در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۵۲ ب.ظ

تذکر بجا برای آقایون

بسیار مطلب بر حقی هست اینجا

تذکر اول برای خودم

گاهی ما مردا حواسمون به این جزئیات نیست...

ولی بی توجهی ما دلیل نمیشه که رفتارهای ما هم بی اثر بشه و...

 

چقدر در دنیا بسترهای زیادی وجود داره برای تطهییر نفس...

یک نمونه اش عمل به همین دستور برای آقایان...

 

قربون خدا که اینقدر آخرت مهندسی هست... 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۵۲
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۲۳ ب.ظ

خوشحالی یک دهاتی

راستش دهاتی تر از اونم که بتونم خوشحالی خودم رو از ورود دکتر جلیلی به عرصه ی انتخابات پنهان کنم و ابراز نکنم و به قول مادربزرگم دموکرات بازی در بیارم...

 

دکتر خوشحالم بابت این تصمیمتون...

شما همیشه برای من اسوه ی "تشخیص و تصمیم" بودید در عرصه ی سیاست...

حتی از خیلی از خوبان این کشور جلوتر بودید در تصمیم و تشخیص... و البته بی صداتر...

دکتر من کمی از رسانه دور موندم به خاطر مشغله هام...

بلد نیستم چجوری دفاع میکنن یا چجوری تبلیغ میکنن...

ممکنه باب طبع نسل جوان تر از خودم نباشم...

 

اما براتون آزوی موفقیت میکنم و از خدا میخوام همونطور که در کمک به دولت برای شما فرقی بین دولت رئیسی و دولت روحانی نبود و همیشه از هر کمکی به دولت ها دریغ نمیکردید... من هم این منش رو از شما یاد بگیرم...

 

اگر منتخب مردم باشید هم خوشحال میشم و هم ناراحت...

و اگر هم منتخب مردم نشید باز هم هم خوشحال میشم و هم ناراحت...

 

در دایره ی قسمت

ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی

حکم آنچه تو فرمایی

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۲۳
ن. .ا
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ب.ظ

چالش جدیدم( رمز همان قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۹
ن. .ا
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۵۴ ب.ظ

از الطاف خفیه ی الهی

دیشب هم من و هم خانمم اصلا خواب درستی نداشتیم

خانمم که هر یک ساعت بیدار میشد خبرها رو چک میکردن...

روز و شب خیلی تلخی بود

حتی دیروز غروب وسط اون همه درگیری ها جدید کارخونه و اتفاقای عجیب و غریبش، وقتی پسر صاحب کارخونه زنگ زده بود، تمام مسائل فراموشمون شده بود و میگفت شنیدی دچار حادثه شدن؟!!!

با تاسف گفتم بله... اونم خیلی نگران بود... میگفت بعدش بد میشه...

من اما...

من اما...

در دل تمام دل آشوبی هایی که داشتم دائم یاد پسر امام خمینی آقا مصطفی و قصه ی شهادتشون می افتادم و فرمایش امام که گفته بودن: از الطاف خفیه ی الهی بود...

واقعا عاقبت زیبایی نصیب آقای رئیسی شد...

فوق العاده رویایی...

 

 

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۵۴
ن. .ا
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۲ ق.ظ

حسرت و حسادت

شنیدید که گاهی افراد در مقایسه ی مسائل دنیایی بین خودشون و دیگران از این جمله ها میگن؟:

اگه منم بابام پولدار بود الان فلان ماشین رو داشتم...

اگه منم بابام برام خونه و ماشین خریده بود الان به فلان جا رسیده بودم...

این حسرت و حسادت توامان رو میبینید؟!!!

 

در روز قیامت هم هم این حسرت و حسادت توامان با این جملات بروز داده خواهد شد:

اگر به منم بلا داده میشد و خدا انتخابم کرده بود الان در اوج بودم...

اگر منم شکست خورده بودم و خدا انتخابم کرده بود...

اگر منم در اوج توانمندی ، نادیده گرفته میشدم و خدا انتخابم کرده بود...

.

.

و من اگر اون روز از جهنمی ها نباشم به این افراد میگم، اگر تو هم ادعا و منم منم نداشتی، خدا انتخابت میکرد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۰۲
ن. .ا
جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ

به یاد شما...

بعد از گذشتن حدود بیست و اندی سال از اون روزها...

یکی از اوهامی که گاهی دوست دارم بهش بها بدم اینه:

پدرم غالبا آرزویی در مورد بچه هاش توی دل نمی پروروند.. و اگر هم آرزویی داشت ابراز نمیکرد...

شخصیت خیلی جلالی ای هم داشت...

اما در مورد من یک آرزوی خیلی جدی داشت که هم ابراز میکرد و هم پیگیر بود...

بابا دوست داشت من یک کشتی گیر باشم در حد قهرمانی...

و همین بابا که حتی یک بار هم توی مدرسه هایی که من بودم نمی اومد تا ببینه وضعیت درس من چطوره... هر روزی که من باشگاه داشتم (سنین 12 تا 13 سالگی شروع کرده بودم) بعد از کارش می اومد توی باشگاه می نشست تا تمرین های منو ببینه... بعد از اتمام تمرین ها منو سوار موتورش میکرد و میبرد کبابی... یا جگرکی... یا آبمیوه فروشی یا...

پدر طفل معصوم من خیلی این آرزو رو در دلش می پروروند...

و من کشتی رو اصلا در حد قهرمانی دوست نداشتم...

اما خب باشگاهی هم که من میرفتم اصلا شوخی بردار نبود... با کسی تعارف نداشتن... یا باید در حد قهرمانی تلاش میکردی... یا خودت احساس پوچی میکردی و میرفتی...

من استعدادش رو داشتم که در حد قهرمانی وارد این میدون بشم... اما دلم نمی خواست...

به زور خودم رو میکشوندم تو باشگاه...

توی وزن خودم هم جزو سه نفر اول باشگاه بودم... اما همیشه دلم میخواست توی انتخابی ها رقیب هام انتخاب بشن...

من تمایلی به اون همه هیجان ورزش کشتی اونم توی مازندران که واقعا بی خود نیست که شده مهد کشتی توی ایران و جهان...

واقعا مردم با این ورزش عشق میکنن...

بعد از سه چهار سال رفتن به باشگاه به خاطر دلِ بابا...

یه روز تصمیم گرفتم باشگاه نرم...

اون روز بعد از شیفت بعد از ظهر مدرسه به جای رفتن به باشگاه... اومدم خونه...

بابام که از سر کار اومد خونه دید من نرفتم...

پرسید چرا نرفتی؟!!

گفتم: بابا من دوست ندارم کشتی رو... نمی خوام دیگه برم باشگاه...

بابام هیچی نگفت... و دیگه هیچ وقت هیچ حرفی در مورد کشتی نزد...

تماااام...

:(((

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۴۳
ن. .ا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۵
ن. .ا
سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ق.ظ

قصه ی مستاجری من

هر سال اواخر اردیبهشت و ماه خرداد و تیر برای من ماه جابجا شدن یا تمدید قرارداد بود و از وقتی هم فرزند دومم به دنیا اومد تا الان که فرزند سومم سه سالشه مشکل خانه پیدا کردن داشتیم به بهانه اینکه تعدادمون زیاده و ...

امسال اما فرق میکرد... دیگه استرس نداشتم... دیگه برام مهم نبود، چون باور کرده بودم اجاره نشینی من برای خدا مهمتره تا خود من...

تازه امسال پررو هم شده بودم برای خدا... میگفتم خداجان من حوصله ندارم زیاد بگردم دنبال خونه... ده دوازده ساله درگیر این داستانم، اذیت بشم ول میکنم برمیگردم شهرم... 

دیگه برام مهم نبود خیلی چیزا... اینکه این صاحبخونه فعلی به شدت سختگیره و یه نقطه رو دیوارش باشه یا غرامت میگیره یا پول رهنت رو پس نمیده و کولی بازی درمیاره...

هیچی...

دیگه هیچی برام مهم نبود...

چون از اهمیت افتاده بود، انگار مشاعیرم بهتر کار میکرد...

انگتر به حس ها و وجدانم بیشتر توجه میکردم...

از بعد از تعطیلات نوروز به خانمم گفتم توی دیوار مورد مناسب دیدی بگو، امسال خونه عوض کنیم بهتره... اجاره ی اینجا خیییلی بالاست، امسالم حتما حداقل پنجاه درصد افزایش میده... واقعا ظلم به خودمونه چنین پولی بدیم به این آقا...

دیگه پیگیر نشدم تا دو هفته پیش خودش پیگیر شد و دومین موردی که اطلاعاتش رو بهم داد و تماس گرفتم، شد خونه جدید ما...

رهنش پنجاه درصد کمتر از فعلی

اجاره اش هم سی درصد کمتر از فعلی... تازه اگر با اینی که الان نشستم اگر قرار بود تمدید کنم باید حداقل دوبرابر خونه جدیدی که اجاره کردم پول میدادم برای اجاره اش...

به صاحب خونه جدید گفتم: سه تا بچه دارم، سروصدا دارن... ممکنه به دیوارها خط بندازن...

گفت: من خودم سه تا بچه دارم... بچه همینه سر و صدا داره... مشکلی ندارم...

دیوارای خونه خودم رو بیا ببین، با ماژیک خط میکشن رو دیوار...

بچه همینه... نگران نباش، بیا بشین...

صاحب خونه هم سن خودمه... مذهبی و خانواده شهید...

چقدر با حرفاش بهم امنیت خاطر داد...



ان شا الله خدا کمکم کنه، چکی که بهش دادم بابت پول پیش، بتونم پاس کنم...

نباید حتی برای خودمون و زن و بچه مون هم دایه دلسوزتر از مادر بشیم...

وقتی دایه دلسوزتر میشیم، فقط استرس هامون اضافه میشه و راه شنیدن ندای درونمون بسته میشه...

خدایا سعه ای بهمون بدید که به این سادگی ها آرامشون بهم نخوره...

آرامش که بهم میخوره دیگه خبری از الهامات نیست...

خبری از فالهما نیست...

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۰۵
ن. .ا
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ

لذت ببر تا جهنمی نشی

با وجود اینکه عقیده ام بر اینه که رنج از زندگی بنی بشر حذف نمیشه اما هیچ وقت برای رنج ها دغدغه مند نشدم...

چون رنج ها متناسب مدل شخصیتی ما میرسن و ما باید فقط در مواجهه با اونها هوشمندانه عمل کنیم...

چیزی که همیشه دغدغه ی من بوده، از دست ندادن لذتها بوده...

همیشه هم به خانمم گفتم: میگم اگر میخوای توی راه دین ثابت قدم باشی و راکد نشی و هر روز بهتر بشی لذتها رو بشناس و خودت رو از اون لذت ها بی نصیب نذار... و طلبشون کن...

و براش برنامه هم داریم غالبا...

دینداری که لذت نبره از دنیاش، یه روزی میفهمه چقدر به خودش لطمه زده...

من و همسرم از وسط شمال و سرسبزی پا شدیم اومدیم توی یه شهر کویری... یکی از لذتهامون که دیدن طبیعت سبز بوده کمرنگ شد... از حدود یک سال پیش تقریبا برنامه هفتگی یا ماهانه مون هست که بریم و طبیعت کوهستانهای اطراف این شهر کویری که اتفاقا سبز هم هستن لذت ببریم...

و حتی از لذتهای کوچیک هم نمیگذرم...

اخیرا دو لذت رو به خانمم پیشنهاد دادم... گفتم درسته وادی هاشون خیلی متفاوته اما حیفه عمرمون تموم بشه و این لذتها رو نچشیم...

گفت چی؟

گفتم اولی خوندن یه صفحه قرآن در روز (توی یه ساعات آرومتر) به نیت لذت بردن از قرآن...

یه دوره دو نفری با این نیت قرآن رو ختم کنیم... خیلی دلم این لذت رو میخواد... و کلی براش از زوایای پنهان این لذت گفتم...

مثلا گفتم گاهی اوقات که وقت خوندن قرآن رو ندارم و مدتی میگذره که نخوندم، قرآن رو میگیرم و بغلش میکنم و میچسبونم به سینه ام...

همین...

انرژی میگیرم...

یا گاهی بعضی از آیات و سوره هایی که دوست دارم رو باز میکنم و میگیرم جلوی چشمهام و فقط نگاش میکنم...

خلاصه کلی دلش رو آب کردم و موافق شد...

 

لذت بعدی هم پیشنهاد کلاس حرفه ای شنا بود...

من خودم شنا بلدم... وقتی هم استخر میرم غالبا توی عمق های بالا میرم و یکی از لذتهام هم اینه که اون استخر حتما سکوی شیرجه داشته باشه...

اما شناگر حرفه ای نیستم...

خیلی از حرکات رو دوست دارم توی آب بتونم انجام بدم... اما بلد نیستم...

چنان با آب و تاب برای خانمم از لذت هاش گفتم که راغب شده...

 

کلا به لذت های دنیا حساس باشید...

دیدید آدمایی که موسیقی کار میکنن گوششون به صدا حساسه؟

یا یه عکاس نگاهش به تصاویر متفاوته؟

یا یه رمان نویس نگاهش به قصه ها متفاوته از بقیه هست؟

 

اگر نگاهمون به لذتها متفاوت نباشه و اهلش نباشیم موجود دوست داشتنی ای برای خدا نمیشیم هاااا

 

نگاه کنید به چمران

وسط توپ و خمپاره داشته از توی یه کویر رد میشده... چشمش میخوره به یه گل

به راننده میگه صبر کن...

من برم لذتم رو از این گل ببرم و برگردم...

 

بعد اگر ما بگیم عیاش ترین آدمهای کره ی زمین اندازه ی یک انسان مومن لذت نمیبرن فکر میکنن دارم چرت و پرت میگم...

و تنذیری هم بگم:

آدمی دیدید که نسبت به لذت ها حساس نیست اما خیلی فاز دینداری و خدا و پیغمبر داره و حتی اهل عرفان هم هست، مراقب باشید کلاهتون رو برنداره...

از ما گفتن بود



به خانمم میگفتم احتمالا خیلی لذت داره که یه خانمی توی فضای باز و با نسیم عالی و طبیعت دنج، مثلا موهاش رو آزاد کنه و در معرض باد ملایم یا نسیم قرار بده...

تایید کرد که خیلی لذت بخشه... (چه ظلمی میکنه زندگی آپارتمان نشینی به خانمها مخصوصا... چون این امکان به صورت روزانه براشون فراهم نیست)

بعد گفتم خب اونهایی که همین عمل رو جلوی چشم نامحرمها انجام میدن... اینها خیییلی سنسور لذت بردنشون خرابه...

خییییلی...

در حد اینن که باید بابت پرت بودن بلوغشون براشون ترحم کرد...

مثل این میمونه که بهترین و پر لذت ترین کتاب های دنیا رو دادی دست یه نفر که بخونه و لذتش رو ببره...

بعد صرفا با رنگ جلد اون کتابها دکوراسیون کتاب خونه اش رو تنظیم کنه...

طفلک!!!

بعد چطور کسی که اینقدر درکش از لذت بردن تعطیله باید دیندار بشه؟

برای دیندار شدن آدمها، باید اونها رو به لذتها حساس کنیم...

 

 

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۵۹
ن. .ا
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۰۴ ب.ظ

تو تنها نیستی

توی این دنیا یه عواملی هست که عامل ارتباط انسانها با همه...

مثل تجربه های مشترک انسانها از درد و لذت...

مثل امیدشون به درک شدن توسط انسانها...

مثل رسالت اجتماعی که یک انسان برای خودش قائل میشه...

مثل نیازهای مشترک انسانها...

اینها و عواملی دیگه عامل ارتباط یک انسان با انسانهای محیط خودشه...

 

اما...

عواملی هم هستن که عامل انزوای انسانها میشن

که قهرا برای هر انسانی در مقاطع زندگیش پدید میاد...

و عامل اصلی انزوا چیزی نیست جز ناامید شدن انسان از درک شدن...

نمیخوام بگم بیاییم انسانها رو درک کنیم تا دچار انزوا نشن...

میخوام بگم ای انسان تو هرگز از انزوا گریزی نداری چون قطعا برای تو تجربه ها و دردها و لذتهایی هست که فقط و فقط سهم تو هستن... و هیچ کس دیگه ای این رو تجربه نکرده...

چون من و تو هر کدوممون یک انسان خاص و منحصر به فرد هستیم...

قطعا در مقاطعی دچار انزوا میشیم...

فقط یک چیزی رو در زمان انزوا فراموش نکن:

تو تنها نیستی...

نه تنها ، تنها نیستی، بلکه تنها راه درک عمیق این موضوع که تنها نیستی، اینه که در مقاطعی از زندگیت دچار این انزوا بشی... پس نترس...

اگر به این نتیجه رسیدی تنها هستی، حتما  دچار یاس و خطورات شیطان خواهی شد...

سعی میکنم با انزوای این روزهام، ارتباط برقرار کنم...

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۰۴
ن. .ا