بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۷ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

خودش اصرار داشت همه طلاهاش رو بفروشه... تا کمکی کرده باشه به زودتر تموم شدن خونه سازی مون...

دو سه هفته هم پشت گوش انداختم چون دلم نمی‌خواست این کار رو بکنه... اما حریفش نشدم...

حالا که گاهی میبینم گوشواره بدلش گوشه خونه افتاده... یا دستبند بدلش رو روی اپن جا گذاشته و رفته بیرون... ناراحت میشم...

 

چرا آخه؟!!!



اربعین که رفته بودم کربلا، به صاحب کارخونه نگفته بودم... ولی اومد دید من نیستم، از یکی از همکاران پرسید ن. .ا  کجاست؟

اونم گفت رفته کربلا...

به اون همکارم گفت: کاری که این مرد در حق من کرد برادرهای من و اقوام من هم برام نکردن... خیلی آدم خوبیه...

اون همکار زنگ زد و بهم گفت که چقدررر ازت تعریف کرد...

حالا من اصلا توی موقعیتی نیستم ( حدود دو ساله) که تعریف ایشون برام خیلی گل درشت باشه... مخصوصا توی ماه‌های اخیر... حال اضطراری دارم که همه نگرانی اینه که غفلتی بهم رو بیاره که بالایی ها رو از دست بدم...

 

و چیزی که اضطرارم رو زیادتر می‌کنه التماس دعاهایی هست که از من دارن...

چون چند مجموعه صنعتی داریم... وضع بعضیاشون بحرانی هست... خیلی پر تکرار شده تقاضای دعا کردن از من...

علنا به من میگن تو آدم خوبی هستی خدا حرفت رو زمین نمیداره... تو دعا کن...

و من هفته ای دو سه بار اینو ازشون می‌شنوم....

و بحث رو عوض میکنم...

و واقعا هم گاهی شرایط به قدری بغرنج هست که پسرش یه بلیط هوایی میگیره می‌ره امام رضا...

حضوری از امام میخواد گشایش ایجاد کنه و یه روزه هم برمیگرده...

امروز پسرش زنگ به من زد... دیدم صدای پیج فرودگاه میاد...

گفت فلان موضوع رو حتما بهم خبر بده... نذار مشکل ایجاد کنه... دارم میرم حرم امام رضا، به یادت هم هستم... یه ساعتی ممکنه در دسترس نباشم...

می‌دونم فشارهای دیروز خیلی اذیتش کرده.. رفته از امام رضا کمک بخواد برای حلش...

 

واااقعا این حس رو ندارم که وقتی ازم تعریف میکنم یا هی ازم می‌خوان دعا کنم برای حل مشکل، تو ذهنم حس خوب بودن و مومن بودن القا بشه... اصلا تو این فاز نیستم...

تکلیفم با خودم معلومه...

مسئله من اینه که تعلل یا شتاب زدگی ای نداشته باشم که عامل و علتش، غفلت یا اصالت رو به خلق دادن باشه...

من از این میترسم...

دروغ هم نگم باید بگم من از شر دنیا و خلق هم خیلی میترسم... یقین دارم که اگر اصالت بدم به خلق، نقره داغ میشم...

  • ۰۱ مهر ۰۴ ، ۰۹:۰۲
  • ن. .ا

در اربعین، خط اصلی و مرکز ثقل، نجف و کربلاست...

از نجف، تا کربلا...

در مواجهه با امیرالمومنین، از اصحاب غدیرم...

در مواجهه با کربلا، اربعینی هستم...

اربعین، رجز خوانی شیعه هست...

اربعین، ادامه ی رسالت کربلا و عاشوراست...



نوشتم تا بعداً بیشتر روش فکر کنم...



این روزها، بعضی از وبلاگها رو رد دنبال زدم... چون ذهنم زیاد درگیر قیامت خودشه و توان وفق دادن خودش با حال و هواهای خیلی متفاوت رو نداره...

از طرفی کسانی که راحت تر هم باهاشون ارتباط میگیرم، توان خواندن مطالبی از یه حدی طولانی تر رو ندارم...

لذا این روزا آدم جمع و ارتباطات جمعی نیستم...

اما دیشب به همسرم میگفتم: کاش فضایی که الان توی ذهنم درگیرش شدم برام عادی و بی روح نشه...

کاش این آتش خاکستر نشه...

یعنی این فضا رو دوست دارم... اما باید برگردم به تنظیمات اجتماعی خودم تا بتونم وارد تعاملات بشم...

دیروز پیامی برای وبلاگی گذاشتم، بعد از چند دقیقه به حرفهام فکر کردم دیدم اصلا نباید میگفتم اونها رو... سریع برگشتم که اصلاح کنم... حذف کنم...

دیدم اصلا نظرم ارسال نشده...

نمی‌دونید چقدر خدا رو شکر کردم...

یه همچین فضای غیر اجتماعی ای دارم... ان شاالله میگذره و منم راحت تر میتونم بنویسم...

  • ۱ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۳۲
  • ن. .ا

امروز رو موندم سرکار و اصرار خانواده رو قبول نکردم برای حرکت به سمت شمال...

از طرفی به همسر گفتم من نهایتا تا یک شنبه میتونم بمونم شمال...

باید دوشنبه سرکار باشم...

واگر جمعه شمال باشیم تا یکشنبه واقعا برای بچه ها کمه و از کم بودن زمان موندنشون توی شمال دلشون میشکنه...

بیا کلا نریم... و بذاریم آخر شهریور...

گفت: آخه آخر شهریورت هم همچین زمان بیشتری نمیمونی... ما هم دیگه بدون تو نمی مونیم شمال...

بهتره بریم و به شهریور موکول نکن...

 

راستش منم چون همیشه دوست داشتم شهادت امام رضا، توی شهر خودم باشم... از خدامه که برم...

فقط نمیخواستم دیگران رو اسیر خودخواهی خودم بکنم...

 

حالا امشب حرکت میکنم...

گسسته تر از همیشه...

و دست خالی تر از همیشه...

و متحول تر از همیشه...

 

نه شکوفه ای ، نه برگی

نه ثمر، نه سایه دارم...

 

همه حیرتم که باغبان

به چه کار کِشت ما را

  • ۳۱ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۲۸
  • ن. .ا

عناب همیشه نهایت کاربردی که برام داشته موقع سرماخوردگی و بخور و این داستانا بوده...

اصلا میوه محسوب نمیشه در نظر من...

الان یکی از میوه های مورد علاقه پسر کوچیکه هست...

لج کرده که گوشی بده...

برای اینکه حواسش رو پرت کنم میگم میوه میخوری؟!!

میگه: آره...

میگم فقط شلیل داریم و سیب گلاب... کدوم رو میخوری؟!!

میگه: عناب

میگم: مگه عناب داریم؟!!!

میگه آره دیشب عمو آورده...

یادم میاد دوستم گفته تو حیاطشون عناب دارن... از درخت حیاط چیده آورده...

میرم پیداش میکنم پنج تا دونه می‌شورم و بهش میدم... برای خودم هم شلیل میارم...

تا من دو تا شلیل رو بخورم، ایشون ۵ تا عناب رو میخوره...

با تعجب نگاش میکنم، میگم: بفرما شلیل!!!

میگه بازم عناب می‌خوام...

بلند میشم براش بیارم... 

میگه: ۲۰ تا بیار....

من: :((((



حالا واقعا عناب جز میوه جات هست؟!!

از خانواده صیفی جات نبود؟!!!

مغزی جات چطور؟!!

 

:(((



تا من مطلب رو تموم کنم اون بیست تا رو‌ تموم کرد

رفت تو آشپزخونه، میگم داری چکار میکنی؟!!

میگه عناب می‌خوام...

میگم صبر کن باید شسته بشه...

میگه: ۲۰ تا دیگه بده...



انگار داره تخمه میخوره...

عناب میخوره و میتی کومان میبینه

  • ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۰
  • ن. .ا

صاحب کارخونه دو تا پسر داره... دو سال گذشته پسر بزرگه در راس امور بود و باهاش لینک بودم ولی امسال پسر بزرگه کلا ایران نبوده ( فکر کنم باید چند ماهی تو اون لامصب بمونه تا بهش گرین کارت بدن) و توی دبی درگیر فروش برای خودش هست... ایشون به لحاظ مذهبی بسیار خنثی بودن... البته نمازش رو‌ میخوند ولی به شدت با فازهای ما بیگانه... صلح طلب و جنگ نابلد...

پسر کوچیکه، فاز مذهبی داره... امسال مدیر بالا دستی من ایشونه... هیجانی، احساسی، مدعی مدیریت... با چاشنی تکبر بالا...

من حقوق خودم رو از دست مدیران بالایی فرزندان صاحب کارخونه) میگیرم، تا تصمیمات من بابت حقوق پرسنل به حساب منافع شخصیم گذاشته نشه... این  به پیشنهاد خودم بوده...

 

این پسر کوچیکه، خیلی هم فاز امام حسین داره... حتما سالی یه بار می‌ره کربلا... ارادت خاص به امام حسین... امسال هم وقتی فروردین رفت کربلا، پیامم داد، گفت به یادت هستم و از امام حسین خواستم اوضاعمون درست بشه.

شک ندارم درست میشه...

منم چون می‌دونم آدم هیجانی ای هست و به شدت طالب تایید شدن، تایید میکردم که بتونیم همکاری مسالمت آمیزی در اداره کارخونه داشته باشیم...

البته که من هیچ ارادتی به امام حسین رو کوچک نمی شمارم... و از این بابت خوشحالم که ایشون فاز امام حسینی دارن...

اما...

من از یک ماه پیش بهش گفتم که من امسال اربعین خواهم رفت... در جریان باشید...

اول گفت: مهندس، سه روزه برو و برگرد...

گفتم: خدا خیرت بده، سه روز فقط زمان رفت و برگشت منه...

گفت هوایی برو...

مکث کردم چون پولش رو نداشتم...

خودش گفت: هزینه ات با من... خانوادگی میری؟

گفتم: بله... ولی آخه الان تو شرکت خرج های مهم تری داریم، بابت این موضوع هزینه نکنید...

گفت: من چکار به شرکت دارم... از پول شخصیم میدم...

هوایی برو و پنج روزه هم برو...

هی خواستم بپیچونم... چون میدونستم داره احساسی تصمیم میگیره... از طرفی هم وقتی به تصمیمش احترام نذارم بهش برمیخوره...

دید دارم مقاومت میکنم گفت: دیگه روی حرف من حرف نزن...

دیدم چاره ای ندارم... پذیرفتم... و تشکر کردم و دعا...

 

خلاصه روز موعود رسید و دید هزینه بلیط ها گرون میشه... آروم رفت توی افق محو شد...

بهش گفتم فدای سرت، من که از اول گفتم هزینه اش بالاست... شما حقوق منو برسون من خودم زمینی میرم پنج روزه هم برمی‌گردم...

گفت چشم، حتما...

بعدش هم حدود ۴ یا ۵ بار بهش یادآوری کردم که خوشتیپ کل کارخونه حقوقشون رو گرفتن، پول منو بده من صفر شدم... ماشینم خرج داره، خرید دارم قبل سفر و ...

و فقط هر سری می‌گفت: چشم، نگران نباش، یکی دو روزه میدم بهت و ...

تا همین الان خبری از حقوقم نیست... منم مجبور شدم از چهار نفر پول قرض کنم که این سفر رو برم... و البته دیگه پولم نرسید به سرویس کردن ماشینم... سپردم به امام حسین...

وقتی میبینم از سفر هوایی رسیدم به سفر زمینی با قرض و ماشینی که خیلی بهش خاطر جمع نیستم... حالم عوض میشه...

نه تنها پول هوایی رو نداد بلکه حقوق خودم رو هم نداده...

و دیشب خیلی درگیر بودم سر این موضوع با خودم...

کاش به جای این همه هیجان و احساسی بودن، یه مقداری عقل مدیریتی داشت...

و خدا به داد من برسه که چطور با ایشون قراره به آخر خط برسیم...



 اینکه گفتم دیشب خیلی درگیر بودم نه از بابت اینکه چرا نشد هوایی برم...

چون خدا میدونه من میدونستم هوایی نمیشه و این بچه جوگیر شده...

 

 

  • ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۴۸
  • ن. .ا

یکی از اعضای تیم حسابداری سابق شرکت ما... که تقریبا الان هیچ کدومشون نیستن و یکی از عوامل رسوندن شرکت به بحران، وجود خود اونها بوده (با سهم تقریبا 30 درصدی) هیمن یکی دو روزه حرفی بهم زد که توجه منو به موضوعی جلب کرد:

بهم گفت: زمانی که تو ورود کردی و مخصوصا هم از زمانی که خزانه رو به دست گرفتی و داشتی تعهدات شخصی بابت مسائل شرکت میدادی دقیقا شرایط مثل به منجنیق گذاشتن حضرت ابراهیم بود...

تو مثل حضرت ابراهیم وارد منجنیق شده بودی و ما میدیدیم که داری پرت میشی به سمت کوه آتش...

ذره ای تردید نداشتیم که نه تنها میسوزی... بلکه خاکسترت رو هم پیدا نمیکنن...

ولی این آتش برای تو گلستان شد...



و به این اضافه کنید که حتی تیم حسابداری جدید هم که اومدن چون تیم با تجربه ای بود... دائم انتقاد داشتن که چرا خزانه دست منه...

به من میگفتن تو تخصص این کار رو نداری... داری توی کار ما اختلال ایجاد میکنی...

 

توی شرایطی که تیم حسابداری قبلی شک نداشت من در این سیل غرق میشم و در این آتش میسوزم...

و تیم حسابداری جدید هم من رو متخصص این موضوع نمیدونست... و هنوز هم نمیدونه...

خدا ما رو از این آتش عبور داد...

هر چند دو مجموعه دیگه ی ما هم همچنان درگیر بحران هستن... و علاوه بر افزایش بهره وری در اینجا درگیر کمک رساندن به مدیریت اونجا هم هستیم...

اما باید بگم به وضوح میشه توی بعضی چیزا اراده ی خدا رو دید...

 

چند روز پیش یکی از مدیران قدیمی اومد پیشم و از اتفاقات تلخ یکی از مجموعه های دیگه ی ما که تامین مواد اولیه میکنه گفت...

وقتی بهم گفت تعداد کارگرهای خانمی که اونجا داره و فسادهای اخلاقی و جنسی ای که اتفاق افتاد، اصلا نتونستم چهره ام رو کنترل کنم و حالت تاسف و اندوه و حتی خشم رو بروز ندم توی چهره ام...

البته که اون مدیران فاسد هم الان دیگه نیستن...

ولی میخوام بگم محاله کمک خدا شامل همیچین مجموعه هایی بشه...

و امان از روزی که خدا نخواد کمک کنه... متخصص ترین افراد... مدیرترین افراد... کاری از پیش نمیبرن...



موضوع اول در موفقیت ما قطعا اراده ی خدا بوده...

اما لطف خدا برای من این بوده که با گذر از این فضا، داره به من درک مدیریتی میده...

مدیر بودن خیلی مقوله ی جذابی هست...

اونقدر دوست دارم تجارب مدیریتی ام رو... که دوست دارم برم تئوری های مدیریتی رو بخونم...

گاهی به دوستان خودم (در همین مجموعه) که بعضا دوره های مدیریتی رو گذروندن، میام میگم این گره توی کارت رو چجوری باید باز کنی... و استقبال میکنن و اعتراف میکنن که ازش غافل بودن... مال اینه که درگیری های این دو سال، درک مدیریتی منو افزایش داده...

و خدا رو از این بابت شاکرم...

 

  • ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
  • ن. .ا

بین بچه هام فقط یکیشون هست که وقتی میخواد بهم بگه دوستت دارم، قبلش یک نگاه پر محبت بهم می‌کنه... حتی نگاهش پنج شش ثانیه ادامه پیدا می‌کنه... بعد بهم میگه: بابا، من خیلی تو رو دوست دارم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی میخواد منو ببوسه، گونه هام رو نمی بوسه... اصرار داره حتما ریشم رو ببوسم...

یا فقط این بچه ام هست که وقتی من نماز میخونم، سجاده اش رو میاره کنارم نماز میخونه... و بعدش در مورد خدا از من می‌پرسه...

و وقتی بهش میگم خدا کسانی که نماز میخونن رو دوست داره، خیییییلی ذوق می‌کنه...

فقط این بچه هست که وقتی یه ماه پیش فهمید من رئیس دارم تو محل کار، خیلی براش عجیب بود...

و چند وقته سعی می‌کنه ازم بپرسه رئیس من چه جور آدمیه... و به من چه دستوراتی میده...

 

معلمش چند وقت پیش که منو دید، سریع اومد جلو و از احوالات پسرم پرسید..و

گفت: این بچه خیییلی باهوشه... جوری که من وقتی یه موضوع جدیدی رو دارم برای دیگری توضیح میدم، اون یاد میگیره...

بازی ها رو خیلی سریعتر از بقیه یاد می‌گرفت... فقط چون دیرتر حرف اومده، بفرستید کلاس های مختلف مثل نقاشی با هر چی...

بذارید بیشتر تو جمع باشه... تا یخ ارتباطش هم باز بشه...



و من واقعا از میزان معصومیت این بچه... میزان علاقه اش به خودم...

کمی نگرانم... نگرانی منم بیشترش به خاطر تسلط علمی نداشتن به این وضعیت هست... ظاهر قضایا خیلی مثبته... مثلا حفظ قرآن رو اصلا همین پسرم توی خونه باب کرد... پسر بزرگتر اصلا تمایلی به حفظ نشون نمیداد... بعد از اینکه دید این برادرش داره حفظ میشه، اونم شروع کرد..‌

نماز هم همینطور... وسطی دوست داره و میاد با من میخونه، گاهی اون دو نفر دیگه هم میان...

کاش کسی به لحاظ علمی توجیهم میکرد...

و هیچ کدوم از بچه ها به اندازه این، نه آسیب میبینن، نه مریض میشن

:)))

مثلا یه بار رفته بودیم عروسی یکی از اقوام توی تهران...

کمتر از یه سال پیش...

موقع برگشتن، تو ماشین نشست، اومد در ماشین که تا منتها الیه باز بود رو بنده... دستش نرسید به دستگیره ی درب، یه دفعه با صورت از ماشین افتاد بیرون و آسفالت صورتش رو و کنار گیجگاهش رو سوراخ کرده بود و حالا خونش هم بند نمی اومد...

تا خونش رو بند بیارم لباس سفید عروسیم، قرمز شده بود...

اتفاقات از این دست فقط برا این بچه می افته

:((((



مطالبی که توی پوشه یا «روزانه» قرار میدم نظراتش رو میبندم

چون خیلی شخصیه و نفعی به حال کسی ندارن...

  • ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۳۱
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی