بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

شاید یه روزی بچه ام ازم بپرسه چی شد ازدواج کردی...

یا چی شد با مامان ازدواج کردی؟

فکر کنم اولش با شوخی جواب بدم و اون هم این باشه:

من زیادی فکر میکردم... اونقدر که یادم میرفت زندگی کنم

ازدواج کردم که یه مقدارم زندگی کنم

:)))

از اون شوخی های واقعا جدی

اگر عقل داشته باشه میفهمه شوخی نبود...

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۸
  • ن. .ا

چند سالی هست که توی این شهر جاهای معروفش برامون تکراری شده بود...

از طرفی نیازمون به دور شدن از زندگی شهری هم من و هم همسر رو تحت فشار قرار میده...

دور شدن از زندگی شهری یکی از اون اشتراکات بسییییار پر رنگ من و خانمم هست...

با اون که خانمم هیچ وقت زندگی  توی روستا رو تجربه نکرد و غالبا آپارتمان نشین بودن در زمان مجردیشون... خیلی خوب درک میکنه نعمات روستا رو...

چند وقتی هست برای سلامتی روحمون و برای آشنایی بیشتر بچه ها با طبیعت آخر هفته ها میریم به سمت روستاهای نا شناخته ی این شهر... و از طبیعت اون روستا لذت میبریم و یه نصفه روز رو توی طبیعت سر میکنیم...

 

پسرم امیرعلی کفش دوزک های زیادی پیدا کرد و اونها رو میذاشت روی دستشون و از اینکه پرواز میکردن ناراحت میشد... میگفت میخوام پیشم بمونن...

و خیلی سعی کرد جداگانه آتش درست کردن و آماده کردن ذغال رو برای درست کردن کباب از من یاد بگیره

وجود آبی که از دل کوه می اومد بیرون هم حسابی بچه ها رو مشغول کرده بود

بوی گل محمدی هایی که هنوز نچیده بودنشون خانمم رو حیران کرده بود...

و هر دو افسوس میخوردیم که چرا همیشه دنبال جاهای معروف میگشتیم برای استراحت و تفریح...

کشف روستاهامون هر هفته برقراره و ادامه داره...

می ارزه به دردسرهاش... و معطل شدن هاش...

آخرش کاسه کوزه هامون رو جمع میکنیم میریم تو روستاهای دور...

من خیییلی پایه هستم... اما خانمم هنوز به اندازه ی من خل نشد...

هنوز به تعاملاتش فکر میکنه...

ولی مستعد هست یه روزی مثل من بزنه به سرش...

  • ۱ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۴
  • ن. .ا

خیلی فعالیت های مقداد خداداد رو دوست دارم...

کلا اینستا که میرم اولین صفحه ای که چک کنم صفحه ی مقداد هست...

چند روز پیش به مقداد پیام دادم... گفتم خیلی دلم میخواد منم قدمی بردارم در مسیری که دارید تلاش میکنید... راهتون رو خیلی خوب میفهمم... اما الان اینجایی که هستم 2000 نفر دارن نون میخورن و به وجود من نیاز دارن... بحران رو که رد کنیم میام بیرون و وقت بیشتری دارم برای کار کردن...

دوست ندارم لبیکی الکی بگم که بعدش بدقول بشم...

آقای خداداد هم این جواب رو به من دادن:

و این روزها خیلی برای موندنم توی این مجموعه دنبال دلیل میگردم... از هر طرفی میرم به خدا میرسم...

راستی چقدر تلاش کردن برای خدا لذت بخشه...

این که صدت رو بذاری وسط... و از هیچ کسی هم توقع تشکر نداشته باشی...

و البته موضوع همیشه به این سادگی نیست...

خدایا منو برای خودت خالص کن...

 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۱۹
  • ن. .ا

توی شیراز که خدمت میکردم (دو ماه) یه هم گروهانی داشتم کرد بود نمیدونم اهل کرمانشاه یا سنندج بود...

رابطه مون بد نبود... گاهی هم صحبت میشدیم

من نمیدونستم شیعه هست یا سنی، نمی پرسیدم...

یه روز خودش بهم گفت: من خودم سنی هستم ولی نماز آیت الله بهجت رو خیلی دوست دارم... خیلی حال معنوی عجیب غریبی داره...

بعد در ادامه صحبت هاش بهم گفت همسرم شیعه هست...

اصلا انگار آب یخ ریختن روم...

رابطه ام از اون دیالوگ ها به بعد با این جوان کرد خیلی متفاوت شد...

خیلی بیشتر هواش رو داشتم... خیلی بیشتر باهاش رفاقت میکردم...

اصلا هم سمت مسائل اختلافی شیعه سنی نمی رفتم...

بعد ها خیلی فکر کردم که چرا این جوان کرد رو اینقدر تحویل میگرفتم؟!!

دیدم حسم نسبت به ایشون اینجور بود که انگار داماد خانواده ی ما هست..

دیدید وقتی خانواده ها داماد میگیرن خیلی داماد رو تحویل میگیرن؟!

علتش رو هم غالبا میگن: دخترمون دستشه...

واقعا حسم این بود دخترمون دست این جوان کرد هست...

من خوب میشم یه روز...

دکترا گفتن :)))

  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۱۵
  • ن. .ا

این حس رو تا حالا تجربه نکرده بودم:

هم به همسرم دروغ گفتم که مبلغ اجاره مون چقدر افزایش پیدا کرده...

هم به مادرم...

به همسرم مبلغ واقعی رو نگفتم چون اگر میفهمید خیلی ناراحت میشد... و شاید تا یک ماه میگفت ما چرا باید اینقدر از پولهامون رو بدیم بابت اجاره خونه...

حتی این مبلغی هم که بهش گفتم، گفت خییلی زیاده... و دوباره پیگیر خونه های جدید شد... و همون جواب های تکراری از صاحب خونه ها...

 

به مادرم مبلغ واقعی رو نگفتم چون ایشون تحمل این مقدار ظلم رو از صاحب خونه ها ندارن و نفرین میکنن...

میزنه دودمان این بنده خدا رو بر باد میده... گناه داره با دو تا بچه...

 

ولی جدای از این حس که میگم جدیده و در کل حس خوبی ارزیابیش میکنم... و حس میکنم بزرگم کرده...

یک حس گنگ جدید دیگه دارم... 

اما اینو حتی اینجا هم نمیتونم بگم... این ربطی به اجاره و مستاجری نداره...

اصل موضوعش خیلی مهمه که توی خودم نگهش داشته باشم... اما جزئیاتی داره که اون جزئیات رو سوای اون اصلش باید مطرح کنم... نکات خوبی توش هست...

شاید به درد دو نفر دیگه هم بخوره...

.

ممنونم خداجون...

چیزهایی رو مهمون دل آدم میکنی که احدی نباید بدونه...

این سکوت ها خیییلی دنیای عجیبی دارن...

شاید مهم ترین دستاورد این سکوت ها، اشک باشه...

اشک!!

 

ا

  • ۴ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۴۱
  • ن. .ا

اگر کسی نتونه شرایط طرف مقابلش رو درک کنه چجوری میخواد ارتباط بگیره؟!!

من وقتی بعضی از شرایط ها رو درک میکنم واقعا مثل طرف دردمند میشم...

 

اولیای خدا چجوری دوام میارن واقعا؟!!

:))))

 

بی خود نیست اینقدر وابسته به خدان :)))

فقط آدمای قاقی مثل ما میتونن این قدر بدون خدا سر کنن...

برای بی خدا بودن و دوام آوردن واقعا زمختی ویژه ای لازمه...

 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۴۷
  • ن. .ا

امروز بعد از ۱۱ سال زندگی مشترک، نماز جماعت ۲ نفره خوندیم...

هم ظهر و عصر

هم مغرب و عشا...

راستش من خیلی ساله پیشنهادش رو میدم... اما امروز خدا به دل همسر انداخت...

خیلی راضی بود...

برای همین نماز مغرب هم جماعت خوندیم...

چقدر برای امیرعلی جذاب بود

:)))

 

 

 

چیه... ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست

:)))

  • ۳ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۵۵
  • ن. .ا

پوپکم، آهوکم

چه نشستی غافل؟!!

کز گزندم نرهی...

گرچه پرستار منی

من از این غفلت معصوم تو

ای شعله ی پاک

بیشتر می سوزم و دندان به جگر میفشرم...

منشین بامن

با من منشین...

که شراری شده ام...

گرگ هاری شده ام...



میدونی

من به چی فکر میکنم؟!!

راهی که آغاز کردم هیچ معلوم نیست تا کجاش میرم...

اکر وسط راه از دره ها یا صخره ها پرت بشم...

میدونی اینکه با خودم آوردمت حس عجیبی دارم...

این حس بیچاره ام میکنه...

تو به کم قانع بودی... جات توی بهشت بود...

من اما سر پر شوری دارم... خسته ات میکنم...

من اگر جای خدا بودم خیییلی هوات رو میداشتم...

آخه میدونم تحمل مثل منی برای مثل تویی چقددددر سخته...

همین...

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۲
  • ن. .ا

امروز توفیق داشتم بعد از ۱۲ سال باز از دور نظاره گر روی ماه باشم...

چقدر عاجزم از وصف حالم بعد شنیدن فرمایشات آقا...

کاش میشد سر به بیابان بذارم از فرط بی عرضگی هامون... اول از همه خودم...

تحول...

بزرگترین ضعف کشور ، اقتصاد...

کار هرز، تصدی گری دولت ها در امور اقتصادی...

مشارکت مردم در اقتصاد...

و نظر من:

دولت رئیسی تا الان در مشارکت دادن مردم در اقتصاد ناتوان بوده... هر چند کاذهای خوبی هم کرده و شخص رئیسی خیلی دغدغه مند هم هست... اما خب...

 

اگر مردم مشارکت نکنن گره اقتصاد باز نمیشه...

و امان از مردم...

امان...

 

دلم میخواد برم چوپانی کنم توی صحرا و بیابون...

کار سختیه مشارکت دادن مردم...

چون هم باید مردم رو متقاعد کنی و هم بازوان صاحبان منافع در تصدی گری دولتی رو قطع کنی...

هر دوی اینا سخته

یکی از یکی سخت تر... 

و بازم میگم...

باید قدرت احزاب به حداقل تربن حالت ممکن برسه...

احزاب مخصوصا به شکلی که در کشور ما هستن نه تنها اسلامی نیستن بلکه...

 

 

خدایا..

از تنها بودن این ابرمرد، میخوام سر به بیابون بذارم...

بعد از سخنرانی آقا وقتی دیدم بعضی از دوستام راحت میگن و میخندن خیلی ازشون ناراحت شدم...

 

  • ۳ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۲۲
  • ن. .ا

شماها هم وقتی خودتون رو توی آینه میبینید همینقدر از تماشای خودتون لذت میبرید؟!!!

یا فقط من اینجوریم؟!

بیماریه یا خودشیفتگی یا چی؟!!

فکر نمیکنم چیز منفی ای باشه...

 

 

:))


 

امروز به دوستم گفتم: حمید ما هم میمیریم هاااا

گفت : نگو مهندس، از مرگ میترسم ، یه دنیای ناشناخته ای هست...

گفتم: جدی میگی؟!! خانم منم میترسه اما من همیشه میگم چقدر خوبه که مرگ هست...

دوست دارم تجربه اش کنم فقط یه چیز نگرانم میکنه... همیشه هم به خانمم میگم...

میگه چی

میگم نمیدونم با چه رویی توی صورت اهل بیت نگاه کنم...

حمید که رغت به این فکر کردم از چی میترسم...

خیلی فکر کردم و فقط یه چیز بود که ازش میترسیدم:

و اون...

از بین رفتن امنیت زن وبچه ام بود...

خیلی از این ترسم ، ترسیدم...

باید بیشتر بهش فکر کنم...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۱۲
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب