شنیدید که میگن گوش انسان صوت کمتر از 20 هرتز و بالاتر از 20 هزار هرتز رو نمیشنوه...
فرکانسهای بین 20 تا 20 هزار هرتز رو میشنوه...
و از جمله موجوداتی که صوت دارن و صوتشون بالای 20 هزار هرتز هست مورچه هست... برای همین مورچه ها بسیار موجودات جلالی ای هستن...
کلا هم اگر محاسبه کنید باری که بلند میکنن در مقایسه با وزنی که خودشون دارن بسیار بار سنگینی محسوب میشه و در بین انسانها و حیوانات بعیده موجودی به این قدرت پیدا کنید...
دردی که مردم غزه مبتلا هستن از دست این وحشی های صهیون برای من خیلی شدید هست...
مثل صوت مورچه هست که از شدت زیاد بودن صدا، اصلا نمی شنویم... شدت درد مردم غزه برای من اونقدر شدید هست که قادر به بروزش نیستم... دردم برای اطرافیانم بیصداست...
بعضی دردها اینطوری هستن... فقط صاحب اون درد رو میسوزنن... و ان شا الله اون سوختن ها ساختن هم در پی داشته باشه...
لذا اگر میبینید من غالبا در مورد غزه سکوت میکنم دلیل بر بی تفاوتی من نیست...
روز معلم هست این روزها
دیدم بزرگواری از زاویه معیشتی به جامعه معلم ها نگاه کردن... که حیفم اومد من زاویه نگاه خودم رو در مورد معلم در جامعه خودمون نگم
در اینکه تمام اقشار و صنوف در اجتماع ما زحمت میکشن و نون زحمتشون رو میبرن سر سفره شون بی شک همه با هم برابریم...
اما به نظر من سه قشر هستن که در جامعه نقش انسان سازی دارن و مسئول پرورش روح و جان انسانها هستن
1_ پدرو مادر
2_عالم دینی
3_معلم
این سه گروه اگر صلاحیت جایگاهشون رو نداشته باشن یا اگر در جامعه ای کمرنگ و بی ارزش باشن، اون جامعه سقوط انسانی و ارزشی و روحی میکنه
قطعه ساز اگر کم کاری کنه نهایتا ماشین خراب میده دست شما و بدترین حالتش اینه که یه ماشین خراب میده دستتون
نانوا اگر کم کاری کنه نون بد میده دستتون و نهایتا نون رو استفاده نمیکنید یا استفاده میکنید و مریض میشید...
اما عالم دینی و معلم و والدین اگر خراب بشن یک جامعه سقوط میکنه...
معلم های عزیز
شما هچین جایگاهی دارید... بدونید پرچم دار چه چیزی هستین...
ما در فرهنگ دینی مون دادن خمس واجبه
یکی از محل های مصرف خمس کجاست؟
یکی از محل های مصرفش تامین معیشت عالِم دینی هست...
علامه طباطبایی وقتی در معیشت دچار مشکل شدن، رفتن تبریز و توی زمینشون کشاورزی کردن...
ده سال تمام...
تاریخ قضاوت خواهد کرد که اون ده سال علامه طباطبایی بیشتر ضرر کرده یا مردمی که نسبت به فقر علامه طباطبایی بی تفاوت بودن
جامعه ی بالغ جامعه ای هست که خودش پیش قدم بشه و معلمین و مبلغین بر حق خودش رو تامین مالی کنه...
و این اصلا راحت طلبی نیست...
بذارید من یه چیزی بگم:
علامه حسن زاده میفرمودن اونقدر پوشیدن لباس پیغمبر و اهل بیت مسئولیت داره و سنگین هست که اگر ترس از این نبود که مردم گمان کنن حسن زاده از دین و خدا و پیغمبر برگشته که لباس طلبگی اش را در آورده ، لباس طلبگی را نمی پوشیدم...
چون امیرالمومنین نفرین کرده عالمان دینی را که این لباس را طعمه دنیایشان قرار دهند...
و این رو هم قبول دارم که اینقدر معیشت و حقوق معلمین رو توی بوق و کرنا کردن رسانه ای اصلا به صلاح نیست...
و معلمینی هم که گریبان چاک میکنن که حقوقمون کمه اینها هم صلاحیت اون جایگاه رو ندارن...
چون اون معلم ها حداقلش اینه که کمی بُله تشریف دارن و نمیدونن حق رو چجوری باید گرفت...
معلم باید در جایگاه ناز باشه نه در جایگاه نیاز...
مثل علامه طباطبایی... وقتی به تنگا افتاد رفت توی زمینش و بیل دست گرفت...
بابت اون بیل دست گرفتن تاریخ علامه رو سرزنش نمیکنه بلکه اطرافیانی که میشناختن مورد مذمت خواهند بود...
شنیدید میگن شهید با اولین قطره خونی که ازش ریخته میشه تمام گناهانش بخشیده میشه جز حق الناس؟
یا شنیدید که یکی از یاران امام حسین علیه سلام بدهی داشت و امام فرمودن تو برو و قرضت را بده؟..
نمیخوام در مورد حق الناس بحث اخلاقی کنم... حال این ادا اطوارها رو هم ندارم.... آدم اخلاقی ای هم نیستم متاسفانه...
از کل اخلاق در وجود من فقط یک شمع روشن هست و اون اینه که نصیحت شنیدن رو دوست دارم... اما کسی نیست که نصیحتم کنه :)))
چرا همیشه در مورد حق الناس برای ما تنذیری و هشداری صحبت کردن؟
چرا فقط ترسوندنمون؟
چرا اون روی سکه ی حق الناس رو کسی برای ما نگفت؟
مگه نباید هر "لا اله" یک "الا الله" هم داشته باشه؟
نمیدونم چرا نگفتن...
من سوالم چیه؟
چند وقتی برای من سوال بود که چیزی که نسبت بهش مالکیت داریم چیه؟
خیلی چیزا توی این دنیا به من داده شده، اما نسبت به خیلی از این چیزها مالکیت ندارم... فقط امانته...
بهم دادن اما بابتش از من تعهد گرفتن... مشروط و محدود بهم داده شده...
تا حالا فکر کردید چه چیزی خدا بهمون داده اما بابتش هیچ تعهدی نگرفته و گفته هر جوری دلت خواست ازش استفاده کن؟
من خیلی فکر کردم...
یا پیدا نمیکنید... یا اگرم نعمتی پیدا کنید خیلی کمه (به لحاظ کمیتی)
اگر بخوام از تک تک نعماتی حرف بزنم که بهمون داده شده اما بابتش ازمون تعهد گرفته شده و یه جورایی امانت داده شده خیلی مطلب به درازا میکشه...
مستقیم بیام سر چیزی که بیشترین فراوانی رو در زندگی هر کسی داره و مدتیه منو درگیر خودش کرده:
وقت
زمان
فرصت
عمری که در اختیار ما قرار گرفته در واقع یک فرصتی هست که بتونیم در این دنیا برای خودمون ابد سازی بکنیم...
و عمر یعنی چی؟
یعنی همین 24 ساعت تکراری روزانه و شبانه...
همین یک قلم (24 ساعت ناقابل) تمامش تعهده... تمامش امانته...
این تعهد یک روز و دو روز هم نیست... بینش زمان خالی هم وجود نداره...
حتی استراحتش هم بر اساس تعهد هست... چون توی استراحتش هم نمیتونی افراط و تفریط کنی...
کارمند بانک رو یادتونه؟
تعهد داشت... یک ثانیه هم فرصت نداشت که ول بچرخه...
شما در واکنش با کارمند بانک چی گفتین؟
رنج و دشواری... و خوشایندی حاصل از مفید بودن...
رنج و دشواری...
بعضی از بزرگواران که اصلا انگار از این حجم از برای خود نبودن عصبانی هم شده بودن...
و عصبانیت هم داره گاهی اوقات...
بزرگواری گفتن اگر مشغله ای باشه که هدفم باشه یا دوست داشته باشم یا...
بزرگوار: این آغاز ذهن زدگی هست...
مگه برای بنی اسرائیل از بهشت غذا نمی آوردن؟
آخرش نگفتن ما همون عدس و پیاز خودمون رو میخوایم و غذای بهشتی نمیخوایم؟
هدف بهشتی هم برات فرسایشی میشه و لگد میزنی زیرش...
چرا؟
چون هدف بهشتی نیاز به جان بهشتی داره... و جان بهشتی نمیشه مگر اینکه تطهییر بشه...
و تطهییر اتفاق نمی افته مگر با عبور از رنج...
یا بهتر بگم تطهییر اتفاق نمی افته مگر با مواجهه ی هوشمندانه با رنج...
زندگی تمام ما در اون 16 ساعت بیداری مثل کارمند بانکه... هر لحظه کار و تکلیف خودش رو داره...
خب پس من چی؟
کی به خودم برسم؟
جواب من اینه:
خبر داری کجا هستی که بتونی به خودت برسی؟
خبر داری کی هستی؟ که بخوای به خودت برسی؟
راه به خود رسیدن همین تعهدت به وقتی هست که بهت امانت داده شده...
این وقت همون کوه صفا و مروه ی تو هست که باید در این بازه سعی کنی...
یک سعی مستمر...
یک سعی هوشمندانه (این هوشمندانه رو روش فکر کنید)
این سعی مستمر و هوشمندانه ی تو در بستر وقتی که بهت داده میشه، تو رو به خودت میرسونه...
میخوای به خودت برسی دیگه؟
مگه نمیگیم پس کی به خودم برسم؟
راه به خود رسیدن افتادن در این اقیانوس وقت هست که هر لحظه اش تعهده...
انصافا رنجش رو کتمان نکنیم...
نگیم مثلا اگر امام زمان ماموریت مستقیم بدن به من، من دیگه شب و روز نمی شناسم
ببین!!!
بعد من میام میگم تو چقدر درگیر ذهن هستی که اینجوری فکر میکنی...
بعد میگم تو شبیه اون نوجوانی هستی که خیلی فانتزی در مورد ازدواج و عشق و پیوند فکر میکنه...
حق الناس همون ندیده گرفتن تعهداتمون هست... همون خیانت در امانت هست...
که با شهادت هم پاک نمیشه...
چرا اینقدر جرمش سنگینه؟
چون نور بزرگی توش بوده و من روی نور به اون بزرگی رو پوشوندم...
هیچ کس به ما از نور بودن این تعهدات چیزی نگفته... همه فقط گفتن خیلی جیزه...
راستی؟ چقدر کوری لازم دارم تا نور به اون بزرگی رو تبدیل به ظلمت کنم؟!!
چقدر باید مشاعیرم تعطیل شده باشه؟
بهش فکر کردید؟
چی شده که اینقدر تاریک شدم؟!!!
حال این روزهای من اینه
بند به بندش ناله های منه...
و اگر امروز این ناله رو دارم فقط و فقط به خاطر اینه که نسبت به وقتی که روزانه در اختیارم هست بخل رو گذاشتم کنار و صرفا در حد توانم دارم به تعهداتم عمل میکنم...
حالا میرسم به مطلب باجه ی هشت 2...
اگر به تعهدم عمل کنم، خدا منو متوجه یه چیزایی میکنه که درصد مالکیتم توی اون مسائل خیلی بیشتره...
و به دلم میندازه که اون رو هم برای خودش خرج کنم... و این تمام جشن و پایکوبی نظام هستی هست...
تمام عشق اینجا بروز میکنه...
فقط همین یه نفربود که گاهی با جوی هیجانی از اصل نظام دفاع میکرد و در دفاعش هم غالبا افراط و تفریط داشت که خب...
خوب یا بد اینم دیگه چپ کرد و شده مقابل هر کسی که از نظام دفاع کنه...
حالا ن. .ا موند و حوضش... و این اتفاق حدود 3 ماهی هست که رقم خورده...
منم تنها شدم...
دیگه خیلی تمایلی به هم صحبتی با اینا ندارم... فقط کار...
شنیدید میگن: من فلان چیز رو با تف اینجا چسبونده بودم...
بعضی از آدما واقعا با تف به نظام وصلن...
فعلا در تعامل با اینها دچار ادبار هستم... تا ببینیم این دل صاب مرده فاز بعدیش چیه...
خوش به حال اونهایی که روزانه نویسی میکنن... من توی شرایط اینچنینی که حس میکنم این همه اتفاقات در آستانه چهل سالگی من رقم میخورن یه پازلی هست که بعدها تصویرش خودش رو نشون میده... نیاز دارم به روزانه نویسی... تا بعدها بتونم خوب این پازل رو تحلیل کنم...
اما روزانه نویس نیستم...
بلد هم نیستم...
آفرین به رئیسی...
دیروز توی غرب تهران سخنرانی کرد درسته؟
حرفهای خوبی زد... امیدوارم کرد...
ازش انتظار حرفهای دو پهلویی که غالبا مدل احمدی نژاد بود رو نداشتم... و دیدم که دیروز بلاخره اون ادبیات رو رها کرد و هم شجاعتش رو بروز داد و هم صداقتش رو...
آفرین به تو...
از تو میشه دفاع کرد...
تا حالا در مورد وعده هایی که داده بود و مشخص بود در دولتش عملی نمیشه (مثلا مسکن)... وقتی ازش میپرسیدن مثلا اینطوری جواب میداد:
سالی یک میلیون مسکن هم نیاز کشور هست و هم قانونه هم وعده دولت... اگر انجام نشه فلان میشه و بهمان میشه...
اما دیروز اینطوری حرف نزد...
آفرین به تو...
بگو ما تلاشمون رو کردیم نشد... میخواستیم بشه اما پول نبود،ساختار جواب نداد، آدمش نبود، کوفتش نبود... ما میفهمیم... بخدا ما تو مریخ زندگی نمیکنیم... همه این مسائل رو میفهمیم...
ازت هم دفاع میکنیم...
به همین سادگی...
خیلی دلم میخواد خانمهای متاهلی که این مطلب رو میخونن جواب این سوالم رو بدن:
اگر همسرتون خودش بهتون پیشنهاد بده که با هم برید بیرون از خونه غذا بخورید (مثلا رستوران یا فست فودی) با اینکه خودتون بهش پیشنهاد بدید که با هم برید بیرون برای غذا خوردن چه تفاوتی داره براتون؟ (با فرض اینکه غذا خوردن بیرون از خونه رو برای تنوع دوست دارید)
اگر همسرتون قبل از تعطیلات برنامه مسافرتی (یک سفر تفریحی_ بازم با فرض بر اینکه سفر تفریحی اعم از دور یا نزدیک، فضای سبز یا زیارتی رو دوست دارید) را بهتون پیشنهاد بده، با اینکه خودتون بهش پیشنهاد بدید چه تفاوتی داره براتون؟
اگر همسرتون خودش در روز وقت بذاره برای صحبت کردن با شما، با اینکه شما بهش بگید بیاد بشینه تا کمی گپ بزنید ( هر موضوع مهم یا غیر مهمی) چه تفاوتی داره برای شما؟
چون شرایط سابق رو نداشت باید باشگاهش رو عوض میکرد...
این باشگاه جدید رو به خاطر مسیرش و نزدیکی به بعضی از کلاس های بچه ها پسندیده بود...
رفت فرم پر کرد... دیروز هم روز اول تمرینش بود...
پول یک ماه رو پرداخت کرد... سالن طبقه ی منفی 2 بود...
با آسانسور که رفت پائین و تا در ورودی سالن ورزشی که رسید نتونست پاش رو داخل بذاره...
میگفت موسیقی مفتضحِ در حال پخشِ اونجا، انرژی منفی خیلی زیادی رو بهم وارد کرد...
بلافاصله برگشت...
رفت بالا... میگفت توی آسانسور به ذهنم می اومد که اگر دلیلم رو برای انصراف به منشی بگم حتما مسخره ام میکنه...
اما بازم به خودم مسلط شدم و گفتم من نمیتونم توی همچین محیطی برم ورزش کنم.
رفت پیش منشی و به منشی گفت که منصرف شده...
اونم علتش رو پرسید و همسرم هم گفت از موزیک هایی که پخش میکنید خوشم نمیاد...
در نهایت منشی بهش گفت چون شما فرم ثبت نام پر کردید پولتون برنمگرده اما بازم من با مدیر صحبت میکنم...
شب خودِ مدیر زنگ زد به خانمم و سعی کرد راضیش کنه که بیاد در همین محیط ورزش کنه...
اما در نهایت گفته بود که اگر هم نخوای بیای پولت برنمیگرده و خودت هم امضا کردی این شرایط رو در فرم ثبت نام...
همسرم که قطع کرد دچار سردرگمی بود...
گفت چکار کنم؟
گفتم نرو این باشگاه رو...
و کار خوبی کردی که بهشون گفتی به خاطر موزیکش انصراف دادی...
گفت: پولم رو نمیدن... من راضی نیستم... من که استفاده نکردم... چرا پولم رو برنمیگردونن...
گفتم: شماره اش رو بگیر... گوشی رو بده به من من باهاش صحبت کنم...
گفت: چی میخوای بگی؟... بگو خودم باهاش حرف بزنم...
گفتم: تو زیادی مهربون هستی و ماخوذ به حیا... از لحن مودبانه ات سوء استفاده میکنن...
از طرفی من میدونم چی بگم که حساب کار بیاد دستش...
دوست نداشت این کار رو بکنه...
اما بعد از چند دقیقه خودش گفت: باشه تو صحبت کن...
شماره رو گرفت:
گوشی رو داد به من
اون طرف خط یه خانم بود...
وقتی خودم رو معرفی کردم و گفتم همسرم دوست نداره توی باشگاه شما تمرین کنه...
اونم بلافاصله گفت:اختیارش با خودشه... پولش برنمیگرده...
گفتم: چرا؟
گفت: چون اول یه قراردادی رو امضا کرده... توی اون قرارداد این موضوع قید شده... ایشونم امضا کرد... وقت منو هم نگیرید...
گفتم: یه سوالی داشتم:
گفت: سریعتر لطفا
گفتم: آیا شما میتونید چیزی که خلاف قانون هست رو توی قرارداد بنویسید و بابتش امضا بگیرید؟... شما هم مجبورید پول رو برگردونید هم بابت این کار خلاف قانونتون پیگیری میکنم...
گفت: هر کاری دستته برو انجام بده و قطع کرد...
امروز صبح رفتم اداره ورزش و جوانان... بخش نظارت بر باشگاهها...
حق رو به من دادن و قرار شده فردا یه نامه تنظیم کنن و پول رو هم از اون باشگاه بگیرن...
وقتی به همسرم گفتم خییییلی خوشحال شد...
خوشحالم...
چون به نظرم این خوشحال کردن خانمم خیلی قیمت داشت...
من خیلی سرم شلوغه... و مبلغی که خانمم داد به باشگاه خیلی ناچیزتر از اون بود که بخوام براش وقت بذارم...
خیلی راحت میتونستم قیدش رو بزنم...
حتی نشوندن اون آدمای وقیح سر جاشون هم، اونقدری ضرورت نداشت... چون اونها باز هم کارشون رو تکرار میکنن... چون برخورد اصناف با اینها اصلا برخورد بازدارنده ای نیست...
اما رفع ناراحتی همسرم بابت اون استرسی که کشید خیلی میتونست لبخند خدا رو در پی داشته باشه...
اینها همون فرصت های نابی هستن که انسان باید در کمینشون باشه..
مطلب قبلی ادامه داره و ان شا الله نوشته میشه
کارمند بانک: آقا خواهش میکنم جلوی باجه رو شلوغ نکنید ، بفرمائید بشینید صداتون میکنم.
مشتری اول: آقا اینم کپی کارت ملی ضامنم... تکمیله؟
کارمند بانک: فیش حقوقی خودت کجاست؟ ندادی...
مشتری دوم: آقا اگه فرمی باید پر کنم بهم بده که نوبتم شد معطل نشیم.
( کارمند بانک در حالی که فرمی رو جدا میکند به او بدهد نگاهش به برگه ای هست که در حال پرینت گرفتنه)
مشتری سوم: داداش فیش واریزی ساتنا میخواستم...
کارمند بانک: از باجه بغل بگیرید
مشتری چهارم: آقا اومدم پرونده وام تشکیل بدم باید نوبت بگیرم، اخه دو تا دستگاه نوبت دهی هم هست دم در
کارمند بانک: از دستگاه سفیده نوبت بگیرید، روش نوشته بابت تسهیلات...
مشتری چهارم: اخه دیدم اینا صف ایستادن پشت باجه گفتم شاید نوبتی نیست
کارمند بانک: آقایون خواهش میکنم بشینید هر وقت شماره تون خونده شد بیایید جلو...
مشتری پنجم: داداش شما یه سره داری کار دیگران رو انجام میدی، الان نیم ساعت اینجا ایستادم، فقط کار یه نفر انجام شده
( کارمند بانک کاغذی را به مشتری نشسته جلوی باجه میدهد و میگوید تمام صفحاتش را امضا کند که رئیس بانک صدایش میزند و میگوید:)
رئیس بانک:منصوری تلفنت روجواب بده حسینی پشت خطه... کارش رو راه بنداز...
کارمند بانک: الو سلام... احوال شما... بله... شماره ملی تون رو بگید...
(چند لحظه توی سیستمش نگاه میکنه)
کارمند بانک: فکر میکنم به خاطر معوقه ای چیزی باشه... ندارید؟!...
آهان بله...
بانک تجارت ضامن کسی شدید که چهار ماهه قسط هاش رو نداده...
خیر... سیستم اجازه نمیده...
قسطش رو پرداخت کنه من ایجا براتون درستش میکنم...
مشتری ششم: آقا دیروز رسیدم خدمتتون، ضامن کسر اقساط پیدا نکردم... ولی این ضامن بازاری اعتبارش خوبه...
(کارمند بانک نگاش میکنه و جوابی نمیده.... با نفر پشت خط خداحافظی میکنه)
مشتری ششم: میخوام بدونم اگر حل میشه نوبت بگیرم
کارمند بانک: باید اعتبارش بررسی بشه... نوبت بگیرید...
کارمند باجه بغلی: منصوری این فرمها رو یه بسته به من بده
کارمند بانک: ندارم اینجا... توی کمد بردار... برای منم بیار...
من چند سال پیش بابت وامی، رفته بودم بانک و این صحنه رو حدود دوساعت شاهد بودم... البته در صف انتظار و نوبت...
دو ساعتی که من بودم، حتی یک دقیقه اش این کارمند بانک فرصت نداشت با بغل دستی اش در مورد خاطره ای یا اتفاقی شخصی حرف بزنه یا جواب تلفن شخصی بده یا مثلا اگر پیجی داره چک کنه یا حتی یه چای بخوره...
هیچی...
تماما داشت به ارباب رجوع پاسخ میداد و کارشون رو انجام میداد و شاکی هم بودن مشتری های بانک که چرا کار انجام نمیشه...
کاری ندارم که میشد کاری کرد که این صف ایجاد نشه... این طرف قضیه برام مهم نیست...
تا حالا فکر کردید اگر در روز فرضا اگر 16 ساعت بیدار هستین عین 16 ساعت اینطوری مشغول باشین چه حالی بهتون دست میده؟
میتونید تصورش بکنید؟
ممنون میشم اگر تصور بکنید و بگید آیا میتونید حدس بزنید چه حسی دارید در چنین شرایطی؟
زمانی که یمن درگیر جنگ با عربستان بود.. یکی از متحدان عربستان در جنگ با یمن، امارات بود...
در همون سالهای اوج جنگشون یکی از دوستان با برای بازاریابی رفته بودن امارات و با یکی از شیوخ یکی از ایالات امارات دیداری داشتن...
ظاهرا پسر اون شیخ در جنگ با یمن مشارکت داشته و حتی یک پای پسرش هم آسیب دیده بود و مجروح شده بود...
دوستمون میگفت جلسه تجاری بود اما به مناسبتی سخنی از جنگ با یمن هم پیش آمد و توی اون جمع اماراتی ها یک اعتراف واحد داشتند و اون این بود:
یمنی ها در جنگ، بسیار مردانه، با مروت و با صداقت عمل میکنند...
غیر نظامی نمیزنند در حالی که غیر نظامی هاشون هر روز کشته میشوند...
وقتی وعده میدهند عملی میکنند... رودررو میجنگند و...
در جنگ نامردی نمیکنند... اسیر جنگی را اذیت نمیکنند...
ایران به اسرائیل میگوید تنبیه ات خواهم کرد...
اونها با بستن پروازها توسط ایران متوجه میشن ایران قصد حمله داره...
چند روز انتظار میکشن... چند روز در ترسی مرگبار منتظر اقدام ایرانن...
کسانی که هیچ مرزی از انسانیت را در جنگ رعایت نکردن، حالا به پناهگاهها پناه بردن تا کمتر کشته بدن...
ایران خیلی عیان حمله رو شروع میکنه... و فقط اهداف نظامی رو میزنه و بعد از چند ساعت هم اعلام میکنه عملیات ما منتج به نتیجه شد و از نظر ما عملیات به اتمام رسیده...
یعنی دیگه نترسید... بیایید بیرون و تا خدا اجلتون رو نرسونده زندگی کنید...
و البته پیام دوم این اعلام پایان عملیات این بود که فعلا قصد جنگ مستقیم با پلیدی مثل تو ندارم، خواستم بهت ثابت کنم معادله قدرت در منطقه تغییر کرده، غلط اضافی خواستی بکنی بدون که ایران با کسی شوخی نداره...
در جنگ با داعش وحشی و تهی مغز
به فرماندهان ایران سفارش شده بود که در کشتن دواعش افراط نکنید... چون غالبا فریب خورده هستن...
حالا بماند اگر غرب این منش ها را داشت تا الان با قدرت رسانه ایش تمام جوان های ما رو مسخ کرده بود...
و بماند که یک بار رهبری در دیداری با جامعه ی علمی خطاب به یک استاد تاریخ فرموده بودن چرا در طول تاریخ خونین ترین جنگها و وحشی ترین جنگها از سوی غربی ها اتفاق افتاده؟
و این رو به صورت سوال مطرح کرده بودن...
اینها و خیلی چیزهای دیگه بماند...
حرفم اینه:
میبینید چقدر دین و مرام دینی پتانسیل قدرت جهانی شدن رو داره ؟
میبینید چقدر متمدنانه رفتار میکنن جبهه های مقاومت در جنگ ها؟
طلیعه هایی از تمدن حقیقی رو در رفتارهای جنگی جبهه ی مقاومت مشاهده میکنیم در طول این چهل سال که حتی مدل فیکش رو هم بشریت تجربه نکرده بود.
این هم یک سوژه ی ناب برای فیلم سازانی هست که دغدغه ی به تصویر کشاندن حقیقت دین رو دارن...
در مطلب قبلی نوشتم که ایران مستقیم حمله نخواهد کرد...
هر چند همچنان معتقدم واقعا خودش رو مستقیم وارد جنگ نکرده و صرفا مسئله کنسولگری خودمون در سوریه رو تسویه کردیم و اعلام هم کردیم این حمله بابت اون بوده... و پایان عملیات رو هم اعلام کردیم که بدونن این گوشمالی بابت غلط اضافی شون در مورد ایران بوده
و این از ظرائف و دقت های سیاست های رهبر ماست...
اما حتی اگر مستقیم هم وارد جنگ با اسرائیل بشیم حرفم در مقابل تصمیمات رهبری اینه:
لطف آنچه تو اندیشی
حکم آنچه تو فرمائی...
عید امسال برام خیلی متفاوت بود... و خیلی لذت های جدیدی رو تجربه کردم...
مثلا هر ساله برای تبریک سال نو از سمت دوستان و آشنایان کارت پستالهای دیجیتال یا پیام های تبریک روی گوشیم می اومد...
اما امسال شاهد بودم از کشورهای مختلفی برام پیام تبریک میاد... غالبا به زبان انگلیسی...
از ایتالیا...
هند...
قطر...
فرانسه...
کانادا...
روسیه...
و...
حالا اینا مثل خیلی از امثال من مصنوعی نشدن که یه کارت پستال توی نت پیدا کنن و برای 500 نفر بفرستن و خیال خودشون رو راحت کنن که تبریک گفتیم و از گردن خودمون خارج کردیم...
تمام اینا نشستن پیام تبریک خودشون رو تایپ گردن...
برای شخصِ من...
اما...
اما جذابترش این بود که بعد از حمله به کنسولگری ایران در سوریه...
شاهد پیامهایی از سمت بعضی از همین انگلیسی نویس ها بودم در جهت تسلیت گفتن به من و ابراز تاسف و همدردی...
شبیه این پیام:
unfortunately i heard the news
i feel very sad
about the attack on iranian consulate in syria
i hope you all doing well
و پیامهای دیگه ای که اومد همه در درجه اول نشان از نگرانی اونها در مورد آینده ی مقاومت بود...
ایران مادر و پدر مقاومت در جهانه...
پشتیبان اصلی و بنیان گذار مقاومت در جهان هست...
واکنش ایران برای تمام جهان خیلی مهمه...
خلاصه ی کلام:
تماااام چشم های امید، به ایرانه...
امید همون بزرگ مردان غزه هم بعد از خدا و اهل بیت، به ایرانه...
وقتی اسرائیل به کنسول گری ما میزنه، برای تمام دوستداران مقاومت مثل این میمونه که کسی به مادر یا پدرش سیلی زده...
پدر پشتیبانه... کسی دوست نداره ضعف پدر رو ببینه...
در جواب تمام اونها نوشتم:
ما بابت این اتفاق اصلا نگران نیستیم...
اسرائیل تا همین الان ضربات بسیار مهلکی از مقاومت خورده و در حال احتضاره...
به شدت نیاز داره ایران به صورت مستقیم وارد جنگ بشه...
حتی اگر بنا باشه نابود بشه انتخاب خودش اینه که با ورود مستقیم ایران نابود بشه...
ایران قطعا پاسخ این جنایتش را خواهد داد...
اما در زمین اسرائیل بازی نخواهد کرد...
دوستان و بزرگوارانی که مخاطب این وبلاگ هستین لطفا این مطلب رو با حوصله بخونید...
سیاسی نیست...
فرهنگی نیست...
اجتماعی نیست...
اتفاقا خیلی شخصی هست...
درد دل هست...
مخاطب اولش خودم هستم...
دیدم توی شب های قدر هستیم... گفتم بذار این راز دلم رو با شماها هم مطرح کنم... شاید حرف دل یکی دیگه هم بود...
شاید اونم بابت این حرفها و فکر کردن به این مسائل، در این شب های قدر اشکی ریخت و از خدا خواست که دستش رو بگیره...
البته اگر مثل من در درونش خبثی رو مشاهده کرد... تکبری و رذالتی رو مشاهده کرد...
اگر نه که طوبی له...
بچه ها!!!
دعای فرج رو همه خوندید دیگه...
اللهم کن لولیک الفرج، حجة بن الحسن...
باور ماها در مورد ظهور حضرت چیه؟
وقتی بخواید برای دیگران لزوم و ضرورت ظهور حضرت رو بیان کنید چی میگید؟!!
احتمالا میگید امام تشریف فرما بشن تا ظلم رو از بین ببرن...
تشریف فرما بشن تا استعداد ها شکوفا بشه...
تشریف فرما بشن تا عدل و عدالت در جهان حکم فرما بشه...
تشریف بیارن تا عقل بشر افزایش پیدا کنه...
تشریف بیارن تا معنویت انسانها افزایش پیدا کنه...
تشریف بیارن تا دلهای ماها به هم نزدیک تر بشه...
چیز دیگه ای هم به ذهن شما میرسه؟!!
به ذهن من که نرسید والا می نوشتم...
اما در دعای فرج به هیچ کدوم اینها اشاره نمیکنه...
همه ی اتفاقات بالا می افته ها... اما هیچ کدوم از اتفاقات بالا اصل نیست...
پس اصل چیه؟
اصل طوع و رغبت امام هست... و تمتع طولانی مدت امام...
یه مقدار با زبان خودمونی تر بگم:
اصل لذت بردن و بهره بردن امام هست...
دلایلی که ما برای ظهور بیان میکنیم همه اش پای "من" وسطه...
افزایش عقل "من"
افزایش معنویت "من"
رفع ظلم از "من"
شکوفایی استعداد "من"
همدلی"من"
و صد ها "من" دیگه...
هیچ جا امام مطرح نیست...
هیچ جا تمتع امام مطرح نیست...
حالا تا اینجای بحث من هنوز حرف خودم رو نزدم...
بچه ها این "من" های ما یه جایی میزنه بیرون...
خدا نمیذاره همینجوری مخفی نگهش داشته باشیم...
کاش این "من" ها فقط جلوی همسرمون بزنه بیرون... فقط جلوی بچه هامون باشه...
هر چی ادعا مون بیشتر باشه این "من" در مقاطع حساس تری بروز میکنه...
بچه ها این " ترس" داره...
خدا تعارف نداره...
ترس ناک میشیم ماها وقتی قرار باشه خدا تعفن این " من" ها رو بریزه بیرون...
خدا بدش میاد...
بیائیم این شبها فقط اشک بریزیم که خدایاااا... به ما رحم کن...
میدونم تصورش براتون سخته...
اون من رو اینقدرا جدی نمیگیرید...
چون نمیدونید اگر مخفی کرده باشید چه تعفنی داره...
و خدا دوست نداره کسی با این تعفن بهش نزدیک بشه...
حتما یه جایی برامون بروزش میده...
هر چی هم این تعفن و این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...
آهان...
عجب جمله ای شد...
بذارید دوباره بنویسمش:
هر چقدر این "من" عمیق تر باشه... در فاصله ی نزدیک تری به ولی خدا برملا میشه...
خدایا... به من رحم کن...
بذارید یه داستان براتون بگم از خودم...
از منیت خودم...
میدونم ممکنه کلی سوال براتون پیش بیاد... شبهه براتون ایجاد کنم...
اما تو رو خدا یه مقداری به هدفم از این خاطره توجه کنید... و جزئیاتش رو بها ندید...
براتون نوشته بودم عید امسال با وجود بی پولی... جور شد که با استاد و دوستان بریم جنوب... مناطق جنگی...
قبل از نوشتن داستان بهتون بگم که توی جمع دوستان ما... فقط ما هستیم که سه تا بچه داریم...
اکثر بچه ها تک فرزندی هستن... و نهایتا دوفرزندی اونم با فاصله ی 8 سال به بالا...
مثلا بچه اولشون کلاس سوم دبستان بود که بچه دومشون رو بدنیا آوردن... و تمام...
اکثرا هم که تک فرزندی...
استاد بارها به خانمم گفت تو خیلی داری جهاد میکنی... خیلی از درس و بحثی هاش هم این کار رو نمیکنن...
به خانمم گفتم منظور استاد از درس و بحثی ها همین دوستای خودتن...
و چندین بار برای بچه های کلاس هم خانمم رو مثال زدن که توی شهر غریب... نه خانواده ای کنارشه... نه هیچی... اما فرزند آوری کرده...
و به اینها اضافه کنید که اگر این مواقعی که دوستان ما مسافرت میرن، خانمم پیگیری نکنه... احتمالا به ما نمیگن که دارن کجا میرن و ما هم متوجه نمیشیم... و نمیریم....
و واقعا برای ما با این بچه های کوچیکمون رفتن به سفرها همراه دوستان کار سختی هست...
رفتن به این سفرها به خاطر شرایط خاصی (بیماری) که استاد دارن خیلی چابکی لازم داره...
همیشه توی لحظه تصمیم گرفته میشه و سریع باید واکنش نشون بدی...
و برای ما که برای واکنش سریع با سه تا بچه ی کوچیک خیلی سختی داره دیگه بدتر هم هست...
خیلی سخت تر از بقیه بچه ها که یه بچه دارن غالبا...
حالا برم سراغ داستان
(تو رو خدا این باور من که استادمون از اولیای الهی هست رو فعلا از من بپذیرید... حتی اگر فرض رو بر این میذارید که من اشتباه میکنم... باشه من ممکنه اشتباه کنم... اما نتیجه گیری ای که میخوام بکنم مهمه...)
ما با اون شرایط برامون جور شد که بریم جنوب...
توی خرمشهر اسکان گرفتیم... کنار بچه ها...
استاد و خانواده اش جای دیگه در آبادان اسکان داشتن... و برای یادمان رفتن ها اطلاع رسانی میکردیم و با هم میرفتیم...
چند روزی اونجا بودیم (خرمشهر و آبادان)
قرار بود بریم جاهایی در نزدیکی اهواز... مثل علی بن مهزیار و...
باید جای اسکانمون عوض میشد
اون دوست ما که روابط بیشتری داشت گفت برای اهواز تونستم یه سوله جور کنم...
نهایتا یه حائل بین خانمها و آقایان میخوره...
تازه اونم باید خودم برم از نزدیک ببینم... اگر خوب بود و مناسب خانوادگی رفتن بود... اعلام کنم...
وقتی دیدم این شد، نگران شدم...
فقط به خانمم گفتم اگر همیچین جایی باشه که عمومی هست و باید همه با هم باشیم... کار ما خیلی سخت میشه...
خانمم گفت: سخت نمیشه.. پسرا پیش تو باشن... دخترمون پیش من...
من چیزی نگفتم... چون نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم که از چی نگرانم...
تا اینکه شب خانم ِیکی از اون بچه های هماهنگ کننده به خانمم زنگ زد...
و گفت چون همه یه جا هستیم و استاد هم پیش ما هستن....
و چون شما بچه ی کوچیک دارید و احتمالا سر و صدا کنن یا لج کنن... بهتره شما اونجا نیایید...
یا یه جای دیگه توی اهواز پیدا کنید و بهتون اطلاع میدیم هر جا میریم...
یا برگردید شهرتون... چون ما هم یه شب اهواز میمونیم و برمیگردیم دیگه...
خانمم گفتن باشه بذارید با ن. .ا مشورت کنم... بهتون میگم...
یه مقداری تعجب کرده بود...
گفت: چون بچه کوچیک داریم باید محروم بشیم؟!!
گفتم: بابت همین نگران بودم...
بهتره برگردیم... جای دیگه توی اهواز نمی تونیم گیر بیاریم و از طرفی از کارخونه هم زنگم زدن برای پس فردا باید باشم کارخونه... موضوع مهمی پیش اومده...
گفت: آخه این طفل معصوم ها که کاری به کسی ندارن... فقط بچه هستن... مکنه گاهی بازی کنن... بلند بخندن... یا دعواشون بشه... بزنن زیر گریه و لج کنن...
گفتم: بچه ها که تقصیری ندارن... حریم استاد رو باید حفظ کرد...
براش جا نمی افتاد...
میتونید فضا رو تصور کنید؟!!
رعایت بچه ها مهتره یا رعایت حریم ولی خدا؟!!
تازه بچه ها رو هم به نیت جهاد کردن آوردی...
اما وجود اونها موجب بشه نتونی همراه باشی با جمع...
اینجا ممکنه آدم سختش بشه... بگه اونی که هیچ سختی به خودش نداده و کلا یه بچه بزرگ داره باید همه جا حضور داشته باشه و بهره مند بشه... ما که دچار سختی فرزند آوری هم شدیم اونم با شرایط فلان... اول از همه ما رو محروم میکنن و عذر ما رو میخوان و میگن شما برگردید...
وااای...
چه صحنه هایی خدا خلق میکنه...
عجب عاشق کشی ای شاهد کل
به کار خویش غوغا میکنی تو...
اینه دوستان من!!
رعایت حریم ولی خدا مهمتره...
از همه چیز...
حتی از جان من و شما...
حریم که هیچی... اون که قابل درکه....
تمتع ولی الله اعظم اصل هست و رفع ظلم از توابع اون تمتع هست...
اگر برای تمتع ولی خدا دغدغه ندارم باید ببینم چه منیت و تکبری پنهان کردم...
و این منیت برملا میشه بچه هااا...
پنهان نمیمونه...
اگر من بهتون بگم حضرت عباس جان برای تشنگی امام حسین به دل دشمن زدن دیگه اشکتون جاری نمیشه نه؟!!
اگر بهمون بگن تشنگی بچه ها و زنهای خیام یه پوشش هست تا منیت های ما بروز نکنه برامون سنگینه نه؟!!
پوششی بوده که دست ولایت ایجاد کرده...
بله... واقعا زنها و بچه های خیام هم تشنه بودن... و اگر آب میرسید احتمالا اول به اونها هم داده میشد...
اما نیت حضرت عباس چی بود؟!!
اگر بگن تشنگی امام حسین دیگه اشکمون سرازیر نمیشه نه؟!!
ممکنه بگیم وقتی طفل شیرخوار تشنه هست تشنگی یک مرد بزرگ جنگی چه موضوعیتی داره؟!!
این همون منیت ماست... همون تکبر ماست...
همه تون از من بهترین...
اما حال من این دعاست:
اللهم طهر قلبی من النفاق
و عملی من الریا
و لسانی من الکذب
و عینی من الخیانة
فانک تعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور
و ما تخفی الصدور...
اگر در این شب قدر پیش رو من از ذهنتون گذشتم برای تطهیر من دعا کنید...
همه ترسم اینه که با این ادعایی که من دارم اون منیت ها و تکبرهای پنهان شده در نفسم... در دو قدمی ولی خدا بروز کنه و ...