بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

چه اتفاق شگفت انگیزی!!!

با یک شیخ قطری و صاحب نفوذ در قطر نشستیم و داریم فوتبال ایران و قطر رو میبینیم...

قطر گل دوم رو زد...

به احترام ما که ناراحت شدیم... خوشحالی نکرد...

 

کلا چه جمعی شده جمع ما :)))

امروز ظهر این شیخ به من گفت برای فینال جام آسیا برات بلیط میگیرم جای اختصاصی ورزشگاه... بیا فینال رو ببین...

و یه هفته بمون و توی راه اندازی نمایشگاهم کمکم کن و نظر بده...

 

منم حتما میرم :)))

والاع

  • ن. .ا

فرض کنید  مادری علم غیب دارن و طفلی به دنیا آوردن که میدونن با تمام تلاش هایی که برای این طفل و فرزندشون میکنن در نهایت این فرزند عاقبت بخیر نخواهد شد و انسان شروری خواهد شد...

از طرفی وظیفه ی مادری از ایشون ساقط نمیشه و باید برای این طفل دلسوزی کنن... باید تر و خشکش کنن... باید رسیدگی کنن... باید براش وقت بذارن...

اما ثمر این فرزند چیه؟

راه این فرزند و راه این مادر مثل مغرب و ومشرق از هم جداست...

میتونید رنج این مادر رو تصور کنید؟!!

 

در زندگی دنیا خیلی از ماها دچار این رنج میشیم...

چند وقت پیش گفتم نمیدونم چرا شرکت ما اینقدر بدهکار شده... و راستش دوست هم نداشتم بدونم... چون به نظر خودم ظرفیتش رو نداشتم که بدونم...

من یک دلیل محکم برای تلاش هام داشتم و اون هم این بود که شعار سال تولید هست... و من دارم برای استمرار یک تولید تلاش میکنم... وانگهی نزدیک 2000 نیرو دارن اینجا ارتزاق میکنن... خیلی از این 2000 تا اگر از اینجا برن بیکار نمیششن... اما خیلی های دیگه شون واقعا به سختی میافتن... و من به خاطر اون خیلی های دیگه موندم ...

 

اما بلاخره فهمیدم چرا اینقدر بدهکار شدن... و علت بدهی شون شاید از نظر شما خیلی عادی باشه اما از نظر من اصلا عادی نیست و زخمی رو در دلم تازه کرد که بعد مدتها به روی خود نیاوردن... دیشب به خانمم گفتم امشب خودت به بچه ها و امورات خونه برس... با من کاری نداشته باش... نمیخوام با کسی حرف بزنم... (من سالی یه بار هم اینجوری توی لاک خودم نمیرم)

 

صاحب کارخونه چند سال قبل میخواستن خط تولیدی راه بندازن که نیاز به حداقل چند هزار میلیارد سرمایه داشت... چون بدهی بانکی داشتن نمی تونستن وام بانکی قابل توجهی بگیرن... لذا وامی هم اگر گرفتن ناچیز بوده اما اگر اون سالها اون هزینه رو نمیکردن و اون خط تولید رو راه نمینداختن... دیگه محال بود توی این سالها بشه کاری کرد (به خاطر تورم) ایشون به واسطه اعتباری که توی بازار داشتن خرید کردن و خودشون رو بدهکار کردن...

 

و سال گذشته و امسال طلبکار ها فشار می آوردن برای وصول طلبشون... و ایشون هم در حال دادن بدهی بودن و هستن...

اما میدونید کجای داستان روحم رو آزار میده و بدتر از اون کجای داستان من رو از زندگی در این مدل فرهنگ رایج متنفر میکنه؟

روحم آزار میبینه وقتی میبینم شخصی برای تامین یک منفعت شخصی برای 2000 نفر تصمیم میگیره که شما هم دو الی سه سال ریاضت تحمل کنید تا من فلان خط تولید رو بزنم...

و بدتر از اون وقتی بدهی ها داده شد و همه چیز به ثبات رسید اون شخص هست که چند ده هزار میلیارد به سرمایه اش اضافه شده و نیروهایی که سه سال شرایط سخت رو تحمل کردن بازم باید آخر سال ببینن از دل اجماع شورای کار حقوق ماهانه ی سال بعدشون چقدر تصویب میشه...

 

من واقعا نمی تونم شرح بدم این اتفاق چقدر پلشت هست...

این اتفاق پلشت، همون فرزند شومی هست که من دارم مادری اش میکنم... دارم پدری اش میکنم...

چرا؟!!

چون تولید کشوره.... چون در هر صورت سرمایه اومده توی تولید... نرفته توی بنگاه داری... نرفته توی سوداگری های دیگه...

داره تبدیل به کالا و سرمایه میشه برای مملکت... داره تولید شغل میکنه...

 

میبینید چقدر باید پوست بندازیم تا اهل ظهور بشیم؟

یک انسانی که اهل نماز اول وقت هست میره زیر بار بدهی سنگین تا یک خط تولید راه اندازی کنه... و به خاطر اون بدهی چندین سال دچار ریاضت های سخت اقتصادی و روانی و حقوقی میشه... و نیروهاش رو از دست میده و نیروهایی که میمونن خیلی سختی میکشن...

اما...

وقتی این شب تاریک ، سحر بشه خورشیدش فقط به صاحب کارخونه میتابه و تمام نیروهایی که خودشون و زن و بچه شون درگیر زندگی معیشتی سخت شدن روزگارشون مثل سالهای قبل هست... آخر سال... چشم به دولت و شورای کار بدوز... ببین چقدر میذارن کف دستت...

 

این انسان برای تولید کشور مایه گذاشت... اما از نظر من خیلی پلشت هست...

و من تا الان بر این تصمیم هستم که باید این پلشتی رو مادری کنم و پدری کنم...

 

این هم یک گذرگاه از دنیاست... میگذره...

خدایا کاش لبخند شما رو داشته باشیم...

کاش از نگاه شما و اولیات نیفتیم... این پلشتی ها و تحمل مصلحتی شون فدای سر شما... 

  • ن. .ا

ایشون بارها به من گفتن، تو از من بهتری... در مورد فلان موضوع تو از خدا بخواه... تو به خدا نزدیکتری... تو‌ موقع نمازت دعا کن فلان مشکلمون حل بشه... و واقعا به دعای من اعتقاد داره...

:(((

میفهمم تعارف نمیکنه هاا، واقعا باورش اینه که من نور بیشتری دارم از خودش...

و اصلا دوست ندارم اینو شرح بیشتری بدم، شاید مرکز ثقل تمام خوبی هایی که تا حالا از ایشون گفتم همین خوبی شون باشه که با وجود اینکه برام مسلمه که نورانیتی داره که من به گرد پاش نمیرسم اما باورش اینه که من مقرب ترم به خدا...

خود این مرام، نور هست... اینو هم به روش نیاوردم...



دوستان بزرگوار، مخاطبان گرامی

متاسفانه من در زمینه ازدواج و روابط زوجین و عشق و علاقه بینشون و ... خیلی ادعام زیاده... خیلی هم سعی کردم خودم رو اصلاح کنم، نشد متاسفانه... اما ادعا اینجاست که خیلی از مسائلی که در مورد ازدواج میگم به اطرافیانم، باور زمان مجردیم هست و بعد از ازدواج هم همچنان روی همون حرفا هستم...

 

ولی

یک ولی بزرگ...

الان میخوام حرفی رو در مورد ازدواج بزنم که در زمان مجردیم اینو نمیفهمیدم... بعد از ازدواج هم تا همین چند سال پیشا هم درکی ازش نداشتم...

 

واقعیت اینه که بین زن ها و مردها هیچ علاقه ی پایداری بوجود نمیاد...

علاقه های گذرا چرا... زیادم هست... اما علاقه ی پایدار نچ...

هیچ امتیازی نیست که انسان کسب بکنه، و بگه این امتیاز دیگه آخرت امتیازاست و به این خاطر برای همیشه محبوب خواهم بود...

هیچی وجود نداره...

اگه فازت مسائل اجتماعی و اقتصادیه، هیچ جایگاه اجتماعی و اقتصادی ای علاقه ی پایدار ایجاد نمیکنه...

اگه فازتون مذهبیه... حتی ولی خدا هم همسرت باشه تضمینی برای علاقه ی پایدار نیست...

اگه فازتون ظاهر و زیبایی و تیپ و هیکله... هییییچ...

زن و مرد از اون جهت که خودشون امتیازات و توانمندی هایی دارن قدرت جذب علاقه ی پایدار دیگری رو ندارن...

خیلی اسفناکه نه؟!!!

خب به چه امیدی یه مرد، عمری خرج یه زن رو بده و براش امکانات و رفاه تهیه کنه؟!!! و یک زن عمر و جوانی و فرصت هاش رو بذاره تا یک مرد رو رغع و رجوع کنه و براش بچه بیاره و ....

 

هیچی نمی تونه ما رو به صورت پایدار به همسرمون متصل کنه...

این خیلی بده...

خب من دیگه باز نکنم ، دوستان برن بررسی بکنن که اگر شما بر اساس تعهدتون پای همسرتون بمونید اما علاقه ای بهش نداشته باشید و هیچ وقت هم بهش خیانتی نکنید، بازم فرصت هایی که از دست میدید در این زندگی خیلی خسران بزرگی هست...

 

علاقه و محبت پایدار...

اگر نباشه خسران بزرگی هست و من شک ندارم در یوم الحسرت از بزرگترین حسرت های ماست... مثلا میبینیم ما میتونستیم فرزندی مثل امام خمینی بدنیا بیاریم اما چون نتونستیم محبت پایدار ایجاد کنیم، نشد...

 

یک راه برای ایجاد محبت پایدار وجود داره...

محبت پایدار رو خدا جعل میکنه در قلب های زوجین...

برید ببینید خدا در ازای چه چیزی و چه کاری این محبت رو جعل میکنه...

اگر خدا نخواد این محبت رو جعل کنه، تماااااام فانتزی های ازدواجت هم که به واقعیت بپیونده... بازم اون محبت پایدار ایجاد نخواهد شد...

 

برو ببین خدا در ازای چی محبت پایدار رو‌ جعل میکنه...

البته من یه راهنمایی میتونم بکنم:

این یک رزق من حیث لایحتسب هست... 

حالا بهش فکر کنید...

 

یا علی

  • ن. .ا

آقائه زنگ زده... خیلی با کلاس...

صدا رادیویی...

رسمی...

میگه سال 96 چند تخته فرش از شما خریدم... الان یه تخته 9 متری همون رو میخواستم...

مشخصات نقشه فرش رو ازش میپرسم...

آخرش می پرسم حاشیه اش سرمه ای بود درسته؟

میگه نه... کِرم هست بنظرم...

میگم ما حاشیه کِرم نداشتیم و نبافتیم... باید سرمه ای باشه...

میگه "مطئنم" که سرمه ای نیست...

میگم خب عکسش رو بفرست شاید اصلا فرش رو از جای دیگه خریده باشی...

 

بعد از ده دقیقه عکس میفرسته... و حاشیه اش هم سرمه ای بود و خیلی هم تابلو بود و فضای زیادی رو هم رنگ سرمه ای اشغال کرده بود...

دوباره زنگ زد...

گفتم خب این که حاشیه اش سرمه ای هست...

میگه: آره خانمم هم که گفت حاشیه اش سرمه ای هست تعجب کردم...

گفتم چند ساله فرش تو خونه ات هست؟

میگه از سال 96

با هم میخندیم و میگم چون یه مرد هستم درکت میکنم... اشکالی نداره... برای منم پیش میاد این موارد



یه همچین موجوداتی هستیم ما مردا...

:)))

یعنی دلم میخواست ما حاشیه کرم میداشتیم و براش میفرستادیم...

اون موقع قیافه اش توی خونه شون دیدن داشت...

 

  • ن. .ا

میگفت خدا زن را و مرد را به صرف اینکه زن یا مرد هستن خلق نمیکنه...

زن یا مرد از زمانی که در صلب پدر هستن برای زوج شان خلق میشوند...

خیلی عجیبه... و چقدر درسته...

قطعا سوال پیش میاد اونایی که تا آخر مجرد میمونن چی یا اونایی که چند بار ازدواج میکنن چی؟!!!

این سوالات سر حای خودش درسته و پاسخ هم داره اما منافاتی با اون اصل نداره...

سوال اساسی اینه:

آ خدا

چرا منو برای همسرم، و همسرم رو برای من خلق کردی؟!!!

 

  • ن. .ا

چند روز پیش که توی یکی از مطالب از رانندگی خانمم تعریف کردم... فرداش تصادف کردن... و البته برخورد خیلی جزئی بود... و سپر عقب ماشین جلویی ترک برداشت و خانمم مقصر بود...

زد به یه دنا پلاس...

خب ماشین بیمه بود و هزینه تعویض اون سپر تماما با بیمه بود... اما راننده دنا می بایست الزاما بیمه بدنه میبود تا هزینه کامل سپرش پرداخت میشد که خب بیمه بدنه نکرد...

راننده دنا زنگ زد به من که تو باید بقیه هزینه رو بدی... و شروع کرد به شلوغ بازی...

بهش گفتم قانونا من هزینه ای نباید بدم... ولی کوتاه نمی اومد... هی زنگ میزد و اصرار میکرد و کم مونده بود تهدید هن بکنه...همه راهی رفت...آخرش فهمید کم کاری از خودش بوده...

وقتی ناامید شد، حالا متواضعانه زنگ زد و محترمانه صحبت کرد، گفتم میدم اما فقط به یک دلیل

گفت چی؟

گفتم روز تصادف، خانمم گفته محترمانه صحبت کردی و تو خیابون صدات رو بالا نبردی...

چون این مرام رو داشتی منم ضررت رو جبران میکنم...

و دادم...

  • ن. .ا

میخوام یه اعترافی بکنم

توی تمام این سالها که مستاجر بودم، اشتباه بزرگم این بود که از همون سالهای اول مستاجری به فکر خرید یا تهیه خونه توی این شهر نیفتادم...

این اشتباه بزرگی بود...

امروز تمام حسرت هایی که به دل خانمم هست بابت اینکه توی خونه مستاجری حتی نمیتونم تابلو هام رو روی دیوار بزنم... همش پای غفلت من هم در میان هست...

برم پیش خدا چی بگم؟!!

خدا به من نمی گن که آیا تو از من خواسته بودی و من ندادم؟!!

حداقل توی شش سال اول مستاجری اصلا به تهیه خونه فکر هم نمیکردیم...

حالا که در حال ساختش هستم و سختی هاش... میبینم که من مقصر بودم... تدبیر درست نداشتم...

یاد فرمایش استاد می افتم که گفت: اگر در توانت بود از الان به فکر تامین مالی بچه هات هم باش برای آینده شون...

ایشون که به ما میگن وارد شهر نسیان نشید، به من میگن برای تامین مالی بچه هات هم تدبیر کن... یعنی این تدابیر عین انس با ملکوت هست...

 

چقدر باید بابت غفلت اون سالهام استغفار کنم؟!!!

بعد توی تمام اون سالها داشتم توی همین وبلاگ مطالب معرفتی تولید میکردم...

 

از خودم خجالت میکشم

:(

 

 

  • ن. .ا

هر بار که از این شهر خسته میشه و میگه برگردیم به دیار خودمون، منم در همراهی چند جمله ای و چند سوالی مطرح میکنم... و به اینجا ختم میشه که میگه خانواده ام اونجان، خواهرام، مادرم...

من در حالی که دلم برای غربتش حتی توی خانواده اش میسوزه و میدونم توی خانواده خودش هم کسی درکش نمیکنه ، و رفتنش پیش اونها به دو روز نمیکشه و بعدش مزاجش بهم میخوره و به حفظ فاصله با اونها پناه میبره... اما میگم آره، دوری از خانواده خیلی سخته، ان شاالله زودتر برمیگردیم... و میدونم روزی که برگردیم امتحانات سخت تری در پیش داریم، 

اما هر بار که میره توی جمع خواهرهاش پر از انرژی منفی میشه و برمیگرده...

یکی از چیزهایی که جدا باهاش مشکل داره اینه که توی جمع خواهراش دو تا موضوع خیلی عادیه...

غیبت و تمسخر...

خانمم با این دو موضوع اصلا کنار نمیاد...

بنده خدا درون ریز هم هست، گاهی یه تذکر خواهرانه ریز میده اما تاثیری نداره و بیشتر خواهراش رو ازش دور میکنه... اما اغلب اذیت میشه و تحمل میکنه...

هر بار هم که این گلگی رو پیش من میکنه، نمی تونم بگم همین اذیت شدنت و همین به هم خوردن مزاجت در جمع غیبت کنندگان و مسخره کنندگان حصن تو هست...

تا در این حصن هستی گناه اونها در تو اثر عمیق نمیذاره و قابل رفع هست...

همین که از جمعشون خارج میشه و میاد پیش من انگار بهش اکسیژن رسید... اما خب خواهره... با اینکه تلفنی و گروهی و ... با هم در ارتباطن اما بعد از کمتر از یک ماه باز دلش براشون تنگ میشه...

گاهی به من میگه من چکار کنم وقتی اینها روحیاتشون و تفریحاتشون ایناست؟ من اذیت میشم...

من اینجور مواقع واقعا راهکاری ندارم و چون میبینم همه چیز سر جای خودشه فقط کمی خاطر جمعی دارم... اما خب نمیدونم بابت اذیت شدنشون شاکر باشم، یا ناراحت...

از اونجایی که عاطفه دارم، منم از رنجشون غمگین میشم و از اونجایی که عقل دارم، خدا رو شکر میکنم که طبعش نمیکشه توی همچین جمعی...

و این رنج و ادبار قلبش، سپر دفع تیرگی و ظلمت اون جمع و اخلاقشون هست...



توی خونه ی ما هیچ وقت فضای غیبت و تمسخر نبوده...

و این نور چه اثری داره؟!!!

الله اعلم...

کاش تعارفات و حیاهای صرفا عرفی رو میذاشتم کنار و از بعضی از مهمات در ازدواج و نکاح حرف میزدم، تا برامون روشن میشد بعضی از گرفتاری هایی که داریم ریشه در کجاها دارن... تا حداقل برای بعدی هامون قدم مثبتی برداریم...

 

  • ن. .ا

وقتی توی اتاق گاهی میشنوم موسیقی گذاشتن با صدای خانم، کمی صبر میکنم که خودشون صداش رو قطع کنن وقتی نمی کنن به شوخی یه تیکه ای میندازم که فلانی شیطنت نکن...

بعد به شوخی بهم میگه تو پول کارگرا رو جور کن خدا به هایده گوش دادنت گیر نمیده...

منم به شوخی میگم بذار پیش خدا فقط بابت خوردن پول کارگرا شرمنده باشیم... هایده رو هم بهش اضافه نکن... هندزفری بذار...

اونم قطعش میکنه...

هیچ وقت به این خواننده های زن مثل هایده و مهستی و دیگران ابراز برائت زبانی نکردم ، فقط در عمل دوری جستم و همکارانم هم میدونن... حریم خودم رو حفظ کردم...و فاصله گرفتم...

اما یه خواننده هست که ازش  بدم میاد و بارها هم ابراز برائت بیانی و  عملی هم کردم ازش...

و اون هم "ابی" هست...

شاید داریوش خیلی بیشتر از ابی ترانه های سیاسی ضد نظام خونده باشه اما دافعه ابی برام بیشتره...

خودم هم نمی دونم چرا...

امروز داشت آهنگ مشترک ابی و شادمهر رو گوش میداد...

به شعرش حساس شدم... گوش دادم ببینم چی خوندن...

تا الان فقط همین یه بیتش رو شنیده بودم :

من

رویایی دارم

رویای آزادی...

اما امروز که کل شعرش رو گوش دادن دوباره نفرتم از ابی بیشتر شد به خاطر همین یک بیت:

دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن

آدم ها به جرم پرسش نمی میرن

 

حالم از این روباه پیر خرفت بهم خورد...

خدا رو شکر که اونقدر خرفت شده که دیگه حتی نمیتونی ریتم موسیقی رو هم موقع اجرا حفظ کنه...

متقابلا از شادمهر هم خیلی ناراحت شدم که چطور هم کاسه ی این انسان منافق شیاد خرفت و عنودِ بی هنر شده...

 

آخه آدم ناحسابی...

چرا میگی آدما ها به جرم پرسش میمیرن!!!

چرا توی ذهن ها اینجور القا میکنی؟!!

چرا اسلامی که در آزادی دادن به انسانها در قله ی تمام مکاتب هست، رو جوری بیان میکنید که اینقدر القای خفقان کنن

.

.

یاد شعری از مولوی افتادم که داریوش اون رو خونده بود:

بی همگان به سر شود

بی تو به سر نمیشود...

این مطلع رو از مولوی گرفته بود و بقیه ابیات رو تغییر داده بود و با همین وزن سروده بودن و خونده بودن

در جواب این ترانه ی داریوش یه شاعر خوش ذوقی چند بیتی سروده بود:

 

بی همگان به سر شود

بی تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم

جای دگر نمی شود

 

ای که ترانه گفته ای 

مفتضحانه گفته ای

شرم نما حیا نما

این که اثر نمی شود

 

چامه ی مولوی کجا

خزعبلات تو کجا

هر که بخواند این دو را

بیهده خر نمیشود

 

حالا باید به ابی گفت ای که در مورد آزادی میخونی...

و داری القا میکنی اسلام و نظام اسلامی مقابل آزادی هست...

آزادی اسلام کجا

خزعبلات تو کجا

هر که بداند این دو را

بیهده خر نمیشود

 

مردکِ دوزاریِ خائن...

سگ امثال هایده شرف داره به کرواتی ای مثل ابی

والاع

  • ن. .ا

خانمم به خاطر بعضی از رفتارهای من بهم میگن، وسواسی هستی

مثلا وقتی لباسم رو اتو میزنم خیلی خط اتو رو دوست دارم و باید خطش رو درست بندازم...

یا وقتی سفره جمع کردن با من هست حتما باید سفره رو تمیز کنم... خوب هم تمیز میکنم... سرسری دوست ندارم...

 

ولی این اخلاقی که میخوام مطرح کنم نمیدونم از جنس همون قبلیاست و ممکنه بهم بگن وسواسی یا چیز دیگه ای...

اما این اخلاقم رو خیلی دوست دارم چون تمام جذابیت زندگیم به این نوع تعاملم با خودم و خدای خودمه:

 

توی غریب به اتفاق مسائل تا دلم حرکت نکنه موضعی ندارم... هر چند اکثر نشانه های ظاهری حکم واضحی بدن اما من موضعی ندارم...

مثلا توی همین کارخونه خیلی ها استرس داشتن که دنبال جای جدید بگردن برای کار... چون تمام شهر میگفتن فلانی ورشکست شده...

اما من با وجود ابهامات فراوانی که وجود داشت دلم نمیگفت پایان خط هستیم...

مثلا احتمالات میگفت که مجموعه ما چند هزار میلیارد بدهی داره... بانک ها فشار خودشون رو میارن... مجموعه هم خصوصی هست و نمیشه ازشون پرسید که چرا اینقدر بدهکارین؟!!

خود اینکه نمیدونیم چرا اینقدر بدهی وجود داره خودش سم مهلکی هست برای اینکه ادامه مسیر بدیم...

مثلا آدم با خودش میگه اینها با بی تدبیری یا به خاطر منافع شخصی اینقدر بدهکار شدن... چرا من جورش رو بکشم؟!!

خیلی مسائل وجود داره که انسان رو به تردید بندازه...

توی تمام این تردید ها من دلم میگفت به راهت ادامه بده و تلاشت رو بکن...

عزم راسخ من در ادامه دادن این مسیر حتی حرص همکاران منو در می آورد...

مثلا میگفتن خب آخه اینها کی قراره اوضاعشون به تعادل برسه؟

واقعا نمیدونستم... لذا سکوت میکردم...

میگفتن سال بعد درست میشه؟

نمیدونستم... لذا سکوت میکردم...

میگفتن پس چرا داری اینقدر مایه میذاری؟!!

میدونی اعتبارت رو داری خراب میکنی؟

 

ببینید دلیل منطقی برای خیلی کارها ندارم... اما دلم میگه درسته یا غلطه...

این نسخه رو به هیچ کس هم پیشنهاد نمیدم...

 

اما این حالم رو دوست دارم...

توی روزهایی که حتی خودِ صاحب کارخونه هم تماشاچی شده بود من بدون تردید میجنگیدم...

و میدونم روزی میرسه که همه با امید و خاطر جمعی حرکتشون رو شروع میکنن اما دل من میگه اینجا پایان خط منه...

و میرم...

 

همه ی هیجان و لذت دنیا به همینه...

اینکه احساس کنی یک صدایی رو میشنوی...

صدایی که بهت آرامش میده... بهت قوت قلب میده...

 

چون سنت خدا اینجوریه...

توی سنت خدا دو دو تا چهار تاست

توی مرام ماها هم دو دو تا چهار تاست...

اما این دو یه تفاوت بزرگی با هم دارن...

چهاری که در مرام ما هست همیشه یک ماهیت داره

اما چهاری که در سنت خداست حتی یک بار هم ماهیتش تکرار نمیشه...

 

حتی یک بار...

 

 

  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی