عاشقانه ای در دل جهنم
وقتی محمد با شور و هیجان و بیان نافذش در مورد شخصیت امام خمینی با جوانهای روستاشون صحبت میکرد کمتر کسی بود که دل آماده ای داشته باشد و قلبش با سخنان محمد برای امام خمینی منقلب نشود...
و این روشنگری ها برای وقتی بود که هنوز حکومت وابسته به استکبار پهلوی حکمرانی میکرد... محمد دوران خدمت سربازی اش در زمان همین حکومت دست نشانده بود و از این فرصت بودن با جوانهای سرباز استفاده میکرد در تبلیغ راه امام خمینی... و بارها توسط مسئولین و فرماندهان پادگان بازخواست شده بود اما هر بار با کیاست و زیرکی ای که داشت از مهلکه گریخت...
محمد در آن زمان قبل از طلوع انقلاب هم اهل مطالعات فراوان بود... جوانی بی پروا و شجاع... و حلال زاده و حلال لقمه...
و چه جوانهایی که تحت نفوذ کلام محمد شیفته حضرت امام نشده بودن... و وارد نهر جاری انقلاب شده بودن و تعدادی هم به توفیق شهادت در دفاع مقدس رسیده بودن...
این جوانها بعد از انقلاب راه خودشان را پیدا کرده بودند اما محمد به سرنوشت دیگری دچار شده بود...
درست در زمانی که تمام آن جوانها در فکر یاری ولی امرمسلمین بودند محمد از دل سپاه تازه تاسیس پاسدارن انقلاب اسلامی از کلامش بوی شبهه می آمد...
بوی تردید می آمد... در کلامش نقد به حضرت امام و شهید بهشتی دیده میشد...
دوستان سپاهی اش بارها تلاش کرده بودند نصیحتش کنند... اما محمد کتاب خوانده بود... مارکسیست و کمونیست را میشناخت... کتب تفسیری خوانده بود... دوستانش حریف زبان و استدلالش نمیشدند...
تا جایی که در محفلی دوستانه در پادگان سپاه با هیجان سخن از پرونده داشتن خودِ حضرت امام و شهید بهشتی در سفارت امریکا بر زبان جاری کرد و گفت اینقدر از این دو انسان دفاع نکنید و سنگ اینها را بر سینه نکوبید...
اینجا دیگر مراعات برخی دوستانش به انتها رسید و کار از مباحثه زبانی گذشت و درگیری فیزیکی آغاز شده بود...
خبر این تفکرات محمد به فرماندهان آن پادگان سپاه هم رسیده بود و محمد از سپاه اخراج شده بود... و فرمانده همان پادگان که چندی بعد به مقام شهادت نائل شد در سخنرانی ای در بین همکارانش گفت ما هم برای محمد دعا میکنیم تا به ریل انقلاب برگردد اما با تفکراتی که پیدا کرد وجودش در این مجموعه جز خسارت چیزی برای انقلاب و سپاه ندارد...
محمد اما دست از مبارزه با انقلاب و امام برنمیداشت...
و این آزاردهندگی محمد حتی تا درون خانه اش هم نفوذ کرده بود... و همسری که غرق در تفکرات انقلابی و نورانی محمد بود و به خاطر معنویت سرشاری که در محمد میدید حاضر به همسری با محمد شده بود، در دل این روزها که محمد فقط تولید تنفر علیه امام و انقلاب میکرد، جز اشک و ناباوری چیزی مهمان خانه اش نبود...
و وقتی اصرار محمد را بر این راه غلط میدید مستاصل شده بود... چون کسی نبود که حریف زبان و بیان محمد باشد... او یکه تازی میکرد و فقط دیگرانی که دل در گرو انقلاب داشتن میدانستن محمد از ریل حق خارج شده اما کسی توان هماوردی با محمد را در بحث های تئوریک نداشت...
همسرش هر چه خواست با هنرهای زنانه محمد را بر سر راه بیاورد بی فایده بود... علاوه بر اینها دیگر حضورش در خانه بسیار کم شده بود تا اینکه شواهد نشان میداد محمد وارد تیم های گروهک های سازمان مجاهدین خلق شده بود... وقتی خانواده اش مطمئن شدن محمد با این گروهها همکاری میکند بی دفاع مانده بودن که با این مرد باید چکار کرد...
همسرش تصمیمش را گرفته بود... و از پدرش خواست تا طلاقش را از محمد بگیرد... و میگفت من حتی یک ساعت هم نمیتوانم محمد را زیر یک سقف تحمل کنم... و خانه را پر کرده بود از شعارهای مرگ بر ضد ولایت و مرگ بر ضد امام و... پدر همسرش اما دخترش را توصیه به صبر و مدارا میکرد و میگفت شاید دوستانی ناباب محمد را به بیراهه کشاندن... محمد انسان بی بته ای نیست... برمیگردد... عجول نباش...
اما همسرش میگفت از محمد دو سال پیش فقط یک اسم و ظاهر مانده... و حتی درب خانه را به روی محمد باز نمیکرد...
و ظاهرا محمدی که به همه چیز پشت پا زده بود و حتی شعار مرگ بر امام میداد، در برابر این مخالفت های همسرش و قهر و غضب هایش و شعارنویسی هایش بر روی دیوار خانه و باز نکردن درب به روی محمد ، فقط سکوت میکرد و کوچکترین تندی ای با همسرش نداشت... شاید پدر همسرش همین حد نگه داشتن محمد را در خانه اش میدید که امید به بازگشتن محمد در دامن انقلاب داشت...
اما محمد در راه جدیدی که در پیش گرفته بود بسیار مصمم بود و گاها میشد که یک ماه به خانه اش نمی رفت... شاید تنها یک قید برایش مانده بود و آن قید هم مشاجره نکردن با همسرش بوده و از این باب کمتر به منزل میرفت تا همسرش کمتر اذیت بشود...