چند سالی هست که توی این شهر جاهای معروفش برامون تکراری شده بود...
از طرفی نیازمون به دور شدن از زندگی شهری هم من و هم همسر رو تحت فشار قرار میده...
دور شدن از زندگی شهری یکی از اون اشتراکات بسییییار پر رنگ من و خانمم هست...
با اون که خانمم هیچ وقت زندگی توی روستا رو تجربه نکرد و غالبا آپارتمان نشین بودن در زمان مجردیشون... خیلی خوب درک میکنه نعمات روستا رو...
چند وقتی هست برای سلامتی روحمون و برای آشنایی بیشتر بچه ها با طبیعت آخر هفته ها میریم به سمت روستاهای نا شناخته ی این شهر... و از طبیعت اون روستا لذت میبریم و یه نصفه روز رو توی طبیعت سر میکنیم...

پسرم امیرعلی کفش دوزک های زیادی پیدا کرد و اونها رو میذاشت روی دستشون و از اینکه پرواز میکردن ناراحت میشد... میگفت میخوام پیشم بمونن...
و خیلی سعی کرد جداگانه آتش درست کردن و آماده کردن ذغال رو برای درست کردن کباب از من یاد بگیره

وجود آبی که از دل کوه می اومد بیرون هم حسابی بچه ها رو مشغول کرده بود

بوی گل محمدی هایی که هنوز نچیده بودنشون خانمم رو حیران کرده بود...
و هر دو افسوس میخوردیم که چرا همیشه دنبال جاهای معروف میگشتیم برای استراحت و تفریح...
کشف روستاهامون هر هفته برقراره و ادامه داره...
می ارزه به دردسرهاش... و معطل شدن هاش...
آخرش کاسه کوزه هامون رو جمع میکنیم میریم تو روستاهای دور...
من خیییلی پایه هستم... اما خانمم هنوز به اندازه ی من خل نشد...
هنوز به تعاملاتش فکر میکنه...
ولی مستعد هست یه روزی مثل من بزنه به سرش...