فصل جدید در بندگی من
خب به سبک این بزرگوار که گاهی دو تا مطلب پشت هم مینویسن و منتشر میکنن منم بلافاصله بعد از مطلب قبلیم مطلب جدیدم رو بنویسم:
مشکلی پیش اومده بود که از حدود دو ماه قبل استرسش رو داشتم...
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم از دو ماه پیش که به روز موعود که رسید اون اتفاق بده نیفته
رسیده بودم به دو قدمی موعود و دیدم بله... اون اتفاق بده داره می افته...
تمام تیرهای امیدم رو شلیک کردم...
رگباری...
هیچ کدوم به هدف نخورد...
یک "نه" بزرگ داشتم از روزگار (بخوان آموزگار) می شنیدم
توی هال خونه هی قدم میزدم و تو خودم بودم... خانمم طبق عادتش به جای اینکه بگه چرا حرفی نمیزنی؟ میگفت: همیشه ساکتی!! هیچ وقت حرف نمیزنی!!(البته خبر هم نداشت چه کلاهی داره سرم میره_ عمدا چیزی نگفته بودم که نگران نشه) و من همینطور حیرون کار خودم...
ناگهان این به ذهنم اومد:
گره های زندگی ما به خاطر گناهان ماست... و به ذهنم اومد چقدر استغفار معجزه بخش هست!!!
وقت نماز هم بود...
شروع کردم به نماز و بعدش خودم رو در دریای استغفار غرق کردم...
واقعا استغفار میکردم...
چون لمس میکردم تیرگی های وجودم منو دچار این بن بست کرد...
به دو ساعت نکشید که راهکاری عالی به ذهنم رسید...
و حل شد...
آب روی آتیش...
شاید باید این معجزه رو میدیدم...
خوشحالم بابتش...