در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۳۲ ب.ظ

گدازه_ ۵

گاهی میخونم که بچه های بیان مینویسن دوره وبلاک نویسی کذشته

خیر، دوره اش نگذشته...

سردی این محیط به این خاطره که سه مولفه در نویسنده های این محیط بسیار کم شده:

۱_ حال خوب (شاد بودن)

۲_ امیدواری

۳_ انگیزه و هدفمندی

فقط کافیه سه تا نویسنده پیدا کنید که این سه مولفه رو با هم داشته باشن...

دوباره فضای وبلاگ شبیه ده سال پیش میشد...

 

میبینید اثر ایمان رو؟

انسان مومن هر جا باشه موجب رونق هست...

حتی در اقتصاد و تجارت...

فتامل...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۳۲
ن. .ا
دوشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ق.ظ

بین حال و آینده

میگن حضرت امام میفرمودن که در زندگیشون هیچ وقت ترس رو تجربه نکردن

امام درون من هم یه موضوع رو هیچ وقت تجربه نکرد:

در رجوعی که به گذشته ام دارم هیچ «ای کاشی» وجود نداره و هیچ افسوسی نیست و این رو بذارید کنار این موضوع که به اشتباهاتم در گذشته معترفم و قبول دارم اشتباهاتم رو...

بین گذشته و حال و آینده، گذشته ام درگیر بازی های خیال نیست... و حل شده هست.

اگر بتونم بین حال و آینده ام هم تعادلی ایجاد کنم و شیطانم رو تسلیم کنم دیگه توی این دنیا بارم رو بستم

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۲۳
ن. .ا
يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

گدازه -4

چقدر این مرد گاهی با جملاتش نقطه زنی میکنه و از ادم دلبری میکنه،

میگفت:

انسانها اساسا تنها هستن و یکجا این تنهایی برای تمام انسانها بروز میکنه...

فکر میکنید کجا تنهایی انسانها بروز میکنه؟

 

« وقتی که میخواد یک تصمیم جدی و اساسی بگیره»



هیچ وقت نفهمیدم اون «اما» یی که استاد در مورد این مرد دوست داشتنی اوردن بابت چی بود!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۲
ن. .ا
شنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۲ ق.ظ

گدازه_3

خدا نه تنها خشنودی خودش رو در بین طاعت ها پنهان میکنه

بلکه غالبا عمل انسانی که اون طاعت موجب خشنودی خدا رو پیدا کرده رو هم پنهان میکنه...

اما وااای از روزی که عمل اون انسان سعادتمند رو بیاره جلوی چشم همگان...

این بارعام خدا نیست...

اتمام حجته...

 

در واقع اون پنهان کاری خدا از روی رحمتشون بوده

و این نمایش دادن انسان خوبشون یعنی:

بچرخید تا بچرخم

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۲۲
ن. .ا
دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۲۴ ب.ظ

گفتن از نهفتن دشوارتر است

هر دهه از زندگی انسان که میگذره، باورهای انسان رو زیر و رو میکنه

نه اینکه مثلا یه دهه خداباور باشه، دهه ی بعدی ضد خدا بشه...

غالبا اینطور نیست...

مفاهیم زیر و رو میشن...

مثلا از یک نوجوان ۱۵ ساله در مورد عشق بپرسید...

از یک انسان ۲۵ ساله

و از یک انسان ۳۵

و ۴۵ ساله...

به نظرم نتایج قشنگی بدست میاد...

من در ۱۸ سالگی

در ۲۸ سالگی

در ۳۸ سالگی

انقلابی در مفاهیم بنیادینم صورت گرفت...

و اینجاست که به این فراز علامه که میرسم زانو میزنم:

الهی: 

راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۲۴
ن. .ا
شنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ

عوارض زیاد شنیدن

از عوارض شرایط کاری من اینه که دیگه تحمل و کشش شنیدن ندارم

 

امشب مدیر اجرایی ساختمون خودم زنگ زد و بابت سقف راه پله ایده اش رو گفت و کمی توضیحات اضافه داد...

توضیحاتش حدود سه چهار دقیقه طول کشید

داشتم بالا می اوردم واقعا!!!!

 

مغزم کشش این همه شنیدن نداره... حتی جایی که منافع خودم مطرحه...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۸
ن. .ا
دوشنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ

آن روی پنهان من

تا حالا دو سه بار رفتم مدرسه اش...

پیش دبستانی...

 

هر بار بابت کاری...

دفعه ی ماقبل آخر خانم مربی اش که خانمی میانسال اما خیلی پر انرژی هست به من میگه:

امیرعباس هر وقت دلتنگ میشه بهانه ی شما رو میگیره... هیچ وقت بهانه ی مادرش رو نمیگیره...

من با حرفش به فکر فرو میرم و یادم میره جوابش رو بدم...( بعدا هر چی فکر کردم جواب دادنی به ذهنم نیومد... احتمالا جواب ندادم) و وقتی میخواستم برم از مدرسه بیرون، پسرم گیر داد که منم میخوام بیام خونه... و مربی اش بغلش کرد ببره فیلمی رو نشونش بده که من رفتم...

 

دفعه ی آخر، برای پسر بزرگه رفتم مدرسه اما اتفاقی بچه های پیش دبستانی اومده بودن طبقه ای که من بودم...

من مشغول صحبت با معلمِ پسر بزرگم بودم که امیرعباس منو دید... جالب بود که چیزی به من نگفت و من متوجه حضورش نشدم... و رفت به خانم مربی اش گفت که بیا ببین، بابام اومده...

خانم مربی اش اومد نزدیک ما، سلام علیک کرد و گفت: اگر میدونستم شما اینجا هستین نمی آوردمشون بالا... (فکر میکرد امیرعباس لج میکنه که با من بیاد خونه)

گفتم: چه اشکالی داره؟!!

خوشبختانه امیرعباس کوچکترین تقاضایی بابت اینکه با من بیاد خونه نکرد...



من مدل شخصیتی ام اینطوره که بیش از مسئله ی وابستگیم، مسئله ی احساس مسئولیتم برام دغدغه هست...

من حتی به بچه هام هم خیلی وابستگی ندارم...

و اگر امیرعباس نبود، هیچ وقت این مسئله ی وابستگی رو درک نمیکردم...

 

نه که وابستگی نداشته باشم ها...

ولی خب چیزی نیست که بگم خیلی برام برجسته هست...

مثلا اگر دست خانمم یه زخم کوچیک برداره، واکنش نشون میدم و پیگیری میکنم...

یا اگر بچه ها دچار اختلالی بشن، سریع میرم توی حالت چاره اندیشی...

مثلا پسرم از مدرسه زنگ زد که کاربرگم جا مونده و معلم میگه باید می آوردی، چون یکی دوتا تکلیف دیگه اش رو هم انجام نداده بود معلم دیگه گذشت نکرد...

خانمم میدونست چقدر شلوغم... اما ول کردم و رفتم مدرسه اش و برگه ها رو رسوندم...

خانمم گفت چه حوصله ای داشتی، حالا عکسش رو هم میفرستادی کافی بود...

گفتم، باید میرفتم تا حضوری شرح حالش رو از معلمش میشنیدم... خیلی مهم بود...

 

موضوع وابستگی من و امیرعباس، برام جدیده...

نه فقط جدید، خیلی برام قابل تامل هست...

انگار یک لایه جدید از وجودم رو دارم میبینم...

و به این فکر میکنم قرار هست با این لایه از وجودم چه تکاملی پیدا کنم در این فرصت کوتاه عمر

 

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۰۳ ، ۱۶:۲۰
ن. .ا
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ

گدازه_2

با استرس میگه دو سه روز دیگه تاریخ چک هست

پاس میشه؟

آدم خیلی معتبری هستا؟!!!

آبرومون نره!!!!

 

کمی مکث میکنم و میگم:

تا الان که خدا نذاشته آبرومون بره و تمام چکهامون پاس شده...

ان شا الله اینو هم خدا کمکمون میکنه...

نگران نباشید...

 

دیگه چیزی نگفت

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۲۷
ن. .ا
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۰۵ ق.ظ

گدازه_1

میگفت:

اسلام خیلی ارزش زن رو بالا برده، واقعا در حد ملکه با زن برخورد میکنه...

اما از اون طرف اختیارات عجیب و غریبی هم به مرد میده... مثلا زن حق نداره بدون اجازه ی شوهرش از خونه بیرون بره... مثل پادشاه با مرد مواجه میشه

عجیب نیست؟

میگم: کجاش؟

میگه: زن میتونه به بچه اش شیر هم نده...

مرد هم میتونه اجازه خروج از خونه به زن نده...

 

گفتم: اینا اسلام منهای ولایت هست

گفت :بعلاوه ی ولایتش میشه چی؟

 

گفتم: برید با هم بسازید

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۰۵
ن. .ا
يكشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ

اما آینده روشنه

این روزها فشار به قدری هست که توی مدیریتم خیلی جلالی شدم

کم کاری ها با برخورد محکم و جدی من مواجه میشه

بعد یکی از بچه هایی که به خاطر سربازیش بعد از حدود دو سال دوباره دو هفته ای هست اومده سرکار...

بهم میگه تو چقدر اخلاقت عوض شده...

کلا ذهنیتم در موردت تغییر کرده... 

:)))



امروز از شدت فشار وقتی برمیگشتم خونه توی ماشین، تمام توانم رو گذاشتم توی حنجره ام و چند بار بللللند فریاد کشیدم...

هر کی این روزا میاد کنارم که کمک کنه به یه هفته نمیکشه از تنش کاری، میدون رو خالی میکنه و میره...

من موندم و رفقای هم فکر خودم...

هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور دور هم جمع بشیم...



حالم خوبه اما...

این بحرانی که دارم وصفش میکنم فقط مربوط به مجموعه ی ما نیست

اگر فکر اساسی نشه حال تمام اقتصاد ما همینقدر پریشانه و به زودی اثرات بیشتری ازش نمایان میشه...

و این در شرایطی هست که اگر مردم در اقتصاد مشارکت داده بشن خیلی از مسائل حل میشه...

اما متاسفانه در تیم اجرائی کشور چنین دغدغه ای وجود نداره...



چقدر بی مصرفم من...

چقدر بزرگواری میکنید تحملم میکنید اینجا

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۰۳ ، ۲۰:۵۷
ن. .ا