در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

اربعین ، سفر هوایی

صاحب کارخونه دو تا پسر داره... دو سال گذشته پسر بزرگه در راس امور بود و باهاش لینک بودم ولی امسال پسر بزرگه کلا ایران نبوده ( فکر کنم باید چند ماهی تو اون لامصب بمونه تا بهش گرین کارت بدن) و توی دبی درگیر فروش برای خودش هست... ایشون به لحاظ مذهبی بسیار خنثی بودن... البته نمازش رو‌ میخوند ولی به شدت با فازهای ما بیگانه... صلح طلب و جنگ نابلد...

پسر کوچیکه، فاز مذهبی داره... امسال مدیر بالا دستی من ایشونه... هیجانی، احساسی، مدعی مدیریت... با چاشنی تکبر بالا...

من حقوق خودم رو از دست مدیران بالایی فرزندان صاحب کارخونه) میگیرم، تا تصمیمات من بابت حقوق پرسنل به حساب منافع شخصیم گذاشته نشه... این  به پیشنهاد خودم بوده...

 

این پسر کوچیکه، خیلی هم فاز امام حسین داره... حتما سالی یه بار می‌ره کربلا... ارادت خاص به امام حسین... امسال هم وقتی فروردین رفت کربلا، پیامم داد، گفت به یادت هستم و از امام حسین خواستم اوضاعمون درست بشه.

شک ندارم درست میشه...

منم چون می‌دونم آدم هیجانی ای هست و به شدت طالب تایید شدن، تایید میکردم که بتونیم همکاری مسالمت آمیزی در اداره کارخونه داشته باشیم...

البته که من هیچ ارادتی به امام حسین رو کوچک نمی شمارم... و از این بابت خوشحالم که ایشون فاز امام حسینی دارن...

اما...

من از یک ماه پیش بهش گفتم که من امسال اربعین خواهم رفت... در جریان باشید...

اول گفت: مهندس، سه روزه برو و برگرد...

گفتم: خدا خیرت بده، سه روز فقط زمان رفت و برگشت منه...

گفت هوایی برو...

مکث کردم چون پولش رو نداشتم...

خودش گفت: هزینه ات با من... خانوادگی میری؟

گفتم: بله... ولی آخه الان تو شرکت خرج های مهم تری داریم، بابت این موضوع هزینه نکنید...

گفت: من چکار به شرکت دارم... از پول شخصیم میدم...

هوایی برو و پنج روزه هم برو...

هی خواستم بپیچونم... چون میدونستم داره احساسی تصمیم میگیره... از طرفی هم وقتی به تصمیمش احترام نذارم بهش برمیخوره...

دید دارم مقاومت میکنم گفت: دیگه روی حرف من حرف نزن...

دیدم چاره ای ندارم... پذیرفتم... و تشکر کردم و دعا...

 

خلاصه روز موعود رسید و دید هزینه بلیط ها گرون میشه... آروم رفت توی افق محو شد...

بهش گفتم فدای سرت، من که از اول گفتم هزینه اش بالاست... شما حقوق منو برسون من خودم زمینی میرم پنج روزه هم برمی‌گردم...

گفت چشم، حتما...

بعدش هم حدود ۴ یا ۵ بار بهش یادآوری کردم که خوشتیپ کل کارخونه حقوقشون رو گرفتن، پول منو بده من صفر شدم... ماشینم خرج داره، خرید دارم قبل سفر و ...

و فقط هر سری می‌گفت: چشم، نگران نباش، یکی دو روزه میدم بهت و ...

تا همین الان خبری از حقوقم نیست... منم مجبور شدم از چهار نفر پول قرض کنم که این سفر رو برم... و البته دیگه پولم نرسید به سرویس کردن ماشینم... سپردم به امام حسین...

وقتی میبینم از سفر هوایی رسیدم به سفر زمینی با قرض و ماشینی که خیلی بهش خاطر جمع نیستم... حالم عوض میشه...

نه تنها پول هوایی رو نداد بلکه حقوق خودم رو هم نداده...

و دیشب خیلی درگیر بودم سر این موضوع با خودم...

کاش به جای این همه هیجان و احساسی بودن، یه مقداری عقل مدیریتی داشت...

و خدا به داد من برسه که چطور با ایشون قراره به آخر خط برسیم...



 اینکه گفتم دیشب خیلی درگیر بودم نه از بابت اینکه چرا نشد هوایی برم...

چون خدا میدونه من میدونستم هوایی نمیشه و این بچه جوگیر شده...

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۸
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ

پرتاب شدن در آتش

یکی از اعضای تیم حسابداری سابق شرکت ما... که تقریبا الان هیچ کدومشون نیستن و یکی از عوامل رسوندن شرکت به بحران، وجود خود اونها بوده (با سهم تقریبا 30 درصدی) هیمن یکی دو روزه حرفی بهم زد که توجه منو به موضوعی جلب کرد:

بهم گفت: زمانی که تو ورود کردی و مخصوصا هم از زمانی که خزانه رو به دست گرفتی و داشتی تعهدات شخصی بابت مسائل شرکت میدادی دقیقا شرایط مثل به منجنیق گذاشتن حضرت ابراهیم بود...

تو مثل حضرت ابراهیم وارد منجنیق شده بودی و ما میدیدیم که داری پرت میشی به سمت کوه آتش...

ذره ای تردید نداشتیم که نه تنها میسوزی... بلکه خاکسترت رو هم پیدا نمیکنن...

ولی این آتش برای تو گلستان شد...



و به این اضافه کنید که حتی تیم حسابداری جدید هم که اومدن چون تیم با تجربه ای بود... دائم انتقاد داشتن که چرا خزانه دست منه...

به من میگفتن تو تخصص این کار رو نداری... داری توی کار ما اختلال ایجاد میکنی...

 

توی شرایطی که تیم حسابداری قبلی شک نداشت من در این سیل غرق میشم و در این آتش میسوزم...

و تیم حسابداری جدید هم من رو متخصص این موضوع نمیدونست... و هنوز هم نمیدونه...

خدا ما رو از این آتش عبور داد...

هر چند دو مجموعه دیگه ی ما هم همچنان درگیر بحران هستن... و علاوه بر افزایش بهره وری در اینجا درگیر کمک رساندن به مدیریت اونجا هم هستیم...

اما باید بگم به وضوح میشه توی بعضی چیزا اراده ی خدا رو دید...

 

چند روز پیش یکی از مدیران قدیمی اومد پیشم و از اتفاقات تلخ یکی از مجموعه های دیگه ی ما که تامین مواد اولیه میکنه گفت...

وقتی بهم گفت تعداد کارگرهای خانمی که اونجا داره و فسادهای اخلاقی و جنسی ای که اتفاق افتاد، اصلا نتونستم چهره ام رو کنترل کنم و حالت تاسف و اندوه و حتی خشم رو بروز ندم توی چهره ام...

البته که اون مدیران فاسد هم الان دیگه نیستن...

ولی میخوام بگم محاله کمک خدا شامل همیچین مجموعه هایی بشه...

و امان از روزی که خدا نخواد کمک کنه... متخصص ترین افراد... مدیرترین افراد... کاری از پیش نمیبرن...



موضوع اول در موفقیت ما قطعا اراده ی خدا بوده...

اما لطف خدا برای من این بوده که با گذر از این فضا، داره به من درک مدیریتی میده...

مدیر بودن خیلی مقوله ی جذابی هست...

اونقدر دوست دارم تجارب مدیریتی ام رو... که دوست دارم برم تئوری های مدیریتی رو بخونم...

گاهی به دوستان خودم (در همین مجموعه) که بعضا دوره های مدیریتی رو گذروندن، میام میگم این گره توی کارت رو چجوری باید باز کنی... و استقبال میکنن و اعتراف میکنن که ازش غافل بودن... مال اینه که درگیری های این دو سال، درک مدیریتی منو افزایش داده...

و خدا رو از این بابت شاکرم...

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
ن. .ا
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

نگرانی های پدرانه

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۱
ن. .ا