بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

امروز فهمیدم نیروهای طراحیم که از شرکت میرن و جای دیگه استخدام میشن میگن ما نیروی سینا بودیم... و دیگه حتی ازشون تست هم نمیگیرن...

همین که مطمئن بشن نیروی من بودن، استخدامشون میکنن و ازشون استفاده میکنن...

پول خوبی هم بهشون میدن...

بیش از پولی که ما اینجا بهشون میدادیم...

خب تاخیر در پرداخت حقوق های ماههای اخیر هم مزید بر علت شد که یه تعدادی از نیروهام برن...

...

فکر نمیکردم اینقدر معتبر باشم...

به قول اون شاعر " شیشه ی عطرم و خود بی خبر از بوی خودم"

 

 

بعد دیدم دلم میخواد به بقیه بگم که فلانی ها که رفتن توی شرکت های دیگه مشغول کار شدن به اعتبار من بهشون میدون دادن و حقوق بالایی هم بهشون دادن...

اما حالا به این خواسته ی دلم نگاه خوبی ندارم...

آدما چقدر لایه های پنهان دارن...

 

خدایا ما رو نگه دار برای خودت...

ما خودمون به خودمون اعتمادی نداریم...

 

  • ن. .ا

روزی که لیسانسم تموم شد و برگشتم شهرم... اکثر کتبی که باید برای ارشد فلسفه ی هنر میخوندم رو خونده بودم...

یه هل کوچولو لازم داشتم تا برم برای مقطع کارشناسی ارشد...

اما مطالعات ارشدم همزمان شده بود با مطالعات فلسفه و عرفان اسلامی....

بدجوری مطالعات معقولات اسلامی سایه انداخته بود روی منابع مطالعاتی غربی...

انگار فلسفه هنر دیگه حرفی برای گفتن نداشت...

 

این تردید رو اضافه کنید به حرف پدرم که گفت:

پسرم تا هر مقطعی که دوست داری میتونی درس بخونی اما دیگه روی کمک مالی من حساب نکن... من تا اینجا کمکت کردم... بعد از این با خودته...

و من هم هیچ اعتراضی نکردم... بعد از چند روز فکر کردن... رفتم دنبال کاسبی...

یه شرکت تاسیس کردیم که کارمون پخش کتاب بود...

بعدش هم خدمت سربازی و ازدواج...

تا همین امروزم هم در خدمت خانواده...

 

بابا خدا رحمتت کنه...

 

اگر بگم من مباحث معقولات اسلامی رو خیلی خوب میفهمیدم میگن خود برتربین هستم؟

ان شا الله که اینطور نباشه...

اما فهمم و بیانم در این مسائل خیلی خوب بود...

من دست به خیلی شاخه ها و صنوف زدم... هیچ جا مثل این فضا، حس نکردم خوب میفهمم و خوب درک میکنم...

 

من بین تحصیل و ازدواج، ازدواج روانتخاب کردم و نیتم هم واااقعا الهی بود...

حتی به همسرم هم در دوره ی قبل از عقد گفتم من در اولین فرصت ادامه تحصیل میدم... و ایشون هم پذیرفت...

اما کلا قضایا به سمت و سوی دیگری رفت...

خدایا توی تمام این مدت هویدا تر از دست شما دستی ندیدم...

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...

 

  • ن. .ا

شش روز نفس گیر...

هر روز از 8 صبح تا 10 شب...

چانه زنی...

با یک مشتری اماراتی...

حجم معامله ای که میخواست بکنه زیاد بود...

پولش هم نقد...

شرکت هم به شدت نیازمند...

تقریبا افسرده شدم از این حد از چانه زنی...

از این حد از تدبیر کردن برای ضرر ندادن و باخت ندادن...

از این حد از جابجا کردن مهره ی محصولات و تغییر دادن قیمت ها و متراژ ها و پرداخت ها...

واقعا یه بازی شطرنج واقعی بود...

و من هم عااااشق شطرنج... 

بابا دوستت دارم چون تو یه شطرنج باز خوب بودی...

با اونکه یه کشاورز بودی اما همیشه یک شطرنج باز چیره دست بودی...

 

 

آخرش؟!!

20 میلیارد نقدینگی به مجموعه تزریق شد...

نقققققد...

سهم من؟!!

این سوالی هست که دوست ندارم خودم از خودم بپرسم...

 

اینها رو نمیدونم با چه منطقی اینجا بنویسم که فهم بشه...

البته مهم هم نیست...

دنیا جایی نیست که فهم بشی...

دنیا محل غریب شدنه...

این خط اینم نشون...

 

چقدر بلوغشون دیررس هست انسانهایی که یا امید بستن که درک بشن یا اگر به اینجا برسن که درک نمیشن، درصدد انتقام جوئی بر میان...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۳۰
  • ن. .ا

دفترم رو جمع کردم و کل سیستم ها و میز و صندلی ها رو گذاشتم برای فروش

بعید میدونم کلش به ۱۰۰ تومن برسه...

اما خب میشه باهاش کلنگ ساخت خونه رو توی زمین زد...

امروز مثل بچه مثبت ها رفتم مالیاتم رو هم دادم...

هر چند از بعضی کارمندهای هر دو سو چاپ اداره مالیات و دارایی اصلا خوشم نمیاد...

اما بعضیاشون خیلی میفهمن...

خیلی...

دمشون گرم...

مالیات واجبه برید بدید...

 

  • ن. .ا

این ماه حقوق ها خیلی عقب افتاد

رفتیم توی برج 4 و نیروها هنوز حقوق برج 2 رو نگرفتن

منم امروز روز اجاره دفتر و اجاره ی خونه ام بود

 

دیروز غروب فهمیدم امروز هم پول جور نمیشه و من که چندین ساله اجاره هام عقب نیفتاده... برای بار اول باید از صاحب خونه و صاحب دفتر وقت بگیرم برای اجاره...

و این برام خیلی سخت بود...

به ذهنم رسید پیام بدم به صاحب کارخونه و بگم مشکلم رو... قطعا در حد رفع مشکلم میتونست منو رفع و رجوع کنه...

و جدا به این موضوع فکر کرده بودم... 

 

اما نشد...

ندای وجدان بلند تر بود...

نیروهام هم اجاره خونه داشتن... چک داشتن دست مردم...

اونها چکار میکردن؟!!

به جای پیام به صاحب کارخونه... پیام به صاحب خونه و صاحب دفترم دادم...

ازشون مهلت خواستم...

 

و انتظار نداشتم اینقدر مهربانانه هر دو تا شون بهم مهلت بدن...

 

خدایا ممنونم که هستی...

این 80 هزار تومان ته حسابم یادم میمونه...

:))

  • ن. .ا

خدایا تو شاهدی من این اتاق و میز و تشکیلات رو نمی خواستم و نمی خوام...

این چند وقت هم هی بهانه آوردم، اما ظاهرا مجبورم این هفته برم اینجا...

خدایا تو شاهدی من نیاز دارم این بار رو براشون بلند کنم

من به دعای اونها و لبخند شما نیازمندم...

خدایا منو با این اتاق و میز و بساطها مشغول نکن...

نوکرتم...

کمکم کن بتونم با موفقیت این ماموریت رو به اتمام برسونم...

من به نگاه شما و دعای اینها نیازمندم...

همین...

تمام این خطر کردنها فقط برای همین بود...

همین...

  • ۷ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۶
  • ن. .ا

تصمیم گرفتم زبان انگلیسیم رو تقویت و تکمیل کنم برای تعامل با مشتری های صادراتی...

خدایا من منتظر روزی که یاد گیری زبان فارسی یه فرهنگ عمومی بشه توی کشور های جهان میمونم...

با ایمان و امید...

والاع

ببین، من که بدبخت نبودم

اینا منو بدبخت کردن ( با لهجه ی زهتاب)

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۴
  • ن. .ا

یه حرف مادرم رو خیلی دوست دارم

هر وقت متوجه میشه مشکلی دارم میگه تو توسل کن به امام رضا

چون هم اسم خودشی و مثل خودش توی دیار غربت هستی...

 

سالگرد پدرم دختر عمه ی پدرم رو دیدم... هم سن مادرم بود...

اول نشناختمش... گفت نمیتونی حدس بزنی؟

گفتم نه

گفت من دختر عمه بابات هستم

گفتم: آهااان دخترِ عمه فاطمه ی بابا؟!!

همون که توی سن 80 سالگی هم ورزش صبگاهی میکرد

خندیدیم...

گفت آره...

گفتم: باورتون میشه من هر وقت میرم سر مزار بابابزرگ حتما سر مزار عمه فاطمه هم میرم؟!!

خیلی دوستش دارم... با اونکه اول دبستان بودم که فوت کردن... همیشه توی خونه مون با اینکه سی و خورده ای سنم شده ذکر خیرشون هست...

تعجب کرد..

گفت چرا؟

 

گفتم بابام اسم منو یه چیز دیگه ای گذاشته بود... بعد یکی دو روز عمه فاطمه برای تبریک اومده بود خونه مون...

پرسید اسمش چیه... گفتن...

گفت کی بدنیا اومده؟

گفتن روز چهل هشتم...

عمه ام به پدرم تشر زد که چرا وقتی بچه اون موقع متولد شد اسمش رو رضا نذاشتی؟

پدرم سکوت کرد (عمه توی خانواده پدریم حکومتی داشت چون فوق العاده پدربزرگم به خواهرش احترام میذاشت) و عمه فاطمه گفت از این به بعد رضا صداش میکنید... اسمش هم رضاست...

مادرم این داستان رو برام تعریف کرد...

به دختر عمه گفتم مادرم اونقدر از این رفتار عمه فاطمه خوشحال شد که حد و حساب نداره... چون خودش هم دوست داشت اسمم رضا باشه اما جرات نداشت با بابام مخالفت کنه...

 

تولد امام رضا جانمون مبارک همه مون باشه

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۳
  • ن. .ا

حس خوبی نیست که پر از حرف باشی و دچار خود سانسوری بشی...

فقط میشه به شعر پناه برد:

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

  • ۴ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۲
  • ن. .ا

من واقعا شیفته ی یه اخلاق خانمم هستم...

چیزی که توی زندگی کاری خودم تقریبا اصلا نمیبینم...

خانمم وقتی بخواد مثلا ساعت 6 بره جایی هیچ وقت نمیگه ساعت 5 خونه باش من میخوام برم بیرون...

با اونکه به تعداد موهای سرم شده که ساعتی که اون میخواسته من خونه باشم نشده خودم رو برسونم و مثلا نیم ساعت یا یه ساعت دیرتر رسیدم... و چه کلاسهایی که با دیر رسیدن من بهم خورده... چه امتحاناتی که نتونسته بده... چه جلساتی که دیر رسیده و...

اما باز هم اگر مثلا ساعت 6 میخواد بره دنبال کاری... میگه ساعت 6 خونه باش...

نمیگه ساعت 5 خونه باش که در نهایت من با یه ساعت تاخیر هم برسم اون به برنامه اش لطمه ای نخوره...

 

بازم تاکید میکنم... با اینکه سالهاست از من موارد بدقولی زیاد دیده... اما هیچ وقت حاضر نشد این مدلی تدبیر کنه...

نمیدونم متوجه میشید وقتی میگم من به خاطر وجود ایشون و مادر بودن ایشون امید دارم بچه هام از اولیا الله بشن دقیقا دارم کجاها رو میبینم یا نه...

خدایا چجوری میشه بعضی از صفات رو جوری بیان کرد که نور بودنش رو دیگران متوجه بشن؟!!

یکی نیست بگه تو که خودت این همه سال این خُلق نورانی رو دیدی آیا تاثیری گرفتی که حالا با بیانش برای دیگران انتظار داشته باشی اتفاقی بیفته؟!!

 

:((

هیچ وقت هم بهش نگفتم

دوست دارم حواسش نباشه به این ویژگیش...

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۰
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب