بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

بعضی از وبلاگ ها خیلی خیلی خیلی پرت هستن...

نه تنها پرت... بلکه نویسنده اش هم دچار اختلالات جدی هست...

عدم تعادل... چرت و پرت های معرفتی... عرفان بازی هایی که دیگه خز شده...

هر چی بگم کم گفتم...

 

یک انسان آسیب دیده...

اما...

 

از اون نویسنده حرص میخورم چون مشابه اون شخص رو زیاد دیدم...

اما چیزی که بیشتر منو عصبانی میکنه مخاطب هایی هستن که باورش میکنن...

 

یا حسیییین...

اینها چه ظلمی دارن با تاییداتشون به نویسنده میکنن

خب اینقدر تاییدش نکنید با کله دارید میندازیدش توی چاه...

دائم هم استاد استاد میکنه...

استاد ندیده ترین آدمی که به عمرم دیدم ایشون بودن...

نشسته یه کتابهایی رو تورق کرده چهار تا آدم هم که دستش بهشون میرسیده رو دیده فکر کرده استادن...

خوبه اطلاع دارم آدم درست حسابی ای که میتونست بهش بگه درست گام بردار و خودش هم قبولش داشت در دسترسش نیست و نزدیک هم بودن محال بود به راه روشی که ایشون میره وقعی بذاره...

خدای اعتماد به نفسن اینها...

بعد آدم کم صبر و عجول هر جا دیدید حتی اگر کوه رو جلوی چشمتون جابجا کرد بدونید آدم های الهی و وزین محلی بهش نذاشتن...

 

مگه عالم کشک هست که اسرارش رو بدن دست انسانهای بی طاقتی مثل ما...

 

آدم متوهم دیدید تاییدش نکنید با تاییدتون دارید بهش ظلم میکنید...

 

 

  • ن. .ا

کلا مگر چه شود و چه ادم خبیثی باشه تا من ازش بدم بیاد...

اما توی این بیان، یه عده بدجوری روی مخم هستن و نمیدونم چرا اینقدر از مواجهه شدن با این افراد عصبی میشم...

هی به خودم میگم ولش کن ، بلاخره هر کسی مرام و مسلکی داره...

باز اون روی شرورم میگه: 

جون من ولم کن برم بزنم کتلتش کنم... 

بازم روی سیاست مدارم میگه: ول کن اگر واقعا پلیدی ای پنهان کرده باشه، خودش برملا میشه... صبر داشته باش...

اما باز روی عجول و شرورم میگه:

صبر و حلم و این آسمون ریسمون رو بذار کنار، این بشر رو باید نشوند سرجااااش...

خلاصه داستان دارم...

ای خداااا

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۵۹
  • ن. .ا

شش روز نفس گیر...

هر روز از 8 صبح تا 10 شب...

چانه زنی...

با یک مشتری اماراتی...

حجم معامله ای که میخواست بکنه زیاد بود...

پولش هم نقد...

شرکت هم به شدت نیازمند...

تقریبا افسرده شدم از این حد از چانه زنی...

از این حد از تدبیر کردن برای ضرر ندادن و باخت ندادن...

از این حد از جابجا کردن مهره ی محصولات و تغییر دادن قیمت ها و متراژ ها و پرداخت ها...

واقعا یه بازی شطرنج واقعی بود...

و من هم عااااشق شطرنج... 

بابا دوستت دارم چون تو یه شطرنج باز خوب بودی...

با اونکه یه کشاورز بودی اما همیشه یک شطرنج باز چیره دست بودی...

 

 

آخرش؟!!

20 میلیارد نقدینگی به مجموعه تزریق شد...

نقققققد...

سهم من؟!!

این سوالی هست که دوست ندارم خودم از خودم بپرسم...

 

اینها رو نمیدونم با چه منطقی اینجا بنویسم که فهم بشه...

البته مهم هم نیست...

دنیا جایی نیست که فهم بشی...

دنیا محل غریب شدنه...

این خط اینم نشون...

 

چقدر بلوغشون دیررس هست انسانهایی که یا امید بستن که درک بشن یا اگر به اینجا برسن که درک نمیشن، درصدد انتقام جوئی بر میان...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۳۰
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی