در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۱۶ ق.ظ

تعادل جنسیتی در ازدواج

ده سال پیش توی مطالعات فلسفی و عرفانی، میخوندیم حقیقت و واقعیت پشت و روی یک سکه هستن و ذره ای جدایی از هم ندارن...

و علم و دین هم یک حقیقت هستن و در واقع پشت و روی یک سکه هستن...

و راه تشخیص حق و واقع عقل هست منتهی عقلی که مشوب یا آلوده به وهم نباشه...

بعد توی قرآن میخوندم « اکثرهم لایعقلون»

و وقتی اینها رو کنار هم میذاشتم میدیدم اکثر افسردگی ها و اختلالات و اختلافات و دعواها و نساختن ها زیر سر اینه که وهم و خیال گسسته از عقل بر وجود انسان سیطره پیدا کرده...

بعد اون حدیث که میفرماید پیامبران برای بیرون کشیدن دفائن عقول از مردم، مبعوث شدن رو که میخونیم میبینیم بله... تمام مشکلات زیر سر اینه که عقلها دفن شده هستن...

عقل یعنی واقعیت... یعنی زبان رخداد و حادث ها...

اگر ما انسانها دچار اوهام و خیالات بشیم فقط فانتزی میسازیم... و چون راه به واقعیت نمیبره میریم سراغ فانتزی بعدی... و این سلسله برای یه عده تا مرگ ادامه داره...

مثال بزنم؟!

ازدواج موجب به تعادل رسیدن جنسیت میشه

یعنی چی؟!

شنیدید که میگن حب و بغض انسان منطق انسان رو میسازه؟

یعنی منطقی که رسالتش رسیدن به واقعیته... دستخوش حب و بغض اون متفکر میشه و حب و بغض متفکر رو توجیه میکنه به جای اینکه اون متفکر رو به واقعیت برسونه... 

ازدواج وقتی جنسیت رو به تعادل میرسونه معناش اینه که منطق رو از استعمار حب و بغض شخصی خارج میکنه و در خدمت واقعیت قرار میده... واقعیت همون حب و بغض خداست...

تا قبل از ازدواج غالبا فکر انسان در مورد جنس مخالف، جنسیت زده هست، تعادل نداره... وقتی جنسیت به تعادل رسید حالا بیشتر ملکات درونی همسرت به چشمت میاد... میگی چرا همسر من زیادی حسوده... یا زیادی شوخه... یا خیلی جدیه... با زیادی بذل و بخشش میکنه..‌ یا توجه اش به من کمه...

وقتی کار به این واقعیات رسید باید به این سوالات «پاسخ» داد چون ازدواج بستر برانگیختن درون انسانهاست... و برانگیختن کار ساده ای نیست... مثل درد زایمان میمونه... هر کسی تن نمیده...

لذا اکثرا دوباره روی میارن به خیال و وهم و ساختن فانتزی...

اولین فانتزی؟!

طلاق و ازدواج با دیگری...

بعد این رو بذارید کنار یه آمار

میگن بیش از ۹۰ درصد انسانها میگن اگر برمیگشتیم عقب ، راه دیگه ای رو میرفتیم...

یعنی اکثر آدما ناراضی هستن... توی ازدواج شاید بشه درصد کمتری قائل شد اما به نظرم بازم بالای پنجاه درصده..‌ خیلی ها میگن برگردیم این مرد یا زن رو انتخاب نمیکنیم... چرا؟

چون نگاهشون در مورد همسرشون دیگه جنسیت زده نیست، اما توان فهم زبان واقعیت رو هم نداره...

یعنی ربط حسادت زیاد، شوخ بودن زیاد همسر، یا خشک بود زیاد همسر و.... رو با خودش نمیفهمه... فلذا نمیتونه با زبان واقعیت تکلم کنه.‌‌..

خدا با زبان وقایع با انسان سخن میگه... وقتی انسان گوش شنوا نداشته باشه مکالمه شکل نمیگیره... لذاست روز قیامت که کلام خدا رو در زبان وقایع میفهمه حسرت میخوره که چرا نمیشنیدم...

چون اکثرهم لایعقلون...

کمی در مورد ماهیت عقل اندیشه کنیم...

عقل چیه؟!!!

چقدر کار خدا دقیق بوده که عقل رو به سواد گره نزدن... مثالش مطلب قبلی و رفتار تربیتی پدرم... سوادش در حد خواندن و نوشتن بوده اما رفتارشون عاقلانه بوده... در حالی که فرزند یک معلم یا استاد دانشگاه ممکنه همچین تربیتی ندیده باشه...

خب...

عقل چیه؟!!!

خوبه از خودمون بپرسیم...

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۱۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۱۰ ق.ظ

یادکار پدرم

امروز سالگرد پدرم هست، سومین سالگردشون...

من همیشه یک سیاست پدرم رو در قبال خودم تحسین کردم چون این مدل رفتارشون موجب شد من و حتی برادرم که اهل درس هم نبود توی زندگیمون روی پای خودمون بایستیم

پدرم شخصیت جلالی ای داشت... و با اونکه من فرزند درس خوان خانواده بودم (البته زیاد درس نمیخوندم اما نمره هام خوب بود همیشه) خیلی به نمره بالا بودن من اهمیت نمیداد و از نوجوانی به بعد هیچ وقت اجازه نمیداد بیکار بمونم... تابسنونها که کامل وقتم رو در اختیار کار قرار میداد... بابام سنگ کار بود و تابستونها من یا روی اسکلت نمای ساختمونها بودم یا پای اسکلت داشتم سنگ و ملات رو میکشیدم بالا...

زمین کشاورزی هم داشت، که شامل دو تا باغ مرکبات بود... وقت رسیدگی به اونها هم که دیگه براش مهم نبود وقت مدرسه هست یا تابستون... باید پای کار میبودیم...

حتی پشت کنکور هم وقتی منو توی خونه میدید میبردم سرکار...

برای همین پشت کنکور خیلی از اوقات میرفتم کتابخونه شهرمون و درس میخوندم تا جلوی دید بابا نباشم...

در وقت حمایتهای مالی هم اهل امساک نبود... اما مثلا من وقتی لیسانسم رو گرفتم و گفتم برم ارشد بخونم، گفت دیگه به لحاظ مالی حتی یک قرون رو من حساب نکن... پول در اوردی تا دکتری بخون، نداشتی قدم بزرگ بدون برنامه برندار...

اون موقع ناراحت میشدم... میگفتم بقیه پدرها از بچه های کم استعدادشون هم حمایت های بی دریغ میکنن اما من که استعداد هم دارم، حامی ندارم...

وقتی وارد محیط کار شدم فهمیدم پدرم چه لطفی به من کردن...

پدرم منو به بلوغ اقتصادی رسوندن... جوانی که تا ۲۸ سالگی اهل کسب نیست به لحاظ بلوغ اقتصادی از اجتماعش عقبه...

این در حالی هست که سن شروع به کار در تعریف سن اقتصادی، ۱۲ سالگی هست، یعنی یک انسان ۱۲ ساله اگر مهارت یا هنری نداشته باشه که بابت اون هنر و مهارت بهش پول بدن اون شخص داره به لحاظ اقتصادی از جامعه عقب میمونه...

دوستی دارم که فوق لیسانسه، دکتراست... اما بلوغ اقتصادی نداره...

ضعیف بار اومده... حتی شاغل هم هست هااا ، اما ترسو بار اومده... چون اگر از جایی که کار میکنه بره بیرون نمیتونه خرج خودش رو در بیاره... 

انسانی که بلوغ اقتصادی نداشته باشه انسان انقلابی ای هم نخواهد شد... یا انقلابی نخواهد ماند...

چون ناتوانی در بدست آوردن قدرت مالی، محافظه کارش میکنه

و محافظه کاری هم که قتلگاه انقلاب و بسیاری از آرمانهاست...

من وقتی پدر خودم و پدر همسرم رو از دست دادم، همزمان صاحب خانه هم بعد چند ماهش ازم خواست پاشم... و از سال ۹۹ به بعد فهمیدم با تعداد بچه هایی که دارم اگر به فکر تهیه خونه نباشم از هیچ کسی نمیشه گله داشت جز بی تدبیری خودم... چون این شهر به خانواده ۴ نفره و بالاتر خونه اجاره نمیدن

اون موقع بود فهمیدم اینکه از خودم خونه ندارم و این تعداد بچه هم دارم و نیاز به مسکن دارم میتونه منو ضعیف و محافظه کار بکنه...

تعارف رو گذاشتم کنار و ارزش کارهایی که برای کارفرما میکردم رو با سیاست و امدادهای الهی نشونشون دادم

حالا فهمیدن ، من نباشم چه ضربه بزرگی بهشون میخوره... و در مقابل من متواضع شدن...

اینکه وقتی نباشم چه ضربه ای میخورن رو خودم تدبیر میکنم که ضربه نخورن، اما تا وقتی هستم باید به اندازه خدماتم بهاش رو پرداخت کنن...

ضعیف شدن من و خانواده ام یعنی هم اونها منو از دست میدن و هم من محافظه کار میشم برای اهدافی که دارم...

پس تعارف ندارم... پول کارم رو میگیرم...

و در صدد تهیه خانه هستم... این قلدری رو چند ماه بعد از از دست دادن پدر همسرم دریافت کردم که باید باشه... از دست دادن دو پدر یعنی از دست دادن تمام حس امنیتی که در زمین و دنیا ریشه داشت... و فقط خدا برات میمونه و خدا هم میگه مستقل شو تا بهت نگاه کنم...

و میبینم همکاران مجردم رو که پدر و مادر حمایت های بیخود داشتن و اینها رو ضعیف بار آوردن...

حالا که میبینن نمیتونن تو این وضعیت اقتصادی گلیمشون رو از آب بکشن ، چنگ به صورت رهبری و اصل نظام میکشن...

خدایا کمکمون من به لحاظ اقتصادی ضعیف و نابالغ بار نیاییم...

چون ایمانمون در گرو این قدرته...

خدا رحمتت کنه بابا...

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۱۰
ن. .ا
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۴:۴۲ ب.ظ

از جنس ابولهب

طبرسی توی تفسیر مجمع البیانش میگه:

حکمت اینکه سوره توحید بعد از سوره تبت به دستور وحی و پیامبر جاگذاری شده اینه که برای رسیدن به توحید باید از مانع و سد ابولهب ها عبور کرد...

 

پس توحید یعنی درگیری و مبارزه با ابولهب...

کسی میدونه مشخصه اصلی ابولهب که میشه تعمیمش داد چی بود؟

اینها ظاهرا مذهبی هم بودن...

کسی میدونه سنگین ترین مبارزه اهل توحید با چه صنف انسانهایی هست؟!!

نمیدونم...

اما میدونم وقتی امام خمینی به گورباچف نامه نوشتن و عرفا و فلاسفه ای نظیر ملاصدرا و ابن سیناو  ابن عربی رو به عنوان اسلام ناب معرفی کردن، کسانی امام رو مجبور به سکوت کردن که همه مذهبی بودن...

حوزوی هم بودن...

به نظرم ابولهب ها از جنس صهیونیست ها نیستن...

از جنس امریکایی ها نیستن...

از جنس همین مذهبی هایی هستن که جلوی امام خمینی ایستادن...

از من گفتن...

البته میشه این جنس انسانها رو تشریح کرد... منتها میترسم خودم هم شامل بشم... فلذا بذارید فعلا سر و صدامون رو بکنیم... ان شا الله خدا اول از همه خود من رو هدایت کنه...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۴۲
ن. .ا
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۴۲ ق.ظ

ربط ولایت با نماز اول وقت

برای منی که اوردز کردم و حتی معنای عبودیت رو بدون ولایت نمیفهمم و چون نمیفهمیدم مثلا نماز اول وقت رو اینطور معنا میکردم که نماز را باید در اولین وقتی که واجب تری به گردنت نیست بجا آورد...

اما باز هم برام سوال بود خب ولایت کجای این تعریف از اول وقت میگنجه؟!!

بعد به خودم میگفتم حتما یه جاش میگنجه دیگه... تو به جهل اولی تری یا همه ی اولیای خدا که مقید به نماز اول وقت بودن؟!!

و با این منطق صداش رو در نمیاوردم...

اما وقتی دیروز نگاه استاد رو به نماز اول وقت خوندم تشتکم پرید

فرمودن: علت اینکه به نماز در اول وقت تاکید داریم اینه که امام زمان در اول وقت نمازشون رو میخونن... لذا وقتی ایشون میگن اهدنا الصراط المستقیم، عالم یک پارچه در حال گفتن این اهدنا هست... تو هم همراه شو تا نصیبی ببری...

وقتی ایشون به خدا عرضه میدارن، ربنا آتنا... کل نظام هستی دارن میگن ربنا آتنا...

تو هم همراه شو تا نصیبی ببری...

خدا به نماز اول وقتت نیازی نداره... بلکه خودت ضرر میکنی اگر در اون لحظه خودت رو به جماعت ولی الله اعظم نرسونی... بهره ات بسییییار تنزل پیدا میکنه از نماز...


وای خدایا...

چرا من نمیفهمیدم...

امروز میخواستم در مورد ناگزیر بودن مبارزه ی راه توحید با طاغوت بنویسم تا کمی لطافت های عرفانی رو با خشونت های کف میدون تعدیل کنم... اما این قسمت از متن فرمایشات استاد دل از کفم ربود...

برای منی که نماز صبح امروزم قضا شد...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۴۲
ن. .ا
جمعه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ق.ظ

عاشقانه ای در دل جهنم

وقتی محمد با شور و هیجان و بیان نافذش در مورد شخصیت امام خمینی با جوانهای روستاشون صحبت میکرد کمتر کسی بود که دل آماده ای داشته باشد و قلبش با سخنان محمد برای امام خمینی منقلب نشود...

و این روشنگری ها برای وقتی بود که هنوز حکومت وابسته به استکبار پهلوی حکمرانی میکرد... محمد دوران خدمت سربازی اش در زمان همین حکومت دست نشانده بود و از این فرصت بودن با جوانهای سرباز استفاده میکرد در تبلیغ راه امام خمینی... و بارها توسط مسئولین و فرماندهان پادگان بازخواست شده بود اما هر بار با کیاست و زیرکی ای که داشت از مهلکه گریخت...

محمد در آن زمان قبل از طلوع انقلاب هم اهل مطالعات فراوان بود... جوانی بی پروا و شجاع... و حلال زاده و حلال لقمه...

و چه جوانهایی که تحت نفوذ کلام محمد شیفته حضرت امام نشده بودن... و وارد نهر جاری انقلاب شده بودن و تعدادی هم به توفیق شهادت در دفاع مقدس رسیده بودن...

این جوانها بعد از انقلاب راه خودشان را پیدا کرده بودند اما محمد به سرنوشت دیگری دچار شده بود...

درست در زمانی که تمام آن جوانها در فکر یاری ولی امرمسلمین بودند محمد از دل سپاه تازه تاسیس پاسدارن انقلاب اسلامی از کلامش بوی شبهه می آمد...

بوی تردید می آمد... در کلامش نقد به حضرت امام و شهید بهشتی دیده میشد...

دوستان سپاهی اش بارها تلاش کرده بودند نصیحتش کنند... اما محمد کتاب خوانده بود... مارکسیست و کمونیست را میشناخت... کتب تفسیری خوانده بود... دوستانش حریف زبان و استدلالش نمیشدند...

تا جایی که در محفلی دوستانه در پادگان سپاه با هیجان سخن از پرونده داشتن خودِ حضرت امام و شهید بهشتی در سفارت امریکا بر زبان جاری کرد و گفت اینقدر از این دو انسان دفاع نکنید و سنگ اینها را بر سینه نکوبید...

اینجا دیگر مراعات برخی دوستانش به انتها رسید و کار از مباحثه زبانی گذشت و درگیری فیزیکی آغاز شده بود...

خبر این تفکرات محمد به فرماندهان آن پادگان سپاه هم رسیده بود و محمد از سپاه اخراج شده بود... و فرمانده همان پادگان که چندی بعد به مقام شهادت نائل شد در سخنرانی ای در بین همکارانش گفت ما هم برای محمد دعا میکنیم تا به ریل انقلاب برگردد اما با تفکراتی که پیدا کرد وجودش در این مجموعه جز خسارت چیزی برای انقلاب و سپاه ندارد...

محمد اما دست از مبارزه با انقلاب و امام برنمیداشت... 

و این آزاردهندگی محمد حتی تا درون خانه اش هم نفوذ کرده بود... و همسری که غرق در تفکرات انقلابی و نورانی محمد بود و به خاطر معنویت سرشاری که در محمد میدید حاضر به همسری با محمد شده بود، در دل این روزها که محمد فقط تولید تنفر علیه امام و انقلاب میکرد، جز اشک و ناباوری چیزی مهمان خانه اش نبود...

و وقتی اصرار محمد را بر این راه غلط میدید مستاصل شده بود... چون کسی نبود که حریف زبان و بیان محمد باشد... او یکه تازی میکرد و فقط دیگرانی که دل در گرو انقلاب داشتن میدانستن محمد از ریل حق خارج شده اما کسی توان هماوردی با محمد را در بحث های تئوریک نداشت...

همسرش هر چه خواست با هنرهای زنانه محمد را بر سر راه بیاورد بی فایده بود... علاوه بر اینها دیگر حضورش در خانه بسیار کم شده بود تا اینکه شواهد نشان میداد محمد وارد تیم های گروهک های سازمان مجاهدین خلق شده بود... وقتی خانواده اش مطمئن شدن محمد با این گروهها همکاری میکند بی دفاع مانده بودن که با این مرد باید چکار کرد...

همسرش تصمیمش را گرفته بود... و از پدرش خواست تا طلاقش را از محمد بگیرد... و میگفت من حتی یک ساعت هم نمیتوانم محمد را زیر یک سقف تحمل کنم... و خانه را پر کرده بود از شعارهای مرگ بر ضد ولایت و مرگ بر ضد امام و... پدر همسرش اما دخترش را توصیه به صبر و مدارا میکرد و میگفت شاید دوستانی ناباب محمد را به بیراهه کشاندن... محمد انسان بی بته ای نیست... برمیگردد... عجول نباش...

اما همسرش میگفت از محمد دو سال پیش فقط یک اسم و ظاهر مانده... و حتی درب خانه را به روی محمد باز نمیکرد...

و ظاهرا محمدی که به همه چیز پشت پا زده بود و حتی شعار مرگ بر امام میداد، در برابر این مخالفت های همسرش و قهر و غضب هایش و شعارنویسی هایش بر روی دیوار خانه و باز نکردن درب به روی محمد ، فقط سکوت میکرد و کوچکترین تندی ای با همسرش نداشت... شاید پدر همسرش همین حد نگه داشتن محمد را در خانه اش میدید که امید به بازگشتن محمد در دامن انقلاب داشت...

اما محمد در راه جدیدی که در پیش گرفته بود بسیار مصمم بود و گاها میشد که یک ماه به خانه اش نمی رفت... شاید تنها یک قید برایش مانده بود و آن قید هم مشاجره نکردن با همسرش بوده و از این باب کمتر به منزل میرفت تا همسرش کمتر اذیت بشود...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۳۳
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

خسته ات میشوم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...



وقتی به فلسفه ی وجود سعی و تلاش فکر میکنم...

و به حقیقتِ "قصد و نیت"، فکر میکنم...

 

پر از آه میشم که:

ما برای چی خلق شدیم...

اما به چه چیز مشغولیم...

 

آه...

کاش میشد خسته ی تو شوم...

فکر میکردم هر چند عاشق تو شدن دست من نیست...

اما خسته ی تو شدن به اراده ی من است...

این هم پوچ از آب در آمد...

 

تا "لا اله" را نگویی "الا الله" ی در کار نخواهد بود...

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۲
ن. .ا
جمعه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۵۴ ب.ظ

شب الله اکبر

امشب شب الله اکبر هست

توی محله ای که مستاجر هستم کسی الله اکبر نمیگه

سال قبل تنهایی الله اکبر گفتم

اما امسال با ماشین توی کوچه های محله دور میزنیم و الله اکبر میگیم با پسرم

 

الانم تو کوچه ایم منتظریم ساعت ۹ بشه

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۵۴
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

شهر هیئتی ها...

اگر به من بگن زیباترین قاب عکس سال 1401 رو نشون بده بی تردید این قاب رو نشون میدم:

 

حتی پسرم دو شب پیش با دیدن این تصاویر در تلوزیون به من میگه :

بابا من فکر میکنم آقا مهربون، بابای منم هست...

در آغوشش میگیرم و میگم: چقدر جالب... منم مثل تو فکر میکنم... منم فکر میکنم آقا مهربون بابای منم هست...

چقدر این عشق ورزی ها و این جذب دلها به سمت این ولی خدا باشکوهه...



اما...

اما من در یک شهر نسبتا مذهبی و هیئتی زندگی میکنم...

از آزار دهنده ترین چیزهایی که در بین خیلی از این مذهبی های هیئتی میبینم تردیدشون و گاهی حتی تنفرشون نسبت به این حکیم فرزانه و این ولی خدا و نایب امام زمان و این اوتاد مشهور امام زمان در عصر خودمون هست...

یکی از این مذهبی های هیئتی که همیشه شدت هیجانی بودنش نسبت به هر چیزی آزارم میداد رو چند سالی با زبان نرم و دوستانه مدارا کردم...

دوست شدم... با وجود اینکه دو دوره به حسن روحانی رای داده بود باز هم گفتم تحت تاثیر جوهای رسانه قرار گرفته... و اواخر دوره روحانی ارادتی به رهبری هم پیدا کرد...

و حتی چند بار گفت: من رهبری رو خیلی دوست دارم و قبولش دارم... اما وااااقعا بعد از رهبری جایگزینی مثل ایشون نداریم... چه باید کرد؟!!!

انتخابات 1400 تحت تاثیر من به رئیسی رای داد... و من بعد از انتخاب رئیسی با خودم گفتم این دوست هیئتی ما به مرور دوباره برمیگرده سر خونه اولش...

و دیروز وقتی دوباره دیدم داره نسبت به رهبری شبهه افکنی میکنه و حتی حرف از این میزنه که رهبری مناسب جایگاه رهبری نبود و...

فهمیدم حدسم درست بود...

به قول یکی از دوستان کسی که با تف به جایی بندش کردی نباید انتظار داشته باشی خیلی ماندگار باشه در اون جایگاه...

و من در این شهر زیاد میبینم از این دست مذهبی ها و هیئتی ها...

و تعارف رو باهاش کنار گذاشتم و گفتم : رفیق تو فقط یه آدم مذهبی هستی... و به درد سیاست و حکومت و حاکمیت و تمدن نمیخوری...

برو به فکر نون و آبت باش...

زمانی که خدا حضرت آدم رو خلق کرد فرشته ها گفتن ما خودمون تسبیح و تقدیست میکنیم... چرا کسی رو میاری که در زمین خونریزی میکنه....

و به تعبیر من، خدا در جواب فرمودن من مقدس نمی خوام... من آدم میخوام...

اینا خیلی که اوج بگیرن، همون مقدس ها میشن... اما هیچ وقت آدم نمیشن...

 



و البته امروز هم دوستی هیئتی رو دیدم که واقعا انسان دلگرم میشه به وجود این آدمها...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۴۳
ن. .ا
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ ق.ظ

دورهمی های ضد خدا...

همسرم  میگفت:

خواهرهام گاهی وقتها به من میگم سه تا بچه آوردی... دیگه نیار... سخته بزرگ کردنشون و...

دفعات قبل که این حرفهای خواهرهاش رو میگفت: جواب من این بود:

حتی اگر واقعا قصد نداری مجدد بچه بیاری هرگز حرف خواهرهات رو تایید نکنی هااا

مثلا بگو من شرایط جسمی ام جوری شده که دکترم منعم کرد... اما بچه آوردن واجبه... اگر میتونستم باز هم می آوردم...

دیشب که حرف خواهرهاش رو گفت دیگه نتونستم حرف قلبم رو با فیلتر های خوش رنگ و لعاب بهش بگم و گفتم:

خدا میدونه فقط دوست دارم یه بار جلوی من این حرفها رو بهت بگن... میدونی چجوری جواب میدم؟

جوری تلخ و زننده جواب میدم که تا مدتی با ما قطع ارتباط کنن... بعدش هم که دوباره ارتباط شکل گرفت میفهمن مسجد جای بعضی از کارها نیست و حساب کار میاد دستشون و دیگه حرف گنده تر از دهنشون نمیزنن...

 

با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا انتظار داری اینجوری جواب بدم؟!! اونها خیلی ناراحت میشن اگر اینطوری بگم...

گفتم : اتفاقا میخوام ناراحت بشن... میخوام دردشون بیاد!!

میدونی توی 10 بیست سال آینده چی به سر شیعه میاد؟

چه به سر این کشور به لحاظ جمعیتی میاد؟

بعد از اون طرف میدونی همین حرفهای دورهمی که نا امیدانه و منفعلانه و معتراضانه در مورد فرزند آوری میزنن چقدر زیاد شده تو اجتماع؟!!! و چه جو غالبی درست میکنه؟!! همه زنها و دخترها که استقلال فکری ندارن... همرنگ جو غالب میشن... و مقصرش کیه؟!! همین ها که دورهمی همین حرفهای انسان های ضعیف و پیزوری رو تکرار میکنن تا تسکینی بشه برای دل خودشون... اینها در روز قیامت بابت همین حرفهای دورهمی بازخواست میشن...

تو هم میخوای همرنگ اینها باشی؟!!

بله که فرزند آوری در عصر ما سختی داره... خیلی هم از دهه 50 و 60 سخت تره... 

 

چرا نمیزنی توی دهنشون؟!! چرا برجکشون رو نمیاری پائین؟!!

این حرفها دقیقا مثل این میمونه که توی جمعی نشسته باشی و اون جمع فقط فحش و ناسزا به رهبری بدن... به چه علت؟

به خاطر وضعیت بد اقتصادی... به خاطر مافیای قدرت... به خاطر وضعیت بد حجاب و...

توی اون جمع میشینی و تایید میکنی؟!!

مزاجت رو بهم نمیزنه حرفهاشون؟!!!

 

تایید میکنه حرفهام رو...

اما من همچنان از خواهر های همسرم خشم دارم و به وقتش برجکشون رو میارم پائین...

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۱۰
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۵۰ ق.ظ

درک متقابل

درک متقابل مقوله ی عجیبی هست

کسی واقعا بخواد بهش ملتزم بشه حال و روز عجیبی پیدا میکنه... و غالبا  اکثر مومنین توفیق درک متقابل کامل رو پیدا نمیکنن... غیر مومنین که کلا هیچی...

درک متقابل اونجوری که حقش هست، فقط اولیای الهی از پسش برمیان...

در تعامل با یک شخص، وقتی هدف شنیدن طرف مقابل باشه، گام اول و مهم درک طرف مقابل هست... و اگر علاوه بر شنیدن طرف مقابل بنا باشه گفتگو هم برقرار بشه، اون درک طرف مقابل باید در رفتار ما هم نمود پیدا کنه...

یعنی طرف مقابل باید ببینه که درک شده...

در این صورت میتونید بخشی یا تمام قلبش رو هم بیارید پای گفتگو...

چقدر اهل درک متقابل هستیم؟!!

یکی از جایگاههایی که خدا درک مقابل رو به سعه وجودی شخص هبه میکنه، جایگاه ولایت هست...

یه نگاه به رابطه والدین با فرزندان بندازید...

دو فرزند کاملا متفاوت... اما والدین سعی میکنن هر دو فرزند رو درک کنن و بشنون...

اگر مرد در خانواده جایگاه ولایت داره... باید روی درک جنس زن کار کنه و حساس باشه...

ولایت در مسائل اجتماعی هم همینه... جوری که خیلی اوقات زیر مجموعه های ولایت در مقابل ولی خدا دچار ترک ادب میشن...

مثلا احتمال داره نظرشون رو به ولایت تحمیل کنن...

در باب مسائل اجتماعی ولایت مجالی دیگه میطله تا مفصل تر صحبت کنیم...

اما جدای از مسئله ولایت... چقدر اهل درک کردن طرف مقابلمون هستیم؟!

اگر نباشیم ولایت مداران خوبی هم نمیشیم...

از ما گفتن...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۱ ، ۰۷:۵۰
ن. .ا