در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ق.ظ

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

 

برای هر انسانی وصفی که در بیت حافظ پیش اومده، پیش میاد

برای شکوفایی انسان لازمه... چه برای بدتر شدنش... چه برای بهتر شدنش...

برای آزاد شدن پتانسیل بدی ها و خوبی های پنهان شده اش، باید با شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل، روبرو بشه...

 

نمیدونم به اندازه من کسی در محیط وبلاگ حرف از استاد و ولی خدا زده یا نه...

شما استادت خود امام معصوم هم که باشه و شما روزی سه بار به محضرش مشرف هم بشی،

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائلی خواهی داشت...

که نه اون امام معصوم بهت میگه در این شرایط هولناک چه تصمیمی بگیر، نه کسی رو پیدا میکنی که بتونی بهش تکیه کنی...

توی این شرایط، اون چیزی که در درونت داری و گاهی خودت هم ازش خبر نداری بیرون میریزه...



یاد یه داستانی از کتاب تذکرة الالیای عطار افتادم

میگفت شخصی رفته بود نزد امام صادق (؟) علیه سلام و عرض کرد اومدم اسم اعظم رو بهم آموزش بدی...

از امام انکار و از اون شخص اصرار...

استخر آبی بود در اونجا که امام بودن و امام فرمودن این شخص رو به داخل آب استخر بندازید...

و این شخص که شنا بلد نبود، موافق این کار نبود...

اما انداختنش...

هی دست و پا میزد که بیاد لبه ی استخر، اما یاران امام اجازه نمیدادن دستش به لبه ی استخر برسه...

اون شخص هی از امام کمک میخواست...

امام اعتنائی نمکردن...

تا جایی که شخص دیگه ناامید شده بود و در حال غرق شدن بود و از زبانش کلمه ای بیرون آمد...

امام دستور داد از آب بیرونش بیارن...

پرسید اون کلمه ی اخر که گفتی چی بود؟

شخص گفت به یاد ندارم... اون لحظه خودم رو بین دنیا و عبور از دنیا می دیدم، و استغاثه ای کردم... اما کلمه را یادم نیست...

امام فرمودن اون کلمه اسم اعظم تو بود... من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم...



شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل...

دیشب همسرم گفت:

مثل قبل حوصله و تحمل نداری... کم حرف شدی...

گفتم توی وضعیتی هستم که هیچ امر بیرونی ای نمیتونه نجاتم بده، حتی استاد...

و من منتظر این وضعیت بودم...

امروز بیش از هر زمانی احساس نیاز میکنم به عصای موسی در درون خودم

به زنده شدن مردگانِ مسیح در درون خودم...

به رحمةللعالمین شدن حضرت خاتم در درون خودم...

و راستش میترسم

گفت از چی؟

گفتم از اینکه آدم بدی بشم...

گفت چرا باید آدم بدی بشی؟

گفتم چون نشانه هاش رو در خودم میبینم...

گفت نشانه های آدم خوبا رو هم در خودت میبینی؟

گفتم: آره... جدی ترینش پریشان حالی ام برای شعیان در این عصر، برای ظلم و جوری که مسلمانان در منطقه ما متحمل میشن، برای لبنان و غزه...

 

با همین چند جمله، کمی آروم شدم...

 

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۰۸:۱۱
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ

آتش دل... تنفر از صهیون

چند روز پیش که دیدم شیعیان سوریه دارن از مرزهای غیر رسمی فرار میکنن و میرن سمت لبنان... آتیش گرفتم...

بعد که دیدم تلوزیون نشون میده توی یه مسجدی بدون امکانات نشسته ان... بلاتکلیف...

تمام تاریخ تشییع از جلوی چشمم سان پیدا کرد...

یاد اون ملعون افتادم که توی ماه رمضان روزه میخورد و دوستش بهش گفت تو چرا روزه میخوری؟

گفت من کاری کردم که میدونم از جهنم خلاص نمیشم... برای همین روزه و این ادا اطوارها پاکم نمیکنه...

گفت مگه چکار کردی؟

گفت فلانی ( یکی از خلفای عباسی) بهم گفت تا کجا پای من هستی؟

گفتم با تمام مالم و جانم...

گفت برو...

دوباره صدام زد

گفت تا کجا باهام هستی؟

گفتم با اموال و جان و اولادم...

گفت برو...

دوباره صدام زد

گفت تا کجا باهام هستی؟

گفتم مال و جان و اولاد و دینم مال شما...

لبخند زد و گفت برو این نگهبان هر کیو نشونت داد بکش...

وارد زندانی شدم که طبقات زیادی زیر زمین داشت...

تمام اونها اولاد پیغمبر بودن...

یکی یکی رو کشتم...

 

شیعیان در طول تاریخ از این مدل کشتار ها اونقدر به خودشون دیدن که اگر بخوایم یه فیلمی از این کشتارها بسازیم شاید بعضی از ماها دیگه نتونیم کنار خانواده هامون بمونیم...

 

ای صهیون!

ما دست فرزندانمون رو پر میکنیم...

در دل تمام اونها محبت حیدر کرار رو نهادینه میکنیم...

نفرت از شما رو در دلشون شعله ور میکنیم...

دختر و پسرمون رو در این راه برای شما به صف میکنیم...

 

منتظر ما باشید 

ما مظلومانه شهید شدن کودکان و زنان و مردان غزه یادمون نمیره...

عزیزان لبنانی مون رو فراموش نمیکنیم...

شیعیان سوریه رو فراموش نمیکنیم...

آواره شدن هیچ مظلومی رو به خاطر خباثتهای شما فراموش نمیکنیم...

در پایان این کلام رهبرمون:

ما نیروی نیابتی در منطقه نداریم

یمنی از روی ایمان شون هست که میجنگن...

حزب الله مومن است که میجنگد...

 

 

ما برادران مومن خودمون رو فراموش نخواهیم کرد...

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۸:۳۶
ن. .ا
دوشنبه, ۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

احساس مسئولیت

با وجود اینکه این دو برادر توی خونه با هم نمی سازن و نقطه عطف دو تاشون خواهرشونه... با خواهرشون میسازن اما...

دیروز پسر بزرگم بهم گفت توی سرویس مدرسه یه کلاس چهارمی داداشم رو اذیت کرد...

گفتم تو چکار کردی؟

گفت: منم با اون پسره درگیر شدم... دعواش کردم...



پسر بزرگم همونیه که وقتی با پسر کوچیکه بحثش میشه، میگه کاش امیرعباس تو یه مدرسه دیگه بود، اصلا دوست ندارم با هم یه جا باشیم...

 

بابت اتفاق دیروز خوشحالم...

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۳ ، ۰۸:۴۳
ن. .ا
شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ

از مقاومت، تا تربیت برای مقاومت

با اوضاع فعلی سوریه ، قطعا شاهد پررنگ تر شدن نقش یمن در جبهه ی مقاومت خواهیم بود...

و قطعا امتحان ایران و ایرانی ها در مسائل مقاومت، بیش از اونکه نظامی و  امنیتی باشه، اقتصادی خواهد بود... حداقل در دو سال آینده...

تزریق نقدینگی توسط دولت و بانکها برای سرمایه در گردش واحد های صنعتی و تولیدیِ خصوصی تقریبا صفر هست... 

و اکثر شرکت های صنعتی و تولیدی دچار بحران نقدینگی هستن...

و قطعا این مسئله به زودی تبعاتش رو نشون خواهد داد... خیلی از واحدها برای تامین نقدینگی شون رو به صراف ها آوردن (همون ربا گرفتن از صراف... که خودش سرطانی هست در اقتصاد_ من بهش میگم مرگ خاموش) و از اینجا به بعد دیگه صراف ها هم توان پشتیبانی نقدینگی ندارن... 

 

اگر مسئله ی ایران امنتی و نظامی هم بشه، قطعا همین بحرانهای اقتصادی زمینه سازش هست... که سردمدار این بحران فعلا دولت ها هستن...

خدا خودش کمک کنه...

بزرگوارانی که هر روز میگن چرا ایران ورود مستقیم در جنگ نداره... و تمایل به جنگ دارن با اسرائیل، عرض کنم خدمتتون که اگر مطالبه گر در بخش نظامی هستید و انگیزه تون دفاع از مقاومت هست، مطلع باشید که در زمینه اقتصادی هم دولت کمکی نخواهد کرد، اینجا هم باید به دست مردم گره باز بشه...  بسم الله...

بیایید اتاق فکر تشکیل بدید... ایده بسازید، اجرا کنید... شکست بخورید... دوباره بلند بشید...

تک بعدی نباشید...

اگر تک بعدی نگاه کنید اونوقت بعضی آدمای مریض مثل من فکر میکنن چون قرار هست حمله ی نظامی توسط سپاه و ارتش شکل بگیره و قرار نیست خط و خشی به زندگی شما بیفته، شما اینقدر رجز خوانی میکنید و از دولت و سران نظامی و حتی رهبری طلبکارید که چرا نمیزنید... اگر پای مایه گذاشتن از خودتون و زن و بچه تون باشه احتمالا ممد خاتمی و ممد جواد هم توی بحث های دیپلماسی باید بیان پیش شما کلاس...

بسم الله این گوی و این میدون...



مدتیه شروع کردم داستانهای قرآنی رو برای پسرم تعریف میکنم... خیلی هم با هیجان و نمایشی...

اولین داستان، موضوع بدنیا اومدن حضرت موسی بوده...

وقتی رسیدم به اون جا که خدا به مادر حضرت موسی الهام کردن که بچه رو به رود نیل بسپر...

پسرم خیلی از خدا ناراحت شد :)))

و گفت: این چه رفتارایی هست که خدا داره آخه!!!

:)))

روز بعد داستان گویی رسیدیم به داستان رود نیل و شکافته شدن آب...

وقتی رسیدیم به بن بست دریا و از پشت سر هم لشگر عظیم فرعون و و تا دندان مسلح و...

به امیرعلی گفتم:

فکر میکنی اینجا چه اتفاقی افتاد؟!!!

خیلی رفته بود توی عمق داستان و با نگرانی و کنجکاوی گفت تمام بنی اسرائیل کشته شدن؟

گفتن نه...

گفت بگو چی شد؟!! (چون کامل براش توضیح داده بودم که هیچ راه ظاهری وجود نداشت که یاران حضرت موسی بتونن به لشگر فرعون پیروز بشن... همه چیز به نفع فرعون بود...)

گفتم آخرش رو بهت بگم:

گفت بگو

گفتم فرعون و کل لشگرش با تمام تجهیزات نظامی شون همه مردن...

تعجبش بیشتر شد....

گفت: چطور آخه؟!!!!

تو که گفتی اینا دیگه زورشون به فرعون نمیرسید؟!!!

چطور تونستن این کار رو بکنن؟!!!

اینا که خودشون هم خیلی ترسیده بودن از لشگر فرعون... خودشون رفته بودن به حضرت موسی میگفتن ما الان میمیریم؟!!!!

براش داستان عصای موسی و شکافته شدن آب رو گفتن...

اونقدر براش جذاب بود که آخرش گفت:

فکر نمیکردم خدا از این کارا هم میکنه :))))

همین طور توی روزهای بعدی داستان گویی ام، از دیگر معجزات حضرت موسی (تحت عنوان کمک خدا به بنده های خوبش) تعریف کردم...

تا رسیدم به اونجا که قوم موسی باید میرفتن با اون قوم ستمگر می جنگیدن اما نرفتن و ترسیدن و گفتن خود موسی و خداش برن بجنگن و...



 به اینجا که رسید پسرم شاکی شد از قوم بنی اسرائیل... گفت چقدر اینا آدما بدی بودن؟

و گفت بعدش چی شد؟

گفتم حضرت موسی نفرینشون کرد و دچار بی سرزمینی شدن...

و براش سرگردانی قوم بنی اسرائیل رو توضیح دادم...

و گفتم فرزندان اونها هنوز هم سرزمین ندارن و همینطور دارن جنایت میکنن برای بدست آوردن سرزمین 



جالبیش اینجا بود که از شکایت از خدا در دستور به رود انداختن حضرت موسی رسید به تنفر از قوم بنی اسرائیل...

و این برام خیلی جالب بود...

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۰۹:۲۳
ن. .ا
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۱۷ ق.ظ

فصل جدید در بندگی من

خب به سبک این بزرگوار که گاهی دو تا مطلب پشت هم مینویسن و منتشر میکنن منم بلافاصله بعد از مطلب قبلیم مطلب جدیدم رو بنویسم:

مشکلی پیش اومده بود که از حدود دو ماه قبل استرسش رو داشتم...

تمام تمرکزم رو گذاشته بودم از دو ماه پیش که به روز موعود که رسید اون اتفاق بده نیفته

رسیده بودم به دو قدمی موعود و دیدم بله... اون اتفاق بده داره می افته...

تمام تیرهای امیدم رو شلیک کردم...

رگباری...

هیچ کدوم به هدف نخورد...

یک "نه" بزرگ داشتم از روزگار (بخوان آموزگار) می شنیدم

توی هال خونه هی قدم میزدم و تو خودم بودم... خانمم طبق عادتش به جای اینکه بگه چرا حرفی نمیزنی؟ میگفت: همیشه ساکتی!! هیچ وقت حرف نمیزنی!!(البته خبر هم نداشت چه کلاهی داره سرم میره_ عمدا چیزی نگفته بودم که نگران نشه) و من همینطور حیرون کار خودم...

ناگهان این به ذهنم اومد:

گره های زندگی ما به خاطر گناهان ماست... و به ذهنم اومد چقدر استغفار معجزه بخش هست!!!

وقت نماز هم بود...

شروع کردم به نماز و بعدش خودم رو در دریای استغفار غرق کردم...

واقعا استغفار میکردم...

چون لمس میکردم تیرگی های وجودم منو دچار این بن بست کرد...

به دو ساعت نکشید که راهکاری عالی به ذهنم رسید...

و حل شد...

آب روی آتیش...



شاید باید این معجزه رو میدیدم...

خوشحالم بابتش...

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۴:۱۷
ن. .ا
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۸ ق.ظ

مغزی که رد داده_ کمی تلخند

مسئله این نیست که داستان قطعی برق در فصل سرما به خاطر کمبود و ناترازی انرژی برق نبوده بلکه علت اصلی اون غفلت مسئولین محترم فعلی از ذخیره سازی سوخت مورد نیاز نیروگاهها در ماههای قبل بوده...

این مسئله نیست... هر چند تولید و صنعتی که با سیلی داره صورتش رو سرخ نگه میداره با این قطعی برق ها داره پدر هفت جد و آباء اش در میاد و دعا به جان اموات و احیای این مسئولین وفق پیدا کرده میکنه...

ولی با این همه، مسئله این نیست...

 

مسئله اصلی اینه که غفلت هایی که همین الان داره اتفاق می افته و پدر هفت جد و آباء "امت" رو در آینده ی نزدیک در خواهد آورد چیه؟



من سالها قبل حدیثی میخوندم:

که حق متعال به حمقا هم وسعت رزق میده تا نشانه ای باشد برای عقلا... که وسعت رزق صرفا به عقل و تدبیر بنده نیست...

من جای صاحبان عصمت بودم مدل سیاسی این حدیث را هم مینوشتم:

 

خداوند به بُلها هم کرسی قدرت میدهد تا نشانه ای باشد برای عموم مردم، که چوبتون رو خوابوندم تو آب... صبر کنید!!

:)))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۳:۵۸
ن. .ا
جمعه, ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۵ ب.ظ

سیر رشد جبهه ی مقاومت

حق یعنی واقعیت

در مواجهه ی واقعیت و هر چیز دیگری، آنچه که محکوم به شکست هست جبهه ی مقابل واقعیت هست...

یکی از علت هایی که پیامبران تا به واسطه ی افکار عمومی مجبور به معجزه نمیشدن، دست به معجزه نمیزدن، همین بود که یک زاویه هایی با وجوهی از واقعیت داشت، تازه معجزه یک امر واقعی هست فقط مشکلش اینجاست که غلبه ی قهری داره بر منطق افکار عمومی... و پیامبران دوست نداشتن مردم بر اساس عجز در تقابل گفتمانی رو به دین بیارن، بلکه دوست داشتن بر اساس تمایل به گفتمان الهی به سمت دین بیان...

لذا هر چی مقامات انبیا بالاتر میرفت، معجزاتشون کمتر میشد، که به نظر معجزه ی پیامبر ما کمتر از انبیای قبلی بود....

 

جبهه ی مقاومت، خاورمیانه و امریکا نداره... سردمدار جبهه ی مقاومت خود حق متعال هستن و این جبهه همیشه از زمان حضرت ادم فعال بوده، تا به امروز..‌

و همیشه هم رو به پیشرفت و رشد بوده...

حتی غیبت امام زمان هم یکی از وجوهش رشد جامعه ی واقع گرا و اهل مقاومت بوده...

به نظرم اگر در این مورد خوب فکر کنیم و نتایجش رو باور کنیم نوسانات این روزهای جبهه ی مقاومت و حتی تیم های غرب گرای درون کشور، نگرانمون نمیکنه...

اگر تمرکز کافی داشته باشم، در موردش خواهم نوشت

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۰۳ ، ۱۲:۰۵
ن. .ا
سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۵ ب.ظ

سوریه _ مکر الهی

قصد ندارم زودتر از رهبرم تحلیلی بدم یا پیش گویی کنم...

ان شا الله فردا گفتنی ها گفته خواهد شد...

 

اما کمی دل گویه داشته باشم:

ورزشکاری رو فرض کنید که رویای قهرمانی در سر می پرورونه

و بابت این قهرمانی باید خیلی روی مقدار غذا خوردنش... روی زمان غذا خوردنش... روی ماهیت غذاهاش مراقبت داشته باشه...

بابت این قهرمانی باید روی تمرین هاش استمرار و مداومت و تدبیر داشته باشه...

بابت این قهرمانی باید رو مدت زمان خواب و بیداریش تدبیر داشته باشه...

بابت این قهرمانی باید به خیلی از مهمانی ها نره... و به جاش به تمرین هاش برسه...

بابت این قهرمانی باید رحت طلبی ها رو کنار بذاره و...

 

اینها باید های قهرمانی بود... اما این ورزشکار هم مثل خیلی از انسانها دوست داره کمی بیشتر بخوابه...

گاهی اون نوشابه ای که نهی شده رو بخوره...

گاهی ساعت خوابش رو بیشتر از برنامه بکنه...

گاهی اون غذاهای چربی که ازش نهی شده رو بخوره...

به جای دو روز در میان کوهنوردی طبق برنامه اش، بعضی روزا رو کنسل کنه و با دوستاش بره دورهمی...

گاهی هم یه پکی به سیگار بزنه با دوستاش...

و...

 

آدمی هست دیگه... هم هوا هست و هم آرمان...

اما آثار تمام اون چربی های اضافه ای که ولو محدود و اندک اما خارج از برنامه خورده...

آثار تمام اون خواب های اضافه...

آثار تمام اون کوهنوردی های کنسل شده (ولو محدود و اندک) رو چه وقتی میبینه؟

وقتی که وارد مسابقات شد و با حریفی روبرو شده که اتفاقا اون حریف تمام برنامه هاش رو رعایت کرده...

خوب هم آنالیزش کرده و...

وقتی دقیقه ی آخر نفس کم میاره...

وقتی دقایق پایانی،باید زور بیشتری بزنه و کم میاره... 

و...

اینها همه از آثار اون ارفاق های نابجایی هست که به خودش داشته در زمان تمرینات و قبل از مسابقات...



واقعیت اینه که ما داریم وارد مسابقات اصلی میشیم...

تمام مرقبت هایی که ما باید حواسمون بهش باشه اون مراقبت هایی هست که معیت الله رو از دست ندیم...

بقیه مسائل اصلا مهم نیستن...

چرا؟

چون "والله خیرالماکرین"

این روزها قهقه های مستانه ی صهیونیست ها رو که میبینم و احساس پیروزی ای که دارن... خیلی منو وارد این فضا میکنه که اونها دارن با پای خودشون وارد بازی ای میشن که غرقشون خواهد کرد...

اگر ما معیت الله رو از دست ندیم....

تک تک ماها...

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۲:۲۵
ن. .ا
جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۹ ب.ظ

و یک اعتراف

چند سال بود که مراسم ایام فاطمیه ما ، هر سال سه تا سخنران و هر سخنران دو شب منبر میرفت...

تقریبا سه سال بود که آقای رسایی از سخنران های ثابت ما بود...

امسال مشکلی پیش اومده بود و نمیتونست بیاد... در نهایت بعد از پیکیری بچه ها گفت سعی ام رو‌ میکنم یه شبش رو خودم رو برسونم... و البته گفت:

فقط به خاطر استادمون...

 

بله اقای رسایی... ما هم همینطور...

۵۰۰ کیلومتر راه رو می آییم به خاطر وجود ایشون...

و ایشون رو هم نمی بینیم... ۵۰۰ کیلومتر راه رو برمیگردم :))))



این سری خانمم پشتیبانی موزیک تو راهی رو برعهده گرفتن...

کلا خیلی روحیاتشون حماسیه... آفرین...

دم ابوذر روحی گرم...

بعد از شاهکار سلام فرمانده... میگفتم ایشون هم مثل خیلیا زود افول میکنن...

ولی انصافا اینا رو تازه گوش دادم و چقدر عاااالی بود...

بچه ها هی میگفتن دوباره... دوباره...

یکی این:

تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید

یادتان هست در احزاب زمین گیر شدید

عمرتان رو به زوال است دگر پیر شدید

با دم شیر در این معرکه درگیر شدید

 

یکی دیگه هم این:

مثل مولا دست مظلومو میگیریم

زیر بار حرف زور ظالما نمیریم...

 

خیلی دز حماسه این کارا بالا بود و چقدر بچه ها باهاش ارتباط میگرفتن...

سفر خوبی بود

و البته یه اعتراف:

بچه ها من هیچی نیستم... حلالم کنید

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۰:۲۹
ن. .ا
سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۲ ب.ظ

یک سوال از محبت!!!

این سوال رو قبل از اینکه از شما بپرسم، از خودم پرسیدم:

اگر کسی اونقدر دوستتون داشته باشه که در این دوستی خیلی هزینه داده باشه...

خیلی زیادهااا

مثلا در دوست داشتن شما همسرش رو از دست داده باشه...

بچه اش رو فدا کرده باشه...

اونم نه یه بچه ی معمولی... یه بچه ی واقعا نخبه!!!

اونم نه یه بچه...

تمام بچه هاش رو...



میتونید چنین ادمی رو درک‌ کنید؟!!!

اگر واقعا بتونید درکش کنید واقعا بهتون تبریک میگم...

شما خیلی رشد یافته هستین!!!!

من دارم به خدا و بچه های بالا، این شبا التماس میکنم که بهم توفیق بدن این محبت رو درک کنم!!!

شما تونستید درک کنید؟!!!

توی بد برزخی هستم... حس میکنم خیلی وضعم خرابه...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۲
ن. .ا