هم گپ بزنیم...

یادمه یه بار توی کاظمین، یکی از این دوستانم رو که خیلی مایل بودم باهاش ارتباط بگیرم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که داشتیم با هم حرف می‌زدیم که ناگهان یکی با استرس اومد پیش من، ببین بچه ات کجاست؟!!! اینجا شلوغه... نذار اینقدر دور بشه... خدای ناکرده...

منم ول کردم رفتم دنبالش...

همیشه اگر فرصتی برام پیش می اومد، در حد دو سه دقیقه بوده...

توی دو سه دقیقه دل می‌بردم :)))

یا دلم رو می‌بردن :)))

بعد میرفتم تو افق محو میشدم...

گاهی اونقدر فرصت پیش می اومد و من هیچ نصیبی نمیبردم، که میخواستم به خدا شکایت کنم... 

دوست داشتم به خدا بگم: این رسمشه؟!!!

اینجور منو تشنه بذاری و بعد اینطوری منو مشغول امور دیگه بکنی؟!!!

آدمیزاده دیگه... گاهی واقعا کم می آوردم...

حتی یه بار یادمه حدود سه ساعت بچه داری میکردم... و به شدت خسته شده بودم...

آخرش حتی دیگه حوصله ی خداحافظی با استاد رو هم نداشتم... خیلی عصبانی بودم... فقط اومده بودم یه خداحافظ دست پا شکسته بگم و برم بخوابم... یادمه اون لحظه استاد صدام کرد و خیلی از من تقدیر کرد بابت تحملی که به خرج دادم...

 

و کلا ده ساله وضعم توی شرایطی که میشه استفاده کرد، همینه... بچه ها با من...

حتی قبل از بچه های خودم... بچه ی خواهرم با من بود...

 

لذا من عادت کردم که بفرستنم دنبال پادوگری...

الآنم که می‌خوام برم اربعین... دوباره دارم تمام توانم رو به کار میگیرم که برای بچه ها خاطره ی خوبی بشه... 

من دارم  دختری که هر وقت میام خونه با شوق میاد دم در و میگه: بابای قشنگم اومد... بابای خوشگلم... بابایی جونم!!!... رو میبرم توی آفتاب کربلا و نجف و مهران...

من دارم پسری رو میبرم توی مسیر کرب و بلا که ارتباط چشمی عمیق و پر محبتی با من داره...

و دارم پسری رو میبرم که شبها التماسم می‌کنه قصه های ائمه و پیامبران رو براش تعریف کنم... و جوری شده که الآنم همسرم هم یکی از مخاطبین قصه هام هست و میگه تو اینهمه حزئیات رو کی خوندی و بلد شدی :)))...

و همسری رو میبرم که خیلی چیزام رو مدیونش هستم...

من دوباره دارم پادوگری میکنم... 

امام حسین جان...

میدونید مهم ترین خواسته ی من از شما، نسل و ذریه پاک هست...

چرا؟!!

چون خودم نتونستم کمکی به شما بکنم...

خودم خیلی بی مصرف بودم....

حداقل بچه هام باری رو بردارن... مسیری رو همواره کنند...

من عازم سفر خواهم بود، به نیت پادوگری برای شیعیانت...



شاید همین پادوگری ها موجب شده که استاد بگن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

خدایا من این امتحانم رو پذیرفتم و مدتهاست دیگه گله نکردم...

فقط بذارید توی این زمین بازی بمونم...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۱۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ

پرتاب شدن در آتش

یکی از اعضای تیم حسابداری سابق شرکت ما... که تقریبا الان هیچ کدومشون نیستن و یکی از عوامل رسوندن شرکت به بحران، وجود خود اونها بوده (با سهم تقریبا 30 درصدی) هیمن یکی دو روزه حرفی بهم زد که توجه منو به موضوعی جلب کرد:

بهم گفت: زمانی که تو ورود کردی و مخصوصا هم از زمانی که خزانه رو به دست گرفتی و داشتی تعهدات شخصی بابت مسائل شرکت میدادی دقیقا شرایط مثل به منجنیق گذاشتن حضرت ابراهیم بود...

تو مثل حضرت ابراهیم وارد منجنیق شده بودی و ما میدیدیم که داری پرت میشی به سمت کوه آتش...

ذره ای تردید نداشتیم که نه تنها میسوزی... بلکه خاکسترت رو هم پیدا نمیکنن...

ولی این آتش برای تو گلستان شد...



و به این اضافه کنید که حتی تیم حسابداری جدید هم که اومدن چون تیم با تجربه ای بود... دائم انتقاد داشتن که چرا خزانه دست منه...

به من میگفتن تو تخصص این کار رو نداری... داری توی کار ما اختلال ایجاد میکنی...

 

توی شرایطی که تیم حسابداری قبلی شک نداشت من در این سیل غرق میشم و در این آتش میسوزم...

و تیم حسابداری جدید هم من رو متخصص این موضوع نمیدونست... و هنوز هم نمیدونه...

خدا ما رو از این آتش عبور داد...

هر چند دو مجموعه دیگه ی ما هم همچنان درگیر بحران هستن... و علاوه بر افزایش بهره وری در اینجا درگیر کمک رساندن به مدیریت اونجا هم هستیم...

اما باید بگم به وضوح میشه توی بعضی چیزا اراده ی خدا رو دید...

 

چند روز پیش یکی از مدیران قدیمی اومد پیشم و از اتفاقات تلخ یکی از مجموعه های دیگه ی ما که تامین مواد اولیه میکنه گفت...

وقتی بهم گفت تعداد کارگرهای خانمی که اونجا داره و فسادهای اخلاقی و جنسی ای که اتفاق افتاد، اصلا نتونستم چهره ام رو کنترل کنم و حالت تاسف و اندوه و حتی خشم رو بروز ندم توی چهره ام...

البته که اون مدیران فاسد هم الان دیگه نیستن...

ولی میخوام بگم محاله کمک خدا شامل همیچین مجموعه هایی بشه...

و امان از روزی که خدا نخواد کمک کنه... متخصص ترین افراد... مدیرترین افراد... کاری از پیش نمیبرن...



موضوع اول در موفقیت ما قطعا اراده ی خدا بوده...

اما لطف خدا برای من این بوده که با گذر از این فضا، داره به من درک مدیریتی میده...

مدیر بودن خیلی مقوله ی جذابی هست...

اونقدر دوست دارم تجارب مدیریتی ام رو... که دوست دارم برم تئوری های مدیریتی رو بخونم...

گاهی به دوستان خودم (در همین مجموعه) که بعضا دوره های مدیریتی رو گذروندن، میام میگم این گره توی کارت رو چجوری باید باز کنی... و استقبال میکنن و اعتراف میکنن که ازش غافل بودن... مال اینه که درگیری های این دو سال، درک مدیریتی منو افزایش داده...

و خدا رو از این بابت شاکرم...

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

نظرسنجی

یکی از مسائلی که در این محیط دوست داشتم بدونم اونم برای محک زدن خودم اینه:

اگر مخاطبم مخیر بشه بین اینکه مطالب منو انتخاب کنه یا گفتگوهای منو...

کدوم رو انتخاب میکنه؟!

۱_ممکنه کسی بگه نه مطالبت رو میپسندم نه گفتگوهات رو... خب طبیعیه... اما اگر بتونه بازم بین مطالب و گفتگو هام یکی رو انتخاب کنه کمک کننده هست...

۲_ ممکنه مخاطبی بگه هر دو رو میپسندم... از این مخاطب هم می‌خوام یکی رو انتخاب کنه...

۳_ منظور از« مطالب» مشخصه، یعنی پست هام...

منظور از گفتگو، هم گفتگو هام ذیل مطالب خودم با مخاطبانم هست، هم گفتگو هام در وبلاگ مخاطبانم...

ممکنه تو وبلاگ کسی نظر نداشته باشم... اما اون شخص گفتگوهای منو ذیل مطالب خودم خونده...

۴_ بعد از انتخاب، اگر بتونه در حد یک جمله یا بیشتر، دلیلش رو هم بگه خوبه...



برای جور شدن سفر اربعین دعا کنید...

هنوز موانع برطرف نشده...

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۲
ن. .ا
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

نگرانی های پدرانه

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۱
ن. .ا
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

دغدغه ی واقعی

از جمله لطف هایی که خدا میتونه به هر انسانی بکنه اینه که دغدغه های اون انسان، دغدغه های واقعی و به روز باشه

دشمن دغدغه های واقعی هر انسانی چیه؟

دغدغه های خوبی که اولویت ندارن...

دغدغه های خوبی که الان وقتش نیست...

دغدغه های خوبی که دغدغه ی امامت و ولی ات نباشن...

 

مثلا ما کلی روایت و کلام از بزرگانمون داریم که تامین رفاه خانواده مثل جهاد هست برای مرد و...

بعد یک وقتی این دغدغه رو پیدا کنیم که اتفاقا اصلا اولویت نیست...

 

دغدغه ی واقعی...

چجوری بدست میاد؟

چجوری بفهمیم؟

 

آیا دغدغه ی واقعی، همون خشنودی خداوند نیست که در بین طاعت ها پنهان شده؟

واقعا نمیخوام مخاطبانم رو دچار وسواس کنم...

چون معتقدم مهم ترین چیزها برای خدا، جوری برنامه ریزی میشه که در دسترس خیلیا باشه...

مثلا گرفتن مدرک دکترا برای خیلی ها سخته...

یا مدیر کل شدن در دولت به هر کسی نمیرسه...

رئیس جمهور شدن که کلا...

 

ولی رزق دغدغه ی واقعی داشتن از سوی خدا گاهی به یک کارگر یا کشاورز بی سواد هم میرسه...

دغدغه ی واقعی داشتن یعنی هنرِ نداشتنِ دغدغه ی اضافی 



دیشب تمام حرفهام ختم میشد به همین:

هی به خانمم میگفتم من خیلی دغدغه مند بودم توی 15 الی 20 سال اخیر عمرم...

اما دغدغه های تفننی و غیر اولویت دارم موجب شد، عقب بیفتم...

ضعیف بشم...

باید تغییر ریل بدم...

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۲۹
ن. .ا
شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۵۴ ق.ظ

سیاسی ترین اتفاقات بشریت

من یک زمانی حدود ۱۵ سال پیش به شدت گارد داشتم در زمینه ی عرفان و عرفا...

به دو علت:

یک : برداشتم این بود که در زمینه نظریات و اعتقاداتشون، خیلی مرید و مرادی بازی دارن.‌‌..

دو: برداشتم این بود که در جریانهای روز جامعه شون یه گوشه می نشستن و ورودی در احوالات اجتماع نداشتن...

هر دوی این برداشته‌ایم به شکل کاملا صد درصدی عوض شد و دقیقا تبدیل شد به نقطه ی مقابلش...

یعنی الان میتونم یک مقاله بنویسم که در بین سطوح مختلف بزرگان شیعی، تمدنی ترین دیدگاه و عقلایی ترین نگاه، با عرفان اصیل شیعه بوده... و اگر کسی با اینها همراه میشد «اما» در کنار اینها دارای استقلال و تشخیص نمیشد، به مرور فاسد میشد...

یعنی اصرار اینها نه تنها مرید بازی نبوده بلکه مرام و کنش اینها این بوده که از مرید بازی به معنای رایج، فاصله بگیرن... و افرادی که مستعد مستقل شدن و صاحب تشخیص شدن بودن رو بار بیارن و تحویل جامعه بدن...

در زمینه مسائل اجتماعی هم غوغا بودن...

سیاسی ترین و دقیق ترین و متحدترین، سطوح علمای ما، عرفای ما بودن...

و من تا وقتی مصداق نیارم و کمی این موضوع رو شرحش ندم، حق مطلب ادا نمیشه...



این پیش زمینه رو گفتم که بگم ربط این مطلبم با اربعین هست...

اربعین سیاسی ترین جنبش و جریان بشری هست که هیچ کس از سیاسیون ما نمیتونه ادعا کنه که ابتکار عملی در راه اندازی این جریان عظیم داشته...

همه فقط نظاره گر بودن و بعد هر کسی به اندازه ی توفیقش، خودش رو وارد این سیل کرد...

سطح سیاسی بودن اربعین رو کسی می‌تونه ذره ای درک کنه که سطح سیاسی بودن کنش گری های حضرت زهرا سلام الله رو بعد از شهادت پیغمبر درک کنه...

 

اساسا هم در قیام حضرت زهرا، سیاست یک تعریف حداکثری شد

و هم در جریان اربعین، دوباره داره توجه داده میشه به اون سطح بالای سیاست...

 

چرا سیاست؟!

سیاست دینی، فونداسیون و مبنای تمدن اسلامی هست...

سیاست به معنای اصیل و الهی اش، یک بار با قیام حضرت زهرا بشریت رو تکان داد... و همه رو با چالش مواجه کرد...

و امروزه با اربعین دوباره خودنمایی کرد...

و قطعا غزه در همین پازل برای بشریت نقش ایفا خواهد کرد...

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۴
ن. .ا
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۵ ق.ظ

زمانه ی غربال

حتما این داستان تربیت فیل رو همه شنیدن که از بچگی یه فیل رو میبندن به یه چوب یا شاخه ی نازک و فیل در کودکی چون زورش نمیرسه اون چوب رو از جا درش بیاره محدوده ی آزادیش همون محدوده ی طنابی که بر گردنش هست میشه...

این فیل بزرگ هم که میشه دیگه مقاومتی نمیکنه تا اون چوبی که محدودش کرده رو بشکنه...

به همون محدوده و همون آزادی عمل در اندازه ای که طناب بهش اجازه میده عادت میکنه...

 

خب این خیلی واضح بود... میخوام بگم اکثریت ما آدما هم همچین طناب هایی به گردنمون هست... نیاز داره که هشیار بشیم...

حالا یه مثال انسی بزنم:

آدمی رو فرض کنید که پدر و مادر به شدت و محافظه کار و ترسویی داره..

و در امور تربیتیی این بچه هم غالبا از ابزار ترس استفاده میکردن... مثلا اگر این کار رو نکنی هیچ وقت نمی تونی فلان چیز رو داشته باشی و...

مردم در موردت فلان جور فکر میکنن و ...

 

خب طبیعی هست این بچه وقتی بزرگ هم شد محافظه کار و ترسو بشه...

اما این بچه هیچ وقت نمیاد من یه ترسو هستم... بلکه ترس رو تئوریزه میکنه...

 

مثلا میخواد بره سفر اربعین...

تو هوای سرد میگه سرده، جای بچه ها نیست... بچه هاش رو نمیبره...

تو هوای گرم میخواد بره... میگه گرمه بچه هاش رو نمییبره...

میگی دیگران میبرن... مدیریتش میکنن... میشه هاااا

میگه دیگران دیوانه ان... عقل درست حسابی ندارن...

مثلا یه جورایی هم راضی میشه که ببردتشون...

خب طبق اقتضائات اون گرما و سرما و اون سفر... بچه اش هم توی این سفر مریض میشه...

میگه: من گفته بودم جای بچه نیست... هی به من اصرار کردید... بیایید تحویل بگیرید...

 

توی مصداقی که بیان کردم میتونه تا صبح بحث شکل بگیره که حرف این بابا از روی ترسی که در وجودش نهادینه شده بوده... یا واقعا عقلانی بوده...

مثال فیل خیلی واضح بود...

اما وقتی میاد توی مصادیق بحث شکل میگیره...

چرا؟

چون خیلی از ماها مشکل داریم...

خیلی از ماها اعوجاج داریم...

چون به چشمت بود شیشه کبود

زین سبب عالم کبودت مینمود...



من مطلب ننوشتم که بگم من میتونم این کجی آدمها رو تشخیص بدم...

ننوشتم که بگم خودم از این کجی ها ندارم...

حتی ننوشتم که بگم ترسو ها زیادن، مواظب باشید ترس رو براتون تئوریزه نکنن و جای عقلانیت به خوردتون بدن... (ای بسا انسانهای متهور هم زیادن و باید مراقب باشید تهور رو تئوریزه نکنن و به جای شجاعت به خوردتون ندن... در جریان جنگ دوازده روزه و آتش بس... اتفاقا قضیه تهور در رسانه ها پررنگ تر بود... در حالی که آتش بس عاقلانه بود... ان شا الله سر فرصت در موردش حرف بزنیم)

 

من نوشتم که بگم

همه ی ما بیچارگی داریم... و به صورت خودکار سعی میکنیم تئوریزه کنیم بیچارگی مون رو...

بچه ها

بریم متوسل بشیم به امام حسین و دستگاه امام حسین...

بیچارگی هامون کار دستمون نده...

 

در دوران بسیییار حساسی هستیم...

اصلا علت اینکه میخوام برم اربعین و موانع هم اونقدر زیاده که حتی بابت پول سفر هم شاید مجبور بشم قرض کنم...

چرا میخوام برم...

دوست دارم با زن و بچه ام برم به دست و پای امام و دستگاه امام حسین بیفتم...

انگار گریه های در هیئت ها کفاف نمیده...

باید رنج این سفر رو به خودم بدم... باید برم...

 

ما در این زمانه خیلی نیاز به طهارت داریم...

نمیدونم هم چی میشه...

میتونم برم اربعین یا نه...

عمرم کفاف میده یا نه...

 

ولی زمانه ی ما زمانه ای هست که در حال غربال کردنه...

برای هم دعا کنیم

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۱۵
ن. .ا