بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

امروز رو موندم سرکار و اصرار خانواده رو قبول نکردم برای حرکت به سمت شمال...

از طرفی به همسر گفتم من نهایتا تا یک شنبه میتونم بمونم شمال...

باید دوشنبه سرکار باشم...

واگر جمعه شمال باشیم تا یکشنبه واقعا برای بچه ها کمه و از کم بودن زمان موندنشون توی شمال دلشون میشکنه...

بیا کلا نریم... و بذاریم آخر شهریور...

گفت: آخه آخر شهریورت هم همچین زمان بیشتری نمیمونی... ما هم دیگه بدون تو نمی مونیم شمال...

بهتره بریم و به شهریور موکول نکن...

 

راستش منم چون همیشه دوست داشتم شهادت امام رضا، توی شهر خودم باشم... از خدامه که برم...

فقط نمیخواستم دیگران رو اسیر خودخواهی خودم بکنم...

 

حالا امشب حرکت میکنم...

گسسته تر از همیشه...

و دست خالی تر از همیشه...

و متحول تر از همیشه...

 

نه شکوفه ای ، نه برگی

نه ثمر، نه سایه دارم...

 

همه حیرتم که باغبان

به چه کار کِشت ما را

  • ۳۱ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۸
  • ن. .ا

عناب همیشه نهایت کاربردی که برام داشته موقع سرماخوردگی و بخور و این داستانا بوده...

اصلا میوه محسوب نمیشه در نظر من...

الان یکی از میوه های مورد علاقه پسر کوچیکه هست...

لج کرده که گوشی بده...

برای اینکه حواسش رو پرت کنم میگم میوه میخوری؟!!

میگه: آره...

میگم فقط شلیل داریم و سیب گلاب... کدوم رو میخوری؟!!

میگه: عناب

میگم: مگه عناب داریم؟!!!

میگه آره دیشب عمو آورده...

یادم میاد دوستم گفته تو حیاطشون عناب دارن... از درخت حیاط چیده آورده...

میرم پیداش میکنم پنج تا دونه می‌شورم و بهش میدم... برای خودم هم شلیل میارم...

تا من دو تا شلیل رو بخورم، ایشون ۵ تا عناب رو میخوره...

با تعجب نگاش میکنم، میگم: بفرما شلیل!!!

میگه بازم عناب می‌خوام...

بلند میشم براش بیارم... 

میگه: ۲۰ تا بیار....

من: :((((



حالا واقعا عناب جز میوه جات هست؟!!

از خانواده صیفی جات نبود؟!!!

مغزی جات چطور؟!!

 

:(((



تا من مطلب رو تموم کنم اون بیست تا رو‌ تموم کرد

رفت تو آشپزخونه، میگم داری چکار میکنی؟!!

میگه عناب می‌خوام...

میگم صبر کن باید شسته بشه...

میگه: ۲۰ تا دیگه بده...



انگار داره تخمه میخوره...

عناب میخوره و میتی کومان میبینه

  • ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۰
  • ن. .ا

دیشب تنها کسی که توی کاشان باهاش رفت و آمد خانوادگی دارم، مهمونمون بودن...

و البته آشنایی مون برمیگرده به یکی از کلاسهایی که همسران مون حدود ۸ سال پیش میرفتن و با هم آشنا شدن.... 

بنده خدا توی سایت هسته ای نطنز اشتغال داره و من نمی‌دونستم که تمام اون ۱۲ روز نه تنها توی سایت بوده، بلکه در دو قدمی شهادت بوده... و حالا هم از موج انفجار ها، سردرد های عجیب داشت و...

ایشون از معجزه حرف زد... معجزه ای که نمیشه بازش کرد به خاطر مسائل امنیتی... نمیشه گفت این ۱۲ روز فقط و فقط، امام زمان اراده کرده بودن که ایران پیروز بشه...

بحث معجزه شد دیشب...

بحث اراده ی اهل بیت شد...

بحث شیعه و محبین اهل بیت شد...



بحثی که بعد از سفر اربعین می‌خوام تحت عنوان « واقعیت و خیال» بهش بپردازم... این واقعیت و خیال به مسائلی مثل حق و باطل، یا نور و ظلمت کشیده میشه...

دیشب یه بخش کوچکش رو براش صحبت کردم...

بهش گفتم شیطان قسم خورده ما رو گمراه کنه...

قسم شیطان چجوریه؟!!!

نسبت قسم ابلیس رو با خودمون چطور میبینیم؟!!!

کید و حقد ابلیس نسبت به ما چگونه هست؟!!!

براش یه موضوعی رو باز کردم که چطور شیطان نسبت به تک تک ما...

یکی یکی از ما....

این قسمت رو خورده...

به اسم و رسم میشناسدمون...

فکر کنید چطور یکی که بد ذات هم هست و ژنتیکی کینه جو و لجباز، ۲۰ سال عاشق سینه چاک یکی باشه... بعد از ۲۰ سال عاشقی بهش نرسه و معشوقش با یکی دیگه ازدواج کرده باشه... و زندگی فوق العاده خوبی هم داشته باشه... و شب و روز هم جلوی چشم عاشق قبلی باشه... و عاشق قبلی ذاتا هم کینه توز و اهل انتقام باشه... به شدت هم بد طینت باشه...

چطور اون عاشق کینه جو، شب و روزش رو می‌ذاره سر این معشوق، تا یا نابودش کنه یا در تصرف خودش بیاریدش...

ما اینجوری از سمت شیاطین تحت توجه هستیم...

تحت کینه ورزی و حقد و عناد هستیم... توی لحظه لحظه ی زندگیمون...

چطور اسرائیل داره برای موجودیت میجنگه؟!!.. و هیچ توجهی با انزجار جهانی که داره علیه اش شکل میگیره نداره...

چطور با اراده ای پولادین داره تمام سرمایه ی آمریکا و آلمان و انگلیس و فرانسه و بقیه متحدانش رو پای بقا و موجودیتش میبلعه تا غرق نشه؟!!!

شیطان و جنودش نسبت به تک تک انسانهایی که نور دارن، صدها برابر شدید تر عناد دارن...و پای مارن

کینه توزی وحشتناک دارن...

باید چکار کرد؟!!!

اون قطعا میزنه... قطعا!!!...

ما باید قواعد بازی در زندگی دنیا رو بشناسیم... تنها چیزی که سپر میشه برای ما، در مقابل این شیاطین، نور هست...

باید نور کسب کنیم... باید راه ظلمات رو به خودمون و زندگیمون ببندیم...

لذا من دوست داشتم برای اینکه موضوع ملموس تر و کف میدونی تر مطرح بشه، تحت عنوان واقعیت و خیال، نکاتی رو مطرح کنم...

و بگم تمناهایی که در ما ایجاد میشه و ثمره ی خیال پردازی های گسسته از عقل واقع گرای ما هست، چقدررررر دست شیاطین رو باز می‌ذاره که به ما آسیب بزنند...

من می‌خوام حتی اخلاص داشتن رو با مفهوم واقع گرایی مطرح کنم...

همه چیز از کجا شروع شد؟!!!

از اونجا که گفتم اتفاقات این سری که برای من در اربعین اتفاق افتاد، قرائنی داشت که منو به این نتیجه رسوند که می‌تونست اتفاق نیفته...

اگر سفر اربعین فقط همین یک رهاورد رو برای ما داشته، میتونم بگه حتی استاد دلسوزم و انسانهای الهی که با دعاهاشون تا حالا منو ( بله، منو... همه ی شما همینقدر براتون هزینه میشه تا توی جبهه ی حق بمونید... دائم تحت توجه انسانهای تورانی هستید و اگر آنی توجهتون رو از ما بردارن، حجم حمله به شیاطین و جنودش در چشم بهم زدنی نابود مون می‌کنه) به این نقطه رسوندن، خیالشون راحت شده... انگار حالا میتونن از تنظیمات کارخونه خارجم کنن و کنترل رو بدن دست خودم و بگن خودت دستی تنظیمش کن...

حس اون رزمنده ای رو دارم که می‌گفت برای شناسایی ، قبل از عملیات به خاک عراق رفتن، شناسایی که انجام شد دقیقا از همون مسیر برگشتن... و یه جایی از مسیر متوجه شدن دقییییقا وسط میدان مین هستن... و توی راه رفت دقییییقا از وسط این میدون گذشتن و معجزه وار پاشون روی هیچ مینی نرفت... و حالا هم که متوجه شده، دقیقا پاش رو داشت میذاشت روی یه مین... پا رو در هوا نگه داشت... نگاه به جلو و عقب و چپ و راست کرد... دید پررررر هست از مین، و باید وجب به وجب خنثی کنه بره جلو...

توی همچین میدانی، در راه رفت هیچ اطلاعی نداشت و ملائکه جوری قدمهاش رو هدایت کردن که روی مین پا نذاره...

حس این رزمنده رو دارم وسط میدان مین شیاطین

 

چرا تحت عنوان خیال؟!!!

چون خیال گسسته از عقل و واقعیت، آشیانه ی شیطانه...

و بستر این خیال‌بافی و دادن محاسبات غلط، مخصوصا در فضای مجازی فراوووونه...

من میتونم با کلامم، یه موضوعی رو جوری براتون زینت بدم که خیال زده تون کنم...

مثلا بخش هایی از همسر داریم که خوب عمل میکنم رو براتون بگم... و مخصوصا بخشهایی رو بگم که جذابتر هم هست... و دیگه چالشهامون با همدیگه رو نگم... نمی‌دونید چه ظلمی به شماها کردم...

نمی‌دونید چقدر دست شیطان رو برای تسلط به ذهن و روح شما باز کردم...

حالا این در زندگی مجازی ماهاست...

تو زندگی واقعی خودم... توی زندگی شغلی خودم...

دیشب به این دوست هسته ای خودم میگفتم: مسئول جمعی شدن، خیییلی نورانیت میخواد... کسی نور نداشته باشه، و حساسیت های نورانی نداشته باشه و جمعی بهش سپرده بشن، پرت شده در آغوش شیطان...

من خدا رو شکر میکنم که سفر اربعین، اینطور منو متنبه کرد نسبت به این مسائل...

انگار دارم صدای قهقهه زدن شیاطین رو می‌شنوم وقتی همسرم از اتوبوس جا موند... وقتی توی صحن حرم گم شد و گریه میکرد... وقتی توی مخوف ترین قسمت این مسافت ۷۵۰ کیلومتری و توی تاریکی مطلق ماشینم پنچر شد و یه لحظه مرعوب شدم...

انگار توی تمام این لحظات صدای قهقهه ی شیاطین رو می‌شنوم... و وقتی قضیه حل شد صدای دندون ساییدن و نفس های از روی حقد و کینه شون رو می‌شنوم...

 

و من برای اینکه از این میدون‌ مین به سلامت و با سرعت بیشتری عبور کنم... شدیداً نیاز به نورانیت دارم...

نور رو تمنا دارم...

حالا میفهمم چرا ۳۱۳ مدیر نیاز هست برای دولت ظهور...

مدیری که بتونه وقتی تور انداخت در دریای خلایق و ناس... وقتی ۵۰ تا نهنگ عظیم الجثه هم توی تورش افتاد... اونقدر طنابش محکم باشه و اونقدر به جایی محکم وصل باشه و اونقدر قدرت داشته باشه که بتونه اون حجم زیاد موجودات متفاوت دریایی از عظیم الجثه تا ریزه ها رو به مسیری هدایت کنه که عقل واقع گرا میگه، وگرنه اون موجودات در تور، اون رو با خودش خواهند برد... و غرقش خواهند کرد...

برای همینه میگم، من نیاز به نور و ارتباط نورانی دارم...

والا خودم رو در آستانه ی غرق شدن میبینم...

و اربعین درک کردم که در این آستانه هستم... هی دارم خودم رو بی دفاع تر میکنم...

باید تغییر مسیر بدم... باید فرار کنم به سمت نور...

به سمت حسین...

 

  • ۶ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۱۰
  • ن. .ا

امسال قصدم این بود که سفر اربعین رو جوری مدیریت کنم که به بچه ها خوش بگذره و سالهای بعد اونها اصرار کنن که بریم اربعین...

نشد... و از این بابت هنوز ناراحتم...

هر چند به لطف اهل بیت اصلا بچه ها و همسرم مشکل گرما رو حس نکردن...

مریض نشدن...

ماشین های که گیرمون اومدن، همه عالی و خنک بودن...

هم توی نجف و هم توی کربلا، اسکان خوبی داشتیم... 

نجف که کولر گازی داشت و تنها مسئله گیر آوردن غذا بود که اونم خودم میرفتم چند مرحله توی صف غذا می ایستادم تا به تعداد غذا بگیرم براشون...

کربلا که واااقعا موکبش عالی بود... خدماتش فوق العاده... لباسشویی داشت... مرتب انواع شربت و نوشیدنی و هندونه و تنقلات و صبحانه و ناهار و شام و ... 

بچه ها واقعا خوش گذروندن تو موکب ها...

 

اما با همه ی اینها...

من هنوز این سفر رو هضم نکردم...

یه جورایی هنوز حس جامونده ها رو دارم...

که البته بعیده توی این مطلب بتونم توضیح بدم چرا حس جامونده ها رو دارم...

دو اتفاق در این سفر، فکرم رو درگیر کرده...

 

1- وقتی از مرز به سمت نجف میرفتیم، سوار یک اتوبوس ولوو شدیم، خیلی عالی بود... ساعت ۲ صبح اتوبوس حرکت کرد... چهار صبح برای نماز توقف کرد... چون خسته بودم، خواب بودم..و همسر بیدارم کرد که اول تو برو نماز، من پیش بچه ها هستم... بعد من میرم...

رفتم و زود اومدم... همسر رفتن...

هنوز پنج دقیقه نشده بود که همسر رفتن... و اتوبوس حرکت کرد که بره...

سریع از جام بلند شدم... چون آخرای اتوبوس بودیم، فریاد زدم که صدام به راننده برسه...

پشت سر من صندلی جلویی که متوجه شد همسرم نیومده، اونم فریاد زد...

جلویی ها هم گفتن... خلاصه تا راننده بفهمه چی شد 200 متری رفته بود و بعد متوقف شد... در وسط رو زد تا من برم دنبال همسرم... تو همین لحظه امیرعلی گفت: بابا ما رو تنها نذار... کجا میری؟!!...

اگه این دوباره حرکت کنه و شما نرسین چی؟!...

گفتم : بابا حرکت نمیکنه... همونجا بشین... الان میام...

صندلی جلویی ما هم خانواده بودن... اونها آرومش کردن که من برم...

وقتی رفتم پایین و سمت مسجد، دیدم همسرم هم داره می‌دونه به سمت اتوبوس،،،

تا منو دید با وحشت گفت: منو جا کذاشتین؟!!! 

چرا ماشین رو نگه نداشتی؟!!!

براش توضیح دادم که تا صدای ما به راننده برسه و متوجه بشه که چی شد اینقدر راه رو رفته بود و ...

اما این اتفاق هم برای امیرعلی... هم برای همسرم اولین شک رو وارد کرده بود و حس ناامنی رو بهشون داد...

جوری که بعدش همسرم گفت: اگر دو تامون پائین بودیم و ماشین راه می افتاد چی میشد؟!!! 

و ذهن من که این احتمالات اصلا براش مطرح نبود و در صورت طرح توسط خانمم به لحاظ منطقی فاقد اعتبار بود و محلی از اعراب نداشت، اما حس ناامنیش دلم رو خراش داد... یک خراش عمیق...

جوری هم روی امیرعلی اثر گذاشت که موقع برگشت از کربلا به سمت مرز، امیرعلی می‌گفت: اتوبوس سوار نشیم، چون بزرگه حواستون به مسافرت نیست و ممکنه بازم جا بمونیم و...

وقتی هم مینی بوس سوار شدیم، بازم می‌گفت: بابا خدا که سخت گیر نیست، نمیشه موقع نماز پیاده نشید برای نماز خوندن؟!!!

 

۲_ حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح در حسینیه ای در نجف اسکان گرفتیم، تا عصر استراحت کردیم... ساعت هفت یا هشت بود که راه افتادیم سمت حرم...

وقتی رسیدیم به حرم، من چون کالسکه دستم بود بدون بازرسی وارد شدم، همسرم رفتن تا بازرسی بشن...

وقتی وارد صحن شدم، ازدحام جمعیت فوق العاده زیاد بود، و مجبورم میکرد به سمت راست صحن حرکت کنم در حالی که همسر باید از سمت چپ به ما ملحق میشد، کمی مقاومت مردم... حدود پنج دقیقه... دیدم نمیشه... جمعیت ممکنه به کالسکه آسیب بزنند و گرفتار بشیم... از طرفی اگر به سمت راست میرفتم، همسر هم پیدامون نمیکرد...

از همون راهی که وارد شدم... خارج شدم... زنگ زدم به همسر تا بهش بگم بیاد بیرون تا فکر دیگه ای بکنیم...

حالا هر چی تماس میگیرم، جواب نمیدن...

پیامک میدم...

ایتا پیام میدم...

دوباره تماس میگیرم...

کمی همون بیرون صبر میکنم، میگم بلاخره گوشیش رو میبینه...

فکری میشم که نکنه بسته یا رومینگش تموم شده؟!!

حالا حدود ده الی پانزده دقیقه شده که ما با همسر نیستیم...

یه طلبه رو دم ورودی حرم پیدا میکنم، بهش میگم می‌تونه پیش بچه ها بمونه، تا من برم توی صحن همسرم رو پیدا کنم؟!!

اون با روی باز استقبال می‌کنه... اما دخترم که انگار فهمیده مادرش شاید کم شده باشه، بی قراری می‌کنه... آروم نمیشه...

امیرعلی هم خیلی استرس گرفته... فقط امیرعباس آرومه...

فاطمه زینب رو بغل میکنم و میگم پسرا پیش شما باشم تا من برگردم...

میرم توی صحن... میکردم... حتی تا قسمت گمشدگان هم میرم تا اعلام کنن، اما اونقدر صف گمشدگان طولانیه که ترجیح میدم خودم بگردم دوباره...

توی همین حین، چندین بار هم زنگ به گوشیش میزنم... زنگ میخوره اما دریغ از جواب...

حالا شاید نیم ساعتی گذشته...

فاطمه زینب هم بغلم هست... و من بین جمعیت میکردم... تماس یه شماره ایرانی ناشناس رو میبینم روی گوشیم... چیزی که غالبا روی گوشی من مثل نقل و نبات یافت میشه... و غالبا هم جواب نمیدم... اما اینو جواب میدم، میگم شاید همسرم بسته رومینگ تموم کرده و با شماره کسی زنگ زده...

تا میرم جواب بدم قطع میشه...

من زنگ میزنم به اون شماره... اما جواب نمیده...

ناامید برمی‌گردم پیش بچه ها... چون می‌دونم امیرعلی خیلی نگرانه...

تا میرسم می‌پرسه بابا پیداش کردی؟!!

میگم: نگران نباش بابا، حرم حضرت علی کوچیکه، زود پیدا میشه...

امیرعلی دیگه نمیتونه استرسش رو کنترل کنه و میزنه زیر گریه...

فاطمه زینب رو می‌ذارم توی کالسکه... ایتای گوشیم رو چک میکنم...

شاید همسر جواب داده باشه...

میبینم یه نفر با پروفایلی با عکس سید حسن نصرالله پیام داده:

سلام آقای...

فامیلیم رو نوشته بود...

جواب میدم...

و شروع میکنم به صحبت با امیرعلی که آرومش کنم...

امیرعلی ناامیده از اینکه مادرش پیدا بشه و ...

بعد میبینم اون شماره ایتا برام نوشته خانم شما در محل گمشدگان منتظر شما هستن...

خوشحال میشم و پیام رو به امیرعلی نشون میدم و از اون طلبه می‌خوام تا چند دقیقه دیگه پیش بچه ها باشند تا من برم همسرم رو بیارم...

اینبار دخترک رو هم می‌ذارم پیش پسرا... میزنه زیر گریه... می‌خوام دوباره با خودم ببرمش که اون طلبه میگه شما برید من آرومش میکنم...

خودم تنهایی میرم...

اون شخص دوباره پیام میده عمود ۲۴

میرم عمود ۲۴ ولی هرچی اطراف رو نگاه میکنم همسر رو نمی‌بینم...

خلاصه حدود پنج دقیقه ای اونجا معطل شدم تا اون شماره ایتا منو پیدا کرد و رفتیم قسمتی از گمشدگان همسرم رو دیدم و برگشتیم پیش بچه ها...

تو راه برگشت میگم: چرا گوشیت رو جواب ندادی!!! هزار تا تماس و پیام دادم...

میگه توی صحن که دیدم پیدات نمیکنم اومدم گوشیم رو بگیرم زنگت بزنم دیدم گوشیم نیست...

متاسفانه گوشیشون یا سرقت شد یا مفقود...

یه روز هم اضافه تر نجف موندیم بلکه پیدا بشه... نشد...

بنده خدا همسرم میگه وقتی دیدم پیدات نمیکنم و گوشیم هم نیست، همونجا زدم زیر گریه...

یعنی با حرفش داغون شدم... له شدم...

بازم ذهن من میگه اتفاق مهمی نبود، توی صحن کوچیک حرم امیرالمومنین، کسی که گم بشه راه دوری نمیره... پیدا میشه زود...

اما دل همسر تو اون شرایط... دل و ذهن بچه ها....

اینا بیچاره ام کرد...

این بی گوشی شدنه هم رنجی بود که همسر به روی خودش نمی آورد ولی من مخصوصا توی کربلا و توی موکب خیلی براش غصه خوردم...

آخه توی نجف، حیاط مشترک بود و کاری هم داشتم امیرعلی رو می‌فرستادم زنونه تا پیامها رو انتقال بده یا می اومدیم تو حیاط پیش هم، گپی می‌زدیم...

اما توی موکب کربلا، فاصله یک ورودی زنونه و مردونه زیاد بود... خبری هم از حیاط مشترک نبود... و ما که از ده صبح تا شش عصر تو موکب بودیم به خاطر گرما... هی فکرم درگیر بود که حوصله همسر سر می‌ره...

چرا همه سختی ها برای ایشون شد؟!!!

ما از نجف با یه تاکسی خوب تا عمود ۱۴۰۰ رفتیم... از اونجا پیاده رفتیم سمت حرم...

حتی قبل از رفتن به حرم چون ساعت نزدیک ۱۱ شب بود بردمشون رستوران و یه غذا خوردیم همگی...

رفتیم حرم و برمیگشتیم که بریم جایی برای اسکان پیدا کنیم، ساعت حدود ۱ نصف شب بود... بیرون بازرسی حرم... خانمی شصت الی شصت و پنج ساله ایرانی اومد پیش خانمم...

گفت من گم شدم... با پسرم اومدم کربلا... از موکب اومدم بیرون، دیگه نتونستم موکب رو پیدا کنم... از ساعت ۱۱ تا الان دارم دور خودم میچرخم...

همسرم دلش براش سوخت و گفت کمکش کنیم... گناه داره...

شاید تا ساعت ۳ صبح اونجا داشتیم انواع کارها رو میکردیم تا پسرش پیدا بشه...

به پسرش زنگ زدم...

پیام دادم...

به یه پسرش که تو ایران بود و ظهر با این پسری که تو عراق بود صحبت کرد و آدرس موکب رو داده بود زنگ زدم... ولی پسرش در ایران گفت: نه داداشم آدرس موکب رو بهم نداد...

موندم گوشی خانمه رو که داشت باتری خالی میکرد شارژ کردم... برای پسرش شارژ فرستادم گفتم شاید رومینگ تموم کرده باشه...

چند تا جوان از لرهای عزیز متوجه شدن این خانم گم شده، رفتن تمام موکب های اطراف رو گشتم...

دیگه ساعت شده بود سه صبح... ما هنوز اسکان هم نگرفته بودیم... دو تا بچه ها توی کالسکه خواب بودم و امیرعلی به شدت خسته بود...

یه عراقی که به دکه داشت، فهمید این خانم گم شده... پتو آورد روی آسفالت گذاشت... گفت بشینید تا راهی پیدا بشه... خانما نشستن با امیرعلی...

گوشی خانمه که شارژ شد، بهش گفتم:

خانم دو تا راه بیشتر نداریم:

یا برید قسمت گمشدگان حرم... همونجا منتظر باشید، پسرتون آخرش مجبور میشه بیاد همونجا...

یا همراه ما بیایید، هر جا ما اسکان گرفتیم، شما هم پیش ما باشید... اگر پسرتون پیدا شد که خدا رو شکر... اگرم نشد با ما بیایید ایران... میبریمتون خونه تون...

پیرزن گفت:

نه مادر، سوئیچ بچه ام پیش منه...

من میرم گمشدگان حرم...

خانمم دوباره بهم التماس کرد: تو رو خدا این گناه داره..‌ ولش نکنیم به امون خدا...

گفتم: عزیزم راه دیگه ای وجود نداره... اتفاقا اینکه بره گمشدگان حرم خیلی معقول تره... نگران نباش... پیدا میکنن همدیگه رو...

به خانمه گفتم: حاج خانم میخوای تا گمشدگان حرم ببریمت؟

چون دم در بازرسی بودیم، گفت: نه حرم که اینجاست خودم میرم... پیدا میکنم...

و رفت سمت حرم...

و ما خسته و هلاک تازه ساعت سه یا سه و نیم صبح راه افتادیم بریم دنبال جایی برای اسکان...

باز خوب بود همراه خودمون صندلی تاشو آوردیم که هر جا خسته شدیم همسر و امیرعلی بتونن بشینن...

همینطور راه می‌رفتیم تا جایی پیدا کنیم و همسر سر من غر میزد که کجا داری میبریمون؟!!

چرا نمیرسیم؟!!!

که به آقای میانسالی از کنارمون رد میشد و گفت دنبال جای اسکان میگردین؟!

گفتم بله...

گفت: با من بیایید، موکب فلان جا امکانات خیلی خوبی داره... شما زن و بچه داری، خیلی برات خوبه...

گفتم بریم... دوره؟!!

گفت نه... زیاد راه نمونده...

دقیقا ۴۵ دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم...

یعنی دقیقا موقع اذان صبح رسیدیم تو موکب...

ماجراهای از این دست کم نبود...اما نمی‌خوام وقتتون رو بیشتر بگیرم...

البته فرداش اون پسر خانمه که ایران بود بهم پیام داد مادرم و برادرم همدیگه رو پیدا کردن... چون بهش پیام دادم که مادرت رفته گمشدگان حرم، اگر با برادرت ارتباط گرفتی بهش بگو... و حتما ما رو بی‌خبر نذار چون من و همسرم خیلی نگران مادرتون هستیم...


میدونید امیرعلی از این سفر که برگشت، گفت من دیگه اربعین نمیرم کربلا...

و این برام شکست بزرگی بود...

باهاش حرف زدم که چی اذیتت کرد؟!!

حرف هامون به جاهای قشنگی کشید...

پسرم درک سیاسی خوبی داره پیدا می‌کنه... خیلی چیزای عراق رو با ایران مقایسه میکرد... و حالا خیلی قدردان ایران بود...

حالا نعمت بودن خیلی چیزا رو در ایران میفهمید...

حتی فرهنگ پلیس ایرانی در مقایسه با پلیس عراقی رو درک میکرد...

امیرعلی خیلی سوال می‌پرسه...

خیلی هم حساسه... و فقط من میتونم جواب سوالهاش رو بدم...

جالب بودم اون صبح قبل از رسیدن به موکب کربلا، بهم گفت:

بابت تو گفتی امام حسین خیلی مهمان نوازی... ولی ما الان خیلی خسته شدیم...

ناخودآگاه دیدم نمیتونم توجیه کنم این همه خستگیش رو و حرف از کرب و بلا داشتن کربلا زدم...

و خیلی خوب گوش میداد و بعدش ( فرداش) هم بهم گفت چرا ما باید دچار کرب و بلا بشیم؟!!

تا الان تنها جوابی که برای این اتفاق پیدا کردم این بود:

بچه های من تا الان آب توی دلشون تکون نخورد...

نذاشتم چالش خاصی براشون پیش بیاد...

و این واقعیت زندگی نیست... باید چالش های زندگی رو تجربه میکردن، چه وقتی بهتر از اینکه در کنار پدر این چالش ها رو تجربه کنن؟!!

اگر به من میسپردن، تازه میخواستم دو سال دیگه امیرعلی رو بفرستم تابستونی دنبال یه کار یا حرفه...

اما روی دیگه یه زندگی رو در کنار من و مادرش، از الان چشید...

و سوالاتش شروع شد...

حتی وقتی قطعی برق های عراق رو دید از من علتش رو پرسید...

و اینکه چرا کشور ما هم درگیرش هست...

اینکه چرا ما داریم دچار بحران آب میشیم؟!!

اینکه چرا توی رسانه ها حرف از اسرائیل بزرگ میزنن؟!!

و براش توضیح دادم که امیرعلی چه نقشی می‌تونه در داشتن ایران قوی ایفا کنه...

و بهش گفتم خدا هیچ وقت ظالم رو نابود نمیکنه مگر به دست خوبان عالم...

اگر ما دست روی دست بذاریم، خدا برای نابودی اسرائیل معجزه نمیکنه...

 

خسته تون کردم...

و من نتونستم بگم چرا خودم رو یک جامانده از پیاده روی اربعین می‌دونم...

و البته اینم بگم بهترین مطلبی که در مورد اربعین خواندم مطلب خواهر مون خانم صالحه بود، در مورد دغدغه ی ادای واجب داشتن...

از اینکه انسان تمام زندگیش غرق واجبات میشه...

این مطلب و نسبتش با اربعین بهتره بیشتر تبیین بشه... اگر خودمم توفیقی داشته باشم، خواهم نوشت

 

 

 

 

 

 

  • ن. .ا

چند ساعتیه وارد مرز ایران شدم

همسر به شدت خسته...

وقتی رسیدیم به ماشین خودمون توی گرمای ساعت ۲ بعد از ظهر مهران بود، البته تاکسی تا کنار ماشین خودمون تو پارکینگ آوردمون... ولی همسر به شدت ابراز شکایت کرد که :

تو توی این چند روز نمیذاشتی بچه تو آفتاب بیرون بیان... من حواسم‌ نبود، تو چرا توی این ساعت اومدی سمت پارکینگ؟!!!

من از شدت این گرما سردرد گرفتم و...

وقتی هم راه افتادیم، گفت یه جایی پیدا کن بریم چند ساعتی بخوابیم...

من نمیتونم تو ماشین استراحت کنم...

یه زائر سرا تو ایلام ایستادم... یکی از کارکنان اونجا کیک تولد آورده بود...

امیرعلی و امیرعباس که مشغول بازی بودن، بهشون بابت کیک تعارف میکنن...

امیرعلی میاد نزدیکتر به من

میگه بابا اجازه میدید کیک تولد بخوریم؟!!

از پیش اون پرسنل هم با صدای بلند گفت...

پرسیدم چه کیکی هست و توضیحاتی داد و...

در نهایت جو جوری بود  که اگر من می‌گفتم: نه اجازه نمیدهم... قطعا امیرعلی میخواست اصرار کنه... خب خیلی جالب نبود...

گفتم: یه برش کوچیک بردارید بابا، براتون خوب نیست، ممکنه مریض بشید...

بعد نیم ساعت اونی که کیک آورده بود از کنار رد میشد و گفت:

وقتی به پسرتون کیک تعارف کردم، گفت صبر کنید از بابام اجازه بگیرم...

آفرین به تربیتتون...

خیلی عالیه که بچه تون چنین ادبی داره... بهتون تبریک‌ میگم...

من یه تشکر معمولی کردم، چون نمی‌خواستم کشدار بشه، از اون خانمهای زود پسرخاله بشو بود انگار...

وقتی رفت:

تو دلم گفتم در این مدل تربیتی، من اپسیلونی نقش نداشتم... همه اش هنر همسرم بوده...

این اربعین چون به نظرم با خانمم کار داشتن و انگار قراره لطفی به ایشون بشه و من فقط یه بارکش و مدیر برنامه ریزی بودم و دوست دارم بعداً بنویسم که چی شده...

اما این مورد ایلام رو دوست داشتم تا داغه بنویسم...

این چیزا رو که بهش دقت میکنم، میبینم ازش عقبم و بابت همین چیزهاست که این سفر، سفر ایشون بوده در اصل...

باشد که متذکر بشم

  • ۵ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۱۶
  • ن. .ا

گاهی حلقه های مفقوده ی یک زندگی یا یک جامعه اصلا چیز پیچیده ای نیست اتفاقا خیلی ساده هست منتها گاهی رنج بشر اینجاست که اون امر ساده رو خیلی پیچیده اش میکنن... یا امر پیچیده رو ساده جلو میدن...

مثلا داستان هجوم به خانه امیرالمومنین و آتش زدن درب خانه و حضرت زهرا سلام الله... اصلا راهکار پیچیده ای نداشت...

برای جلوگیری از اون فاجعه اصلا لازم نبود، اصحاب پیامبر یا مردم اون زمان، خیلی معرفت عمیقی داشته باشن...

اونها فقط کافی بود به صورت اکثریت، اون رفتارها رو با حداقل آتش زدن در خانه رو، یا حددداقل فریاد استغاثه حضرت زهرا رو با یک اعتراض کوچک لسانی به اصحاب جور اون روز  پاسخ میدادن .. همین!!!

لازم نبود بر علیه حکومت یزید قیام کنند... حتی اگر با فرماندهان سپاه اون روز برای آب ندادن به حضرت  علی اصغر مخالفتی ابراز میکردن هم ورق برمیگشت...

کار خیییلی کوچک و حداقلی اما درست، که یک جامعه انجام بدن اثرات سازنده اش به مراتب بیشتر هست از کار بزرگی که توسط یک شخص انجام بشه...

اگر میگم اربعین یک حرکت تمدنی هست برای اینه که داره کار کوچک و حداقلی رو برای مردم نمایش میده... میگه اگر اینطور باشید زمینه ای آماده میکنید که ۱۲۴ هزار پیغمبر آرزوش رو داشتن...

در اربعین به صورت خلاصه داره این اتفاق می افته:

1_ درهای خانه ها به روی مرتبطین با ولایت گشوده هست...

این مرتبط با ولایت حتی اگر برای خوردن غذا هم اومده باشه، چون مرتبط با امام حسین هست، در به روی ایشون گشوده هست...

2_ نیازهای مردم مرتبط با امام حسین بررسی شد و بابت رفع اونها، چاره اندیشی شد... یک چاره اندیشی ربات گونه نه... چاره اندیشی مسئولانه و عزتمندانه... یک چاره اندیشی که روح داره...

این اتفاق حتی در خود اربعین توسط دست اندرکاران و بانیان، قابل ارتقا هم هست...

همین دو موضوع اگر در بین مسلمانها رایج بشه، حلقه ی مفقوده بزرگی از رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر پیدا شده...

بعد اون چیزی که اربعین رو برام سنگین می‌کنه...

اون چیزی که موجب میشه بگم: ای اربعین، نه تاب دوری و نه تاب دیدار، چیه؟

من اربعین رو به عنوان یک حرکت جدی میشناسم که قراره این گره کور اجتماع رو باز کنه...

حالا این گره کور اجتماع چه اهمیتی داره؟!!

چقدر می ارزه باز شدنش؟!!

چقدر هزینه بدیم بابت باز شدنش عاقلانه هست؟!!!

دوستان من توی این قسمت بحث بیچاره میشم...

سنگینی اربعین برام همین نقطه هست...

من نمیدونم خانما با چه اتفاقی تکون میخورن، اما مردها اگر قراره به حقیقت توحید برسن حتما اول باید غیرت خانوادگی و اجتماعی داشته باشن، بعد خدا سر این موضوع امتحانشون کنه...

مردا باید ستون امن خانه و اجتماعشون باشند بعد امنیت خانه یا اجتماعشون بهم بریزه تا اهل توحید بشن...

امام حسین جان، غیورترین و امن ترین انسان دوران بودن...

ایشون زن و بچه با خودشون بردن... هم بحث غیرت و هم بحث امنیت اینجا پررنگ میشه... ایشون سلطان این امتحان شدن...

چرا؟!!!

تا امتش مجبور نشن به این حد از امتحان برسن، تا اون توحید در وجودشان پیاده بشه...

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است...

بیا اربعین... توی غربت...

خدای ناکرده بچه ات مریض بشه...

خدای ناکرده، همسرت گم بشه...

خدای ناکرده بچه ات از ماشین جا بمونه...

خدای ناکرده از جلال اربعین مرعوب بشه...

و توی مرد، ببین

فقط مردایی حرفم رو میفهمم که امانت دار هستن...

خدا همسر و بچه ات رو بهت امانت داده...

مرد امانت دار، به شدت امن هست...

حتی ناموس دیگران هم پیشش امنیت دارن...

نگاهش امنه، کلامش امنه... 

تعاملش امنه...

 

مرد امانت دار، بیاد اربعین، بیچاره میشه...

دق می‌کنه...

از چی؟!!

یه کوچولو ممکنه جایی برای خانواده اش ناامن بشه...

یه کوچولو...

این میچشه...

این ادراک می‌کنه...

بعد براش سوال میشه که چرا امام حسین اینطور امنیت زن و بچه شون رو ذبح کردن؟!!!

این چه قربانی ای بود؟!!!

حضرات زینب، رباب، رقیه، صفورا، طهورا، سکینه...

بعد شدت جلال این حادثه، بیچاره اش می‌کنه...

التماس می‌کنه که آقا من تابش رو ندارم!!!

نمی تونم ببینم!!!

چرا رفتید؟!!

چرا با زن و بچه؟!!!

به دو علت...

1_ من (امت) به توحید برسم...

2_ جامعه نسبت به همدیگه گشودگی داشته باشند...

گشودگی...

چرا گشودگی اجتماع نسبت به هم مهمه؟!!!

یه دوره باید بحث جامعه شناسی توحیدی بکنیم...



بخش های از این مطلب رو با اشک نوشتم...

و این روزها که در نجف هستم، اونقدر اون بخش « نه تاب دیدار» برام در رنگ شده که حتی نمیتونم در خودم تعادل ایجاد کنم...

ان شاالله اگر تعادلی داشتم، این روزها به یاد همه بزرگواران هستم.

 

  • ۳ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۵۷
  • ن. .ا

صاحب کارخونه دو تا پسر داره... دو سال گذشته پسر بزرگه در راس امور بود و باهاش لینک بودم ولی امسال پسر بزرگه کلا ایران نبوده ( فکر کنم باید چند ماهی تو اون لامصب بمونه تا بهش گرین کارت بدن) و توی دبی درگیر فروش برای خودش هست... ایشون به لحاظ مذهبی بسیار خنثی بودن... البته نمازش رو‌ میخوند ولی به شدت با فازهای ما بیگانه... صلح طلب و جنگ نابلد...

پسر کوچیکه، فاز مذهبی داره... امسال مدیر بالا دستی من ایشونه... هیجانی، احساسی، مدعی مدیریت... با چاشنی تکبر بالا...

من حقوق خودم رو از دست مدیران بالایی فرزندان صاحب کارخونه) میگیرم، تا تصمیمات من بابت حقوق پرسنل به حساب منافع شخصیم گذاشته نشه... این  به پیشنهاد خودم بوده...

 

این پسر کوچیکه، خیلی هم فاز امام حسین داره... حتما سالی یه بار می‌ره کربلا... ارادت خاص به امام حسین... امسال هم وقتی فروردین رفت کربلا، پیامم داد، گفت به یادت هستم و از امام حسین خواستم اوضاعمون درست بشه.

شک ندارم درست میشه...

منم چون می‌دونم آدم هیجانی ای هست و به شدت طالب تایید شدن، تایید میکردم که بتونیم همکاری مسالمت آمیزی در اداره کارخونه داشته باشیم...

البته که من هیچ ارادتی به امام حسین رو کوچک نمی شمارم... و از این بابت خوشحالم که ایشون فاز امام حسینی دارن...

اما...

من از یک ماه پیش بهش گفتم که من امسال اربعین خواهم رفت... در جریان باشید...

اول گفت: مهندس، سه روزه برو و برگرد...

گفتم: خدا خیرت بده، سه روز فقط زمان رفت و برگشت منه...

گفت هوایی برو...

مکث کردم چون پولش رو نداشتم...

خودش گفت: هزینه ات با من... خانوادگی میری؟

گفتم: بله... ولی آخه الان تو شرکت خرج های مهم تری داریم، بابت این موضوع هزینه نکنید...

گفت: من چکار به شرکت دارم... از پول شخصیم میدم...

هوایی برو و پنج روزه هم برو...

هی خواستم بپیچونم... چون میدونستم داره احساسی تصمیم میگیره... از طرفی هم وقتی به تصمیمش احترام نذارم بهش برمیخوره...

دید دارم مقاومت میکنم گفت: دیگه روی حرف من حرف نزن...

دیدم چاره ای ندارم... پذیرفتم... و تشکر کردم و دعا...

 

خلاصه روز موعود رسید و دید هزینه بلیط ها گرون میشه... آروم رفت توی افق محو شد...

بهش گفتم فدای سرت، من که از اول گفتم هزینه اش بالاست... شما حقوق منو برسون من خودم زمینی میرم پنج روزه هم برمی‌گردم...

گفت چشم، حتما...

بعدش هم حدود ۴ یا ۵ بار بهش یادآوری کردم که خوشتیپ کل کارخونه حقوقشون رو گرفتن، پول منو بده من صفر شدم... ماشینم خرج داره، خرید دارم قبل سفر و ...

و فقط هر سری می‌گفت: چشم، نگران نباش، یکی دو روزه میدم بهت و ...

تا همین الان خبری از حقوقم نیست... منم مجبور شدم از چهار نفر پول قرض کنم که این سفر رو برم... و البته دیگه پولم نرسید به سرویس کردن ماشینم... سپردم به امام حسین...

وقتی میبینم از سفر هوایی رسیدم به سفر زمینی با قرض و ماشینی که خیلی بهش خاطر جمع نیستم... حالم عوض میشه...

نه تنها پول هوایی رو نداد بلکه حقوق خودم رو هم نداده...

و دیشب خیلی درگیر بودم سر این موضوع با خودم...

کاش به جای این همه هیجان و احساسی بودن، یه مقداری عقل مدیریتی داشت...

و خدا به داد من برسه که چطور با ایشون قراره به آخر خط برسیم...



 اینکه گفتم دیشب خیلی درگیر بودم نه از بابت اینکه چرا نشد هوایی برم...

چون خدا میدونه من میدونستم هوایی نمیشه و این بچه جوگیر شده...

 

 

  • ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۸
  • ن. .ا

از امتحانات ده سال اخیر زندگی من، بچه داری در زمان کسب علم و کسب فیض بوده...

من دقت و حساسیت زیادی روی نکات علمی و معرفتی، چه در حوزه ی شخصی چه در حوزه اجتماعی دارم، جوری که اگر یک جمله ی قابل تامل رو در حال گذر از کسی بشنوم دیگه از ذهنم پاک نمیشه...اون نفر، اون مسیر گذر، اون مکان احتمالا از یادم میره، اما اون جمله یادم نمیره...

و این کسب شناخت اونقدر برام مهم هست که حتی توی خواستگاریم به همسرم گفتم، گفتم من اگر از این مسیر خارج بشم، دیگه تعادل نخواهم داشت و شوهر نمیشم برات :))

بنا به شرایطی که داشتیم و من نمی تونم بازش کنم، توی ده سال اخیر هر وقت خدمت کسی رسیدیم که وزن علمی داشت، و میشد ازش استفاده کرد و من حاضر بودم حتی هزینه بدم که بتونم ده دقیقه اونجا باشم و فقط گوش بدم...

واقعا یکی از التماس های درونم بوده... اما بنا به شرایطی که گفتم توی این شرایط من همیشه در حال بچه داری بودم... بچه ها به من سپرده میشدن و...

یعنی برای اینکه حرمت جلسه حفظ بشه، من بچه ها رو می‌گرفتم و میرفتم بیرون...

من حتی خیلی فرصت نکردم رفیق بازی کنم... استاد و علم به کنار... دوستانی که دغدغه ی اینچنینی داشتن... وقتی بهشون می‌رسیدم نمی تونستم ده دقیقه بدون دغدغه با هم گپ بزنیم...

یادمه یه بار توی کاظمین، یکی از این دوستانم رو که خیلی مایل بودم باهاش ارتباط بگیرم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که داشتیم با هم حرف می‌زدیم که ناگهان یکی با استرس اومد پیش من، ببین بچه ات کجاست؟!!! اینجا شلوغه... نذار اینقدر دور بشه... خدای ناکرده...

منم ول کردم رفتم دنبالش...

همیشه اگر فرصتی برام پیش می اومد، در حد دو سه دقیقه بوده...

توی دو سه دقیقه دل می‌بردم :)))

یا دلم رو می‌بردن :)))

بعد میرفتم تو افق محو میشدم...

گاهی اونقدر فرصت پیش می اومد و من هیچ نصیبی نمیبردم، که میخواستم به خدا شکایت کنم... 

دوست داشتم به خدا بگم: این رسمشه؟!!!

اینجور منو تشنه بذاری و بعد اینطوری منو مشغول امور دیگه بکنی؟!!!

آدمیزاده دیگه... گاهی واقعا کم می آوردم...

حتی یه بار یادمه حدود سه ساعت بچه داری میکردم... و به شدت خسته شده بودم...

آخرش حتی دیگه حوصله ی خداحافظی با استاد رو هم نداشتم... خیلی عصبانی بودم... فقط اومده بودم یه خداحافظ دست پا شکسته بگم و برم بخوابم... یادمه اون لحظه استاد صدام کرد و خیلی از من تقدیر کرد بابت تحملی که به خرج دادم...

 

و کلا ده ساله وضعم توی شرایطی که میشه استفاده کرد، همینه... بچه ها با من...

حتی قبل از بچه های خودم... بچه ی خواهرم با من بود...

 

لذا من عادت کردم که بفرستنم دنبال پادوگری...

الآنم که می‌خوام برم اربعین... دوباره دارم تمام توانم رو به کار میگیرم که برای بچه ها خاطره ی خوبی بشه... 

من دارم  دختری که هر وقت میام خونه با شوق میاد دم در و میگه: بابای قشنگم اومد... بابای خوشگلم... بابایی جونم!!!... رو میبرم توی آفتاب کربلا و نجف و مهران...

من دارم پسری رو میبرم توی مسیر کرب و بلا که ارتباط چشمی عمیق و پر محبتی با من داره...

و دارم پسری رو میبرم که شبها التماسم می‌کنه قصه های ائمه و پیامبران رو براش تعریف کنم... و جوری شده که الآنم همسرم هم یکی از مخاطبین قصه هام هست و میگه تو اینهمه حزئیات رو کی خوندی و بلد شدی :)))...

و همسری رو میبرم که خیلی چیزام رو مدیونش هستم...

من دوباره دارم پادوگری میکنم... 

امام حسین جان...

میدونید مهم ترین خواسته ی من از شما، نسل و ذریه پاک هست...

چرا؟!!

چون خودم نتونستم کمکی به شما بکنم...

خودم خیلی بی مصرف بودم....

حداقل بچه هام باری رو بردارن... مسیری رو همواره کنند...

من عازم سفر خواهم بود، به نیت پادوگری برای شیعیانت...



شاید همین پادوگری ها موجب شده که استاد بگن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

خدایا من این امتحانم رو پذیرفتم و مدتهاست دیگه گله نکردم...

فقط بذارید توی این زمین بازی بمونم...

  • ۷ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۱۶
  • ن. .ا

یکی از اعضای تیم حسابداری سابق شرکت ما... که تقریبا الان هیچ کدومشون نیستن و یکی از عوامل رسوندن شرکت به بحران، وجود خود اونها بوده (با سهم تقریبا 30 درصدی) هیمن یکی دو روزه حرفی بهم زد که توجه منو به موضوعی جلب کرد:

بهم گفت: زمانی که تو ورود کردی و مخصوصا هم از زمانی که خزانه رو به دست گرفتی و داشتی تعهدات شخصی بابت مسائل شرکت میدادی دقیقا شرایط مثل به منجنیق گذاشتن حضرت ابراهیم بود...

تو مثل حضرت ابراهیم وارد منجنیق شده بودی و ما میدیدیم که داری پرت میشی به سمت کوه آتش...

ذره ای تردید نداشتیم که نه تنها میسوزی... بلکه خاکسترت رو هم پیدا نمیکنن...

ولی این آتش برای تو گلستان شد...



و به این اضافه کنید که حتی تیم حسابداری جدید هم که اومدن چون تیم با تجربه ای بود... دائم انتقاد داشتن که چرا خزانه دست منه...

به من میگفتن تو تخصص این کار رو نداری... داری توی کار ما اختلال ایجاد میکنی...

 

توی شرایطی که تیم حسابداری قبلی شک نداشت من در این سیل غرق میشم و در این آتش میسوزم...

و تیم حسابداری جدید هم من رو متخصص این موضوع نمیدونست... و هنوز هم نمیدونه...

خدا ما رو از این آتش عبور داد...

هر چند دو مجموعه دیگه ی ما هم همچنان درگیر بحران هستن... و علاوه بر افزایش بهره وری در اینجا درگیر کمک رساندن به مدیریت اونجا هم هستیم...

اما باید بگم به وضوح میشه توی بعضی چیزا اراده ی خدا رو دید...

 

چند روز پیش یکی از مدیران قدیمی اومد پیشم و از اتفاقات تلخ یکی از مجموعه های دیگه ی ما که تامین مواد اولیه میکنه گفت...

وقتی بهم گفت تعداد کارگرهای خانمی که اونجا داره و فسادهای اخلاقی و جنسی ای که اتفاق افتاد، اصلا نتونستم چهره ام رو کنترل کنم و حالت تاسف و اندوه و حتی خشم رو بروز ندم توی چهره ام...

البته که اون مدیران فاسد هم الان دیگه نیستن...

ولی میخوام بگم محاله کمک خدا شامل همیچین مجموعه هایی بشه...

و امان از روزی که خدا نخواد کمک کنه... متخصص ترین افراد... مدیرترین افراد... کاری از پیش نمیبرن...



موضوع اول در موفقیت ما قطعا اراده ی خدا بوده...

اما لطف خدا برای من این بوده که با گذر از این فضا، داره به من درک مدیریتی میده...

مدیر بودن خیلی مقوله ی جذابی هست...

اونقدر دوست دارم تجارب مدیریتی ام رو... که دوست دارم برم تئوری های مدیریتی رو بخونم...

گاهی به دوستان خودم (در همین مجموعه) که بعضا دوره های مدیریتی رو گذروندن، میام میگم این گره توی کارت رو چجوری باید باز کنی... و استقبال میکنن و اعتراف میکنن که ازش غافل بودن... مال اینه که درگیری های این دو سال، درک مدیریتی منو افزایش داده...

و خدا رو از این بابت شاکرم...

 

  • ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
  • ن. .ا

یکی از مسائلی که در این محیط دوست داشتم بدونم اونم برای محک زدن خودم اینه:

اگر مخاطبم مخیر بشه بین اینکه مطالب منو انتخاب کنه یا گفتگوهای منو...

کدوم رو انتخاب میکنه؟!

۱_ممکنه کسی بگه نه مطالبت رو میپسندم نه گفتگوهات رو... خب طبیعیه... اما اگر بتونه بازم بین مطالب و گفتگو هام یکی رو انتخاب کنه کمک کننده هست...

۲_ ممکنه مخاطبی بگه هر دو رو میپسندم... از این مخاطب هم می‌خوام یکی رو انتخاب کنه...

۳_ منظور از« مطالب» مشخصه، یعنی پست هام...

منظور از گفتگو، هم گفتگو هام ذیل مطالب خودم با مخاطبانم هست، هم گفتگو هام در وبلاگ مخاطبانم...

ممکنه تو وبلاگ کسی نظر نداشته باشم... اما اون شخص گفتگوهای منو ذیل مطالب خودم خونده...

۴_ بعد از انتخاب، اگر بتونه در حد یک جمله یا بیشتر، دلیلش رو هم بگه خوبه...



برای جور شدن سفر اربعین دعا کنید...

هنوز موانع برطرف نشده...

  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی