بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

  • ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۱
  • ن. .ا

از جمله لطف هایی که خدا میتونه به هر انسانی بکنه اینه که دغدغه های اون انسان، دغدغه های واقعی و به روز باشه

دشمن دغدغه های واقعی هر انسانی چیه؟

دغدغه های خوبی که اولویت ندارن...

دغدغه های خوبی که الان وقتش نیست...

دغدغه های خوبی که دغدغه ی امامت و ولی ات نباشن...

 

مثلا ما کلی روایت و کلام از بزرگانمون داریم که تامین رفاه خانواده مثل جهاد هست برای مرد و...

بعد یک وقتی این دغدغه رو پیدا کنیم که اتفاقا اصلا اولویت نیست...

 

دغدغه ی واقعی...

چجوری بدست میاد؟

چجوری بفهمیم؟

 

آیا دغدغه ی واقعی، همون خشنودی خداوند نیست که در بین طاعت ها پنهان شده؟

واقعا نمیخوام مخاطبانم رو دچار وسواس کنم...

چون معتقدم مهم ترین چیزها برای خدا، جوری برنامه ریزی میشه که در دسترس خیلیا باشه...

مثلا گرفتن مدرک دکترا برای خیلی ها سخته...

یا مدیر کل شدن در دولت به هر کسی نمیرسه...

رئیس جمهور شدن که کلا...

 

ولی رزق دغدغه ی واقعی داشتن از سوی خدا گاهی به یک کارگر یا کشاورز بی سواد هم میرسه...

دغدغه ی واقعی داشتن یعنی هنرِ نداشتنِ دغدغه ی اضافی 



دیشب تمام حرفهام ختم میشد به همین:

هی به خانمم میگفتم من خیلی دغدغه مند بودم توی 15 الی 20 سال اخیر عمرم...

اما دغدغه های تفننی و غیر اولویت دارم موجب شد، عقب بیفتم...

ضعیف بشم...

باید تغییر ریل بدم...

 

 

  • ۴ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۱۷:۲۹
  • ن. .ا

من یک زمانی حدود ۱۵ سال پیش به شدت گارد داشتم در زمینه ی عرفان و عرفا...

به دو علت:

یک : برداشتم این بود که در زمینه نظریات و اعتقاداتشون، خیلی مرید و مرادی بازی دارن.‌‌..

دو: برداشتم این بود که در جریانهای روز جامعه شون یه گوشه می نشستن و ورودی در احوالات اجتماع نداشتن...

هر دوی این برداشته‌ایم به شکل کاملا صد درصدی عوض شد و دقیقا تبدیل شد به نقطه ی مقابلش...

یعنی الان میتونم یک مقاله بنویسم که در بین سطوح مختلف بزرگان شیعی، تمدنی ترین دیدگاه و عقلایی ترین نگاه، با عرفان اصیل شیعه بوده... و اگر کسی با اینها همراه میشد «اما» در کنار اینها دارای استقلال و تشخیص نمیشد، به مرور فاسد میشد...

یعنی اصرار اینها نه تنها مرید بازی نبوده بلکه مرام و کنش اینها این بوده که از مرید بازی به معنای رایج، فاصله بگیرن... و افرادی که مستعد مستقل شدن و صاحب تشخیص شدن بودن رو بار بیارن و تحویل جامعه بدن...

در زمینه مسائل اجتماعی هم غوغا بودن...

سیاسی ترین و دقیق ترین و متحدترین، سطوح علمای ما، عرفای ما بودن...

و من تا وقتی مصداق نیارم و کمی این موضوع رو شرحش ندم، حق مطلب ادا نمیشه...



این پیش زمینه رو گفتم که بگم ربط این مطلبم با اربعین هست...

اربعین سیاسی ترین جنبش و جریان بشری هست که هیچ کس از سیاسیون ما نمیتونه ادعا کنه که ابتکار عملی در راه اندازی این جریان عظیم داشته...

همه فقط نظاره گر بودن و بعد هر کسی به اندازه ی توفیقش، خودش رو وارد این سیل کرد...

سطح سیاسی بودن اربعین رو کسی می‌تونه ذره ای درک کنه که سطح سیاسی بودن کنش گری های حضرت زهرا سلام الله رو بعد از شهادت پیغمبر درک کنه...

 

اساسا هم در قیام حضرت زهرا، سیاست یک تعریف حداکثری شد

و هم در جریان اربعین، دوباره داره توجه داده میشه به اون سطح بالای سیاست...

 

چرا سیاست؟!

سیاست دینی، فونداسیون و مبنای تمدن اسلامی هست...

سیاست به معنای اصیل و الهی اش، یک بار با قیام حضرت زهرا بشریت رو تکان داد... و همه رو با چالش مواجه کرد...

و امروزه با اربعین دوباره خودنمایی کرد...

و قطعا غزه در همین پازل برای بشریت نقش ایفا خواهد کرد...

  • ۹ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۴
  • ن. .ا

حتما این داستان تربیت فیل رو همه شنیدن که از بچگی یه فیل رو میبندن به یه چوب یا شاخه ی نازک و فیل در کودکی چون زورش نمیرسه اون چوب رو از جا درش بیاره محدوده ی آزادیش همون محدوده ی طنابی که بر گردنش هست میشه...

این فیل بزرگ هم که میشه دیگه مقاومتی نمیکنه تا اون چوبی که محدودش کرده رو بشکنه...

به همون محدوده و همون آزادی عمل در اندازه ای که طناب بهش اجازه میده عادت میکنه...

 

خب این خیلی واضح بود... میخوام بگم اکثریت ما آدما هم همچین طناب هایی به گردنمون هست... نیاز داره که هشیار بشیم...

حالا یه مثال انسی بزنم:

آدمی رو فرض کنید که پدر و مادر به شدت و محافظه کار و ترسویی داره..

و در امور تربیتیی این بچه هم غالبا از ابزار ترس استفاده میکردن... مثلا اگر این کار رو نکنی هیچ وقت نمی تونی فلان چیز رو داشته باشی و...

مردم در موردت فلان جور فکر میکنن و ...

 

خب طبیعی هست این بچه وقتی بزرگ هم شد محافظه کار و ترسو بشه...

اما این بچه هیچ وقت نمیاد من یه ترسو هستم... بلکه ترس رو تئوریزه میکنه...

 

مثلا میخواد بره سفر اربعین...

تو هوای سرد میگه سرده، جای بچه ها نیست... بچه هاش رو نمیبره...

تو هوای گرم میخواد بره... میگه گرمه بچه هاش رو نمییبره...

میگی دیگران میبرن... مدیریتش میکنن... میشه هاااا

میگه دیگران دیوانه ان... عقل درست حسابی ندارن...

مثلا یه جورایی هم راضی میشه که ببردتشون...

خب طبق اقتضائات اون گرما و سرما و اون سفر... بچه اش هم توی این سفر مریض میشه...

میگه: من گفته بودم جای بچه نیست... هی به من اصرار کردید... بیایید تحویل بگیرید...

 

توی مصداقی که بیان کردم میتونه تا صبح بحث شکل بگیره که حرف این بابا از روی ترسی که در وجودش نهادینه شده بوده... یا واقعا عقلانی بوده...

مثال فیل خیلی واضح بود...

اما وقتی میاد توی مصادیق بحث شکل میگیره...

چرا؟

چون خیلی از ماها مشکل داریم...

خیلی از ماها اعوجاج داریم...

چون به چشمت بود شیشه کبود

زین سبب عالم کبودت مینمود...



من مطلب ننوشتم که بگم من میتونم این کجی آدمها رو تشخیص بدم...

ننوشتم که بگم خودم از این کجی ها ندارم...

حتی ننوشتم که بگم ترسو ها زیادن، مواظب باشید ترس رو براتون تئوریزه نکنن و جای عقلانیت به خوردتون بدن... (ای بسا انسانهای متهور هم زیادن و باید مراقب باشید تهور رو تئوریزه نکنن و به جای شجاعت به خوردتون ندن... در جریان جنگ دوازده روزه و آتش بس... اتفاقا قضیه تهور در رسانه ها پررنگ تر بود... در حالی که آتش بس عاقلانه بود... ان شا الله سر فرصت در موردش حرف بزنیم)

 

من نوشتم که بگم

همه ی ما بیچارگی داریم... و به صورت خودکار سعی میکنیم تئوریزه کنیم بیچارگی مون رو...

بچه ها

بریم متوسل بشیم به امام حسین و دستگاه امام حسین...

بیچارگی هامون کار دستمون نده...

 

در دوران بسیییار حساسی هستیم...

اصلا علت اینکه میخوام برم اربعین و موانع هم اونقدر زیاده که حتی بابت پول سفر هم شاید مجبور بشم قرض کنم...

چرا میخوام برم...

دوست دارم با زن و بچه ام برم به دست و پای امام و دستگاه امام حسین بیفتم...

انگار گریه های در هیئت ها کفاف نمیده...

باید رنج این سفر رو به خودم بدم... باید برم...

 

ما در این زمانه خیلی نیاز به طهارت داریم...

نمیدونم هم چی میشه...

میتونم برم اربعین یا نه...

عمرم کفاف میده یا نه...

 

ولی زمانه ی ما زمانه ای هست که در حال غربال کردنه...

برای هم دعا کنیم

  • ۵ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۱۵
  • ن. .ا

یه وقتی اومدم در مورد آنچه باید بین زن و شوهر شکل بگیره حرف بزنم...

فکر کنم در فضای وبلاگ...

میخواستم در مورد یک نوع دوست داشتن و علاقه ای حرف بزنم که غالبا در روز اول ازدواج یا شاید سال اول ازدواج پدید نمیاد...

یه دفعه یکی از مخاطبان گفت اون مدل علاقه رو که شما مثلا 10 سال کنار یک کمد دیواری هم زندگی کنی بهش تعلق پیدا میکنی...

 

این برداشت، فرسنگ ها از منظور من فاصله داشت...

ولی چون حرف ملموسی بود شبیه بمب اتم بود وسط حرفهای من...

دیگه نمیشد بحث رو جمع کرد...

باید میذاشتم زمان بگذره... واقعا الان نمیدونم کجا و کدوم مطلب بود... حتی یادم نیست توی وبلاگ خودم بود یا توی وبلاگ دیگران...



ارتباط زن و شوهری نیاز به ساختن داره...

و ساختن، مستلزم تحمل رنج هست...

حتی ارتباط بین غاده و شهید چمران هم نیاز به تعادل داشت...

اون شیفتگی غاده به چمران هم اون چیزی نبود که شهید چمران انتظارش رو داشت...

چمران حتما داشت اون حس و حال رو مدیریت میکرد... تا به تعادل برسه...

و برای رسوندن غاده به تعادل حتی صبرش به اندازه عمر خودش (چمران) هم نبود بلکه بیش از عمر خودش صبر داشت...

به اندازه عمر خود غاده صبر داشت... تا غاده به مرز تعادل برسه...

 

تعادل در دوست داشتن زن و شوهری حاصل نمیشه... جز در صورت ایجاد تعادل در خود شخص...

ان شا الله در زمان و بیانی مناسب بتونم بیان کنم که دوست داشتن واقعی بین زن و شوهر چیه؟

مسئله ی من واقعی بودن هست...

توی دنیای رسانه ی امروز سخته که ذهن ها رو از فانتزی ها بیرون بیاریم...

 

دوست داشتن واقعی باید ساخته بشه...

این زن و این شوهر باید با هم سایش پیدا کنن... با تعامل و حتی تقابل...

تا به اون نقطه برسن...

 

نقطه ی نهایی کجاست؟

نعم العون علی طاعة الله

 

ان شا الله خدا روزی خودم بکنه تا بتونم خوب بیان کنم این موضوع رو...

تا وقتی در موردش حرف میزنم، سطحی ترین برداشت ممکن اتفاق نیفته که فکر کنن منظورم اینه که چون سالیانی کنار هم هستن به همدیگه عادت میکنن...

و اون عادت کردن رو به معنای دوست داشتن واقعی بذاره...

 

من میخوام بگم حتی علاقه ی غاده به چمران هم اون علاقه ای نیست که چالش ایجاد نکنه... و اون هم نیاز به تعدیل داره...

و هر تعدیلی قطعا نیاز به مبارزه داره... چه از درون چه از بیرون...

 

اگر واقعیت رو بفهمیم از خیلی از تنشهای زندگی مشترک نه تنها تعجب نمیکنیم بلکه میدونیم این باید اتفاق بیفته... بخشی از اون مسیر هست...

منتها خیلی خوب میشه اگر درکی هم از پایان مسیر پیدا کنیم

 

 

  • ۳ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۲
  • ن. .ا

حیف که نشد مراسمات دهه سوم رو کامل شرکت کنم

ولی سخنران دهه ی سوم وقتی حرف میزد هی میخواستم بگم ، جانا سخن از زبان ما میگوییم...

در مورد این صحبت میکرد که دغدغه ی جدی زندگی تون چیه؟

و چقدر بابتش همت میکنید...

دغدغه ی جدی زندگی من، نصرت دین هست...

اما دوست ندارم نصرتم به دین، در دایره یا کوچکی تعریف بشه...

هر چی دایره یا نگاه انسانها وسیع تر بشه، آروم تر میشن... صبورتر میشن...

مثبت تر نگاه میکنن...

حتی بعد از فاجعه ی عاشورا سخن از ما رایت الا جمیلا دارن...

یا در زمان رحلتشون میگن: من با دلی آرام و قلبی مطمئن از بین شما میروم...

اما امان از وقتی که دایره یا نگاه کوچک و محدود باشه...

با یه غوره سردیش می‌کنه و با یه مویز گرمایش...

 

هر چی دایره یا نگاه وسیع تر باشه، آدم عمیق تر می‌تونه دین خدا رو یاری کنه...

هر چی دایره نگاه عمیق تر و وسیع تر باشه، موانع طبیعی عالم طبیعت هضمت نمیکنن، بلکه در تو هضم میشن...

مانع و تزاحم، جزو ذات و سرشت دنیا هست برای اهل ایمان...

طرف ازدواج میکنه، میبینه در اهدافش به موانعی خورده...

بلافاصله گیر می‌کنه بین اینکه همسر من که اهدافم رو درک نمیکنه، اصلا آدم این راه هست یا نه؟!!! باید باهاش ادامه بدم یا ندم؟!!!

این دایره نگاه خیلی ضیغ و محدوده و البته آسیب زننده...

خوشا از وقتی که دایره ی نگاه مون عمیق و وسیع باشه...

تمام چیزهایی که دیگران تهدید میبینن، برای ما فرصته...

 

و کلا این برای من یک میزان هست:

کسانی که در دایره نگاهشون، تهدیدها بیش از فرصت ها هستن، نباید عنان جمعی رو به دست بگیرند... نباید مدیر بشن...

اینها آسیب میزنن... اینها حتی اگر دلشون بخواد در جبهه ی حق ناصر باشن، بهتره زیر دست باشن...

وقتی محدود شدی و موانع زندگیت زیاد شد، وقتی اجازه نمیدن آزادتر در راه خدمت قدم برداری... بدان که خدا تو رو گذاشته توی لیستی که میخواد خروجی عمیق تری ازت بگیره...

از میدان به در نرو...

هیچ وقت، هیچ نیت پاک و بزرگی، بی ثمر نمیشه...

نمیدونم چرا من از موانع زندگیم هیچ وقت ننوشتم... شاید چون همیشه نگاهم فرصت بین بوده... به همون علت که میگفتم در زندگیم هیچ ای کاشی وجود نداره، برای همین موانع زندگیم هیچ وقت جدی گرفته نشد...

برای همین اخلاقی بود که استادم قبل از ازدواج بهم میگفتن، برای انتخاب، به خودت نگاه نکن، چون تو با خیلی از روحیات مختلف میتونی زندگی کنی... و هدف این نیست که تو بتونی زندگی کنی...

هدف اینه که علاوه بر زندگی با کیفیت، نسل خوبی بتونی از خودت به جا بذاری...

که انصافا طلایی ترین تذکر بود...

و چند سال پیش، وقتی اومد خوبی همسرم رو ذکر کنه، فرمودند:

خانمهای زیادی میان پیش من به عنوان مشاوره گرفتن و ...

خانمهایی که جایگاههایی اجتماعی خیلی خوبی دارن... تفکرات عالی... اهداف خیلی خوب... اما وقتی چالشی باهاشون صحبت میکنم، میبینم در زندگی متاهلی شون، فکرشون پراکنده هست... توحد ندارن به همسرشان... اما همسر تو اینطور نیست... فقط به تو فکر می‌کنه... تو براش اول و آخر هستی در زندگی متاهلی...

قدر بدون بابت این نعمت خدا...

 

راهش چیه که بتونیم دایره ی نگاه مون رو عمیق و وسیع کنیم؟!!

بستری که خدا ما رو برای رشد ، توی اون قرار داده رو درست ببینیم...

نذاریم عبث بینی در نگاه مون شدت بگیره...

بچه ها، بابای من بعد از لیسانس، بهم گفت من دیگه هزینه تحصیلت رو نمیدم... تا هر مقطعی دوست داری درس بخونم ولی با پول خودت...

من واقعا بابت بعضی رشته های تحصیلی مستعد بودم... خیلی زیاد...

اما حرف بابام، مسیر زندگیم رو تغییر داد...

موندم لیسانسه...

اما خدا می‌دونه من برد کردم... مهم اینه که خودم از اعماق وجودم راضی هستم...

البته این رضایت نه به این معناست که به اهدافش رسیدم... نه..

مسیری که توش قرار گرفتم، مسیری هست که دوستش دارم...

 

اگر می‌تونستم خودم رو راضی کنم و با نگاه عمومی که وجود داره به موانع زندگیم نگاه کنم و بنویسمشون، شاید یک ن. .ا جدید رو میدید...

اما این کار رو کار واقعی نمیدونم... لذا انجام ندادم...

یا حق...

جدیدا بیشتر با گوشی مطلب مینویسم، غلط املایی زیاد دارم

حلال کنید

 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۰۵
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب