در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ب.ظ

در آستانه ی چهل سالگی

چهل سالگی، مقطعی از دوران زندگی دنیاست که طبق روال طبیعی روزگار، ذهنیت ها و مفاهیم و اعتقادات و باورهای ذهنی هر شخصی در تقابل و تعامل با واقعیت ها و حقیقت ها به یک هم سویی معناداری میرسند...


و این همان شروع بلوغ حقیقی هست...

این چهل سالگی یک دوره هست... و یک روزشمار یا سال شمار مشخص نیست... من بر این عقیده هستم چهل سالگی هر شخصی اگر بنا باشه طبق عدد و رقم محاسبه کنیم، باید بر اساس چهل سالگی قمری محاسبه بشه...

من در آستانه ی چهل سالگی قمری ام هستم... بین یک تا دو سال دیگه چهل ساله میشم...

 


راستی این وبلاگ دیگه یه وبلاگ خصوصی نیست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۱۶
ن. .ا
يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ

به اعتبار من

امروز فهمیدم نیروهای طراحیم که از شرکت میرن و جای دیگه استخدام میشن میگن ما نیروی سینا بودیم... و دیگه حتی ازشون تست هم نمیگیرن...

همین که مطمئن بشن نیروی من بودن، استخدامشون میکنن و ازشون استفاده میکنن...

پول خوبی هم بهشون میدن...

بیش از پولی که ما اینجا بهشون میدادیم...

خب تاخیر در پرداخت حقوق های ماههای اخیر هم مزید بر علت شد که یه تعدادی از نیروهام برن...

...

فکر نمیکردم اینقدر معتبر باشم...

به قول اون شاعر " شیشه ی عطرم و خود بی خبر از بوی خودم"

 

 

بعد دیدم دلم میخواد به بقیه بگم که فلانی ها که رفتن توی شرکت های دیگه مشغول کار شدن به اعتبار من بهشون میدون دادن و حقوق بالایی هم بهشون دادن...

اما حالا به این خواسته ی دلم نگاه خوبی ندارم...

آدما چقدر لایه های پنهان دارن...

 

خدایا ما رو نگه دار برای خودت...

ما خودمون به خودمون اعتمادی نداریم...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۹ مهر ۰۲ ، ۱۷:۲۳
ن. .ا
شنبه, ۱ مهر ۱۴۰۲، ۰۵:۳۵ ب.ظ

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

روزی که لیسانسم تموم شد و برگشتم شهرم... اکثر کتبی که باید برای ارشد فلسفه ی هنر میخوندم رو خونده بودم...

یه هل کوچولو لازم داشتم تا برم برای مقطع کارشناسی ارشد...

اما مطالعات ارشدم همزمان شده بود با مطالعات فلسفه و عرفان اسلامی....

بدجوری مطالعات معقولات اسلامی سایه انداخته بود روی منابع مطالعاتی غربی...

انگار فلسفه هنر دیگه حرفی برای گفتن نداشت...

 

این تردید رو اضافه کنید به حرف پدرم که گفت:

پسرم تا هر مقطعی که دوست داری میتونی درس بخونی اما دیگه روی کمک مالی من حساب نکن... من تا اینجا کمکت کردم... بعد از این با خودته...

و من هم هیچ اعتراضی نکردم... بعد از چند روز فکر کردن... رفتم دنبال کاسبی...

یه شرکت تاسیس کردیم که کارمون پخش کتاب بود...

بعدش هم خدمت سربازی و ازدواج...

تا همین امروزم هم در خدمت خانواده...

 

بابا خدا رحمتت کنه...

 

اگر بگم من مباحث معقولات اسلامی رو خیلی خوب میفهمیدم میگن خود برتربین هستم؟

ان شا الله که اینطور نباشه...

اما فهمم و بیانم در این مسائل خیلی خوب بود...

من دست به خیلی شاخه ها و صنوف زدم... هیچ جا مثل این فضا، حس نکردم خوب میفهمم و خوب درک میکنم...

 

من بین تحصیل و ازدواج، ازدواج روانتخاب کردم و نیتم هم واااقعا الهی بود...

حتی به همسرم هم در دوره ی قبل از عقد گفتم من در اولین فرصت ادامه تحصیل میدم... و ایشون هم پذیرفت...

اما کلا قضایا به سمت و سوی دیگری رفت...

خدایا توی تمام این مدت هویدا تر از دست شما دستی ندیدم...

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۱۷:۳۵
ن. .ا
چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

سهم من؟!!

شش روز نفس گیر...

هر روز از 8 صبح تا 10 شب...

چانه زنی...

با یک مشتری اماراتی...

حجم معامله ای که میخواست بکنه زیاد بود...

پولش هم نقد...

شرکت هم به شدت نیازمند...

تقریبا افسرده شدم از این حد از چانه زنی...

از این حد از تدبیر کردن برای ضرر ندادن و باخت ندادن...

از این حد از جابجا کردن مهره ی محصولات و تغییر دادن قیمت ها و متراژ ها و پرداخت ها...

واقعا یه بازی شطرنج واقعی بود...

و من هم عااااشق شطرنج... 

بابا دوستت دارم چون تو یه شطرنج باز خوب بودی...

با اونکه یه کشاورز بودی اما همیشه یک شطرنج باز چیره دست بودی...

 

 

آخرش؟!!

20 میلیارد نقدینگی به مجموعه تزریق شد...

نقققققد...

سهم من؟!!

این سوالی هست که دوست ندارم خودم از خودم بپرسم...

 

اینها رو نمیدونم با چه منطقی اینجا بنویسم که فهم بشه...

البته مهم هم نیست...

دنیا جایی نیست که فهم بشی...

دنیا محل غریب شدنه...

این خط اینم نشون...

 

چقدر بلوغشون دیررس هست انسانهایی که یا امید بستن که درک بشن یا اگر به اینجا برسن که درک نمیشن، درصدد انتقام جوئی بر میان...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۳۰
ن. .ا
شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۵ ب.ظ

گذاشتم برای فروش

دفترم رو جمع کردم و کل سیستم ها و میز و صندلی ها رو گذاشتم برای فروش

بعید میدونم کلش به ۱۰۰ تومن برسه...

اما خب میشه باهاش کلنگ ساخت خونه رو توی زمین زد...

امروز مثل بچه مثبت ها رفتم مالیاتم رو هم دادم...

هر چند از بعضی کارمندهای هر دو سو چاپ اداره مالیات و دارایی اصلا خوشم نمیاد...

اما بعضیاشون خیلی میفهمن...

خیلی...

دمشون گرم...

مالیات واجبه برید بدید...

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۲۰:۵۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ

ندای وجدان

این ماه حقوق ها خیلی عقب افتاد

رفتیم توی برج 4 و نیروها هنوز حقوق برج 2 رو نگرفتن

منم امروز روز اجاره دفتر و اجاره ی خونه ام بود

 

دیروز غروب فهمیدم امروز هم پول جور نمیشه و من که چندین ساله اجاره هام عقب نیفتاده... برای بار اول باید از صاحب خونه و صاحب دفتر وقت بگیرم برای اجاره...

و این برام خیلی سخت بود...

به ذهنم رسید پیام بدم به صاحب کارخونه و بگم مشکلم رو... قطعا در حد رفع مشکلم میتونست منو رفع و رجوع کنه...

و جدا به این موضوع فکر کرده بودم... 

 

اما نشد...

ندای وجدان بلند تر بود...

نیروهام هم اجاره خونه داشتن... چک داشتن دست مردم...

اونها چکار میکردن؟!!

به جای پیام به صاحب کارخونه... پیام به صاحب خونه و صاحب دفترم دادم...

ازشون مهلت خواستم...

 

و انتظار نداشتم اینقدر مهربانانه هر دو تا شون بهم مهلت بدن...

 

خدایا ممنونم که هستی...

این 80 هزار تومان ته حسابم یادم میمونه...

:))

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۶:۳۶
ن. .ا
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ ق.ظ

خدایا تو شاهدی...

خدایا تو شاهدی من این اتاق و میز و تشکیلات رو نمی خواستم و نمی خوام...

این چند وقت هم هی بهانه آوردم، اما ظاهرا مجبورم این هفته برم اینجا...

خدایا تو شاهدی من نیاز دارم این بار رو براشون بلند کنم

من به دعای اونها و لبخند شما نیازمندم...

خدایا منو با این اتاق و میز و بساطها مشغول نکن...

نوکرتم...

کمکم کن بتونم با موفقیت این ماموریت رو به اتمام برسونم...

من به نگاه شما و دعای اینها نیازمندم...

همین...

تمام این خطر کردنها فقط برای همین بود...

همین...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۶
ن. .ا
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ

به امید اون روز

تصمیم گرفتم زبان انگلیسیم رو تقویت و تکمیل کنم برای تعامل با مشتری های صادراتی...

خدایا من منتظر روزی که یاد گیری زبان فارسی یه فرهنگ عمومی بشه توی کشور های جهان میمونم...

با ایمان و امید...

والاع

ببین، من که بدبخت نبودم

اینا منو بدبخت کردن ( با لهجه ی زهتاب)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۲۳ ب.ظ

توسل به امام رضا

یه حرف مادرم رو خیلی دوست دارم

هر وقت متوجه میشه مشکلی دارم میگه تو توسل کن به امام رضا

چون هم اسم خودشی و مثل خودش توی دیار غربت هستی...

 

سالگرد پدرم دختر عمه ی پدرم رو دیدم... هم سن مادرم بود...

اول نشناختمش... گفت نمیتونی حدس بزنی؟

گفتم نه

گفت من دختر عمه بابات هستم

گفتم: آهااان دخترِ عمه فاطمه ی بابا؟!!

همون که توی سن 80 سالگی هم ورزش صبگاهی میکرد

خندیدیم...

گفت آره...

گفتم: باورتون میشه من هر وقت میرم سر مزار بابابزرگ حتما سر مزار عمه فاطمه هم میرم؟!!

خیلی دوستش دارم... با اونکه اول دبستان بودم که فوت کردن... همیشه توی خونه مون با اینکه سی و خورده ای سنم شده ذکر خیرشون هست...

تعجب کرد..

گفت چرا؟

 

گفتم بابام اسم منو یه چیز دیگه ای گذاشته بود... بعد یکی دو روز عمه فاطمه برای تبریک اومده بود خونه مون...

پرسید اسمش چیه... گفتن...

گفت کی بدنیا اومده؟

گفتن روز چهل هشتم...

عمه ام به پدرم تشر زد که چرا وقتی بچه اون موقع متولد شد اسمش رو رضا نذاشتی؟

پدرم سکوت کرد (عمه توی خانواده پدریم حکومتی داشت چون فوق العاده پدربزرگم به خواهرش احترام میذاشت) و عمه فاطمه گفت از این به بعد رضا صداش میکنید... اسمش هم رضاست...

مادرم این داستان رو برام تعریف کرد...

به دختر عمه گفتم مادرم اونقدر از این رفتار عمه فاطمه خوشحال شد که حد و حساب نداره... چون خودش هم دوست داشت اسمم رضا باشه اما جرات نداشت با بابام مخالفت کنه...

 

تولد امام رضا جانمون مبارک همه مون باشه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۳
ن. .ا
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ

خود سانسوری

حس خوبی نیست که پر از حرف باشی و دچار خود سانسوری بشی...

فقط میشه به شعر پناه برد:

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۲
ن. .ا