در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ق.ظ

اندوه عمیق حضرت آدم

 

 


حضرت آدم (علیه‌السّلام) بسیار غمگین به نظر می‌رسید، و آه و ناله‌اش از فراق پسر عزیزش بلند بود. شکایتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست که یاریش کند و با الطاف مخصوص خویش، او را از‌ اندوه جانکاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم (علیه‌السّلام) وحی کرد و به او بشارت داد که: «آرام باش، به جای‌ هابیل، پسری را به تو عطا کنم که جانشین او گردد.
طولی نکشید که این بشارت تحقّق یافت، و حوّا (علیه‌السّلام) دارای پسر پاک و مبارکی گردید. روز هفتم این نوزاد، خداوند به آدم (علیه‌السّلام) چنین وحی کرد: «ای آدم! این پسر از ناحیه من به تو هبه (بخشش) شده است، نام او را هِبَةُالله بگذار.» آدم (علیه‌السّلام) از وجود چنین پسری خشنود شد، و نام او را هِبَةُالله گذاشت.

 

 

 به نقل دیگر، هنگامی که‌ هابیل کشته شد، همسرش حامله بود، پس از مدتی پسری از او متولد شد، آدم نام او را «هابیل» گذاشت و پس از مدتی، خداوند به خود آدم پسری داد، نام او را «شیث» گذاشت و گفت: این پسرم «هبةالله» (از عطای خدا) است. 



این بخش از مطلب رو از ویکی فقه کپی کردم اینجا

داستان حضرت آدم بعد از قتل یا شهادت حضرت هابیل هم قابل تامل هست...

اون قدر اشک ریختن تا از خدا شیث را گرفتن... که پیامبر ما هم از نسل همین جناب شیث هستن...

 

این میزان تاثر از شهادت هابیل چه علتی داشت؟!!!

اون شهید شد... باید خوشحال باشی بابا آدم!!!

 

اما خیر... گویا داستان چیز دیگریست... بحث هابیل ، بحث سلسله ی نسل انسانهای صالح بود...

بحث ذریه بود... بحث نور بود...

لذا شب و روز گریه کردن...

شب و روز...

اون هم یک پیامبر الولعزم...



شاهدی دیگر بر اهمیتِ استمرارِ بودن انسانهای پاک بر روی زمین...

گویا ما هم به طفیل وجودی اونها فرصت حیات پیدا کردیم... و اهمیت و ماهیت ما در نسبتی هست که با اونها پیدا میکنیم...

 

ای روزگار!!!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۳ ، ۰۸:۱۱
ن. .ا
جمعه, ۱۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۳:۰۲ ق.ظ

تفسیر و تاویل انقلاب

چه جمله ی عمیقی گفتن...

دمشون گرم:

 

حضرت رسول قرآن را تفسیر کردن و امیرالمومنین قرآن را تاویل کردن... و تاویل از تفسیر سخت تر است

امام خمینی انقلاب را تفسیر کردن و حضرت اقا انقلاب را تاویل کردن...

 

برم تو افق محو بشم بابت این جمله، تا ببینم چی گیرم میاد...

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ آبان ۰۳ ، ۰۳:۰۲
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۴۳ ب.ظ

غلط کردی!!!

ویس میفرسته:

آقای ن. .ا این چه غلطی بود کردی، من که همه چیز رو روز اول توضیح داده بودم!!!!

من چون ویس رو با هندزفری گوش نمیدادم همکارام هم شنیده بودن...

همه حساس شدن که چی شده که این ادم محترم اینجوری با من حرف میزنه!!!



لبخند زدم و گفتم:

تمام تصوراتم از خوب فارسی حرف زدنش بهم خورد...

میخواست بگه این چه اشتباهی بود کردی... نمیدونه تو فرهنگ ما اشتباه کردی با غلط کردی زمین تا آسمون فرق داره...

همه زدن زیر خنده...



زبان که یاد میگیریم با فرهنگ اون زبان هم آشنا بشیم بد نیست...

والاع

 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۳ ، ۱۸:۴۳
ن. .ا
چهارشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ق.ظ

انسانی که حجت میشود برای بقیه...

پیامبر توی جنگ مثلا به یکی از فرماندهانش میگفت فلان عملیات رو شما برو انجام بده یا اون طرف داوطلب میشد برای انجامش... پیامبر هم میفرستادش، بعد دوباره حکم رو عوض میکردن و میفرستادن دنبال اون فرمانده که برگرد، جبرئیل به من گفته این عملیات رو علی باید انجام بده...

یا مثلا بعضی از صاحب نفوذها در بین یاران پیامبر با حضرت علی با هم میرسیدن خدمت پیامبر، و حتی سن اون یاران از حضرت علی بیشتر هم بود... اما پیامبر تذکر میدادن به اون یاران که : چرا جلوتر از علی وارد اتاق شدید؟!!

 

کلا انگار خود پیامبر هم بدشون نمی اومد با حضرت علی، حسادت یه عده رو برانگیزانند...



حالا امیرالمومنین که در صدر هستن

ولی کلا یکی از کارکرد های انسانهای الهی همینه...

این که اون درون بقیه انسانهای دیگه به واسطه ی این انسان صالح و الهی بریزه بیرون...

چرا بریزه بیرون؟!!

که برای خود اون شخص حجت بشه...

که خود اون شخص روی پنهان خودش رو ببینه...

ندیده از دنیا نره...

ببینه...

حالا یا اصلاحش میکنه یا نمیکنه...

 

 

لذا یکی از کارکرد های بزرگ و مهم اجتماعی انسانهای صالح در روی زمین اتمام حجت برای بقیه هست...

این روزها ببیند چه کسانی هنوز از سید حسن نصرالله بدشون میاد...

هنوز از یحیی سنوار بدشون میاد...

نمیگم همه ی اونها... ولی بیشترشون مشکل دارن... و دستتون رو تا آرنج عسل کنید و بذارید دهنشون آخرش گازتون میگیرن...

 

و نکته ی دوم.. یکی دیگه از عقاید شیعه اینه:

اگر فقط دو نفر انسان روی کره ی زمین باقی بمونن، یکی از اون دو نفر انسان صالح هست...

این یعنی خدا برای اتمام حجت با بندگانش شوخی نداره...

 

این رو مقدمه گرفتم که توی مطلب مرد(3) روی اهمیت نسل صالح راحت تر بتونم حرف بزنم...

اینکه خدا مرد رو نه از اون جهت که مرد است آفریده... بلکه از اون جهت که قرار است زوج یک زن باشد آفریده...

و زن را نه از آن جهت که زن هست آفریده بلکه چون قرار است زوج یک مرد باشد آفریده...

و این دو را هم مجموعا برای معرفت و عبادت خودش آفریده... و بزرگترین ثمره ی این خلقت زوجی، تداوم نسل صالح هست...

یکی از کارکرد های عمیق اجتماعی تداوم نسل صالح تحقق این حدیث هست:

الحجة قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق



برای همین میبینید وقتی 900 سال (؟) حضرت نوح آزار دیدن از امتشون... درخواست عذاب نکردن...

اما وقتی به این نقطه رسیدن که از این امت دیگه نسلی صالح به دنیا نمیاد، درخواست عذاب کردن...

و بساطشون جمع شد...

به درک رفتن...

موارد دیگه هم هست از اهمیت تداوم نسل صالح...

امام حسین روز عاشورا کاری ترین ضربه رو توسط نیزه داری خوردن که اون ضربه موجب شد امام مجبور بشن از اسب بیان پائین و دیگه دشمن بهشون مسلط بشه...

امام سجاد فرمودن بعد از امامت یافتم چرا پدرم با وجود اینکه میتونستن اون نیزه دار رو به درک واصل کنن اما شمشیر را به او نزدن... چون در نسل اون نیزه دار انسان صالحی دیده بودن...

لذا اون مرد را زنده گذاشتن...

 

براتون قابل درک هست؟!!

امام خودشون آخرت خوبی هستن... اما چرا باید در این حد به نسل صالح اهمیت بدن؟!!!

طوری که خودشون از دنیا برن اما اون شخص رو زنده بذارن..

قطعا اسرار این گونه رفتار در امام خیلی پیچیده هست و من نمیخوام ادعا کنم میفهمم...

حتی حضرت عباس هم اینگونه نمیجنگیدن... همه را از دم تیغ میگذراندن... فقط مقام امامت اینگونه میجنگن...

 

اما خواستم توجه بدم به اهمیت نسل صالح...

 

بازم میتونم بگم اما خب احتمالا کسی نپذیره...

مثلا یکی از تحلیل ها برای رفتار امیرالمومنین در جنگ با خوارج همینه... امام پیک هایی داشتن که وقتی فرستادن برای صحبت با خوارج... پیک امام رو شهید کردن...

اما امام صبوری کردن...

ولی وقتی عبدالله بن خباب با همسر باردارش از کنار اردوگاه خوارج رد میشد در حالی که سرباز امام هم نبودن و فقط به جرم محبت به امیرالمومنین عبدالله و همسرش و کشتن و فرزند رو از شکم مادرش بیرون کشیدن و ...

امیرالمومنین با سپاه به سمت خوارج حرکت کردن...

و جمله ی امام این بود:

اگر تمام کره ی زمین اقرار به قتل عبدالله بکنن تمام مردم کره زمین را خواهم کشت...

یه عبدالله در مقابل کل مردم زمین...

چرا؟

یکی از تحلیل ها اینه:

ایشون از شیعیان اهل سر بودن و احتمالا به خاطر نسل ایشون که منقطع شد...



تامل کنیم...

در اخرالزمان انسان پاک خیلی کارکرد داره... حتی اگر هیچ سِمَت اجتماعی هم نداشته باشه...

من الان میتونم از زنی معاصر که رهبری در موردشون روایتی نقل کردن هم بگم...

شرح حال اون زن رو بگم شاید خدای ناکرده برای اون زن لفظ (ساده لوح) رو استفاده کنن بعضیا...

ولی اون زن ساده لوح در نگاه امام زمان اولویت و ارجحیت داره به زنانی که اون صفای اون خانم رو ندارن اما کلی مذهبی هستن و زرنگ هستن و جایگاههای اجتماعی و فلان و بهمان دارن و مدارک و مدارج آنچنانی دارن...

خب این زن رو علم کنیم جلوی یک زنی تا بن دندان مسلح به فضائل اجتماعی و مذهبی... و به زن با فضیلت اجتماعی بگیم شما این زن با صفا رو الگوی خودت قرار بده، ممکنه اون زن با فضیلت نتونه تحمل کنه...

و این تحمل نکردنه هم برای خودِ اون زن با فضیلت اجتماعی، حجت هست...

و در قیامت باهاش احتجاج خواهد شد...

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۳ ، ۰۷:۵۹
ن. .ا
دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۲۴ ق.ظ

سرما و اسرائیل

اخ اخ اخ

بعد از سه سال، که زمستونا از پکیج و رادیاتور استفاده میکردیم، امسال توی این خونه باید از بخاری استفاده کنیم...

بخاری رو بیشتر دوست دارم... السلام علیک به مصرف گاز :)))

دل همگی برای بخاری تنگ شده بود، دیشب راه اندازیش کردم... فقط کم مونده بود بچه ها با بخاری سلفی بگیرن...

آپشن هایی که بخاری داره اما پکیج نداره :)))   :

وقتی توی سرمای شدید از بیرون میای خونه... میتونی دستت رو بگیری روی بخاری و حالش رو ببری...

تازه گاهی اوقات میتونی نون هم روی بخاری گرم کنی :)))

بقیه آپشن هاش رو دیگه نمیگم :)))



اسرائیل حمله کرد...

تا جایی که جو و شرایط بهش اجازه میداد، گسترده هم حمله کرد...

بعد از جنگ با عراق اولین بار هست که به صورت رسمی یه کشور (خود خوانده) به ما حمله کرد...

منظور آقا از اینکه فرمودن نباید کوچک انگاری بشه، همین بود...

اما خب ما 40 ساله منتظرش بودیم...

یواش یواش...

 

ابتکار عمل دست خودمونه الان...

بازی شطرنج ما با اسرائیل و امریکا داره به جاهای قشنگش میرسه... 

حالا نوبت ماست که مهره حرکت بدیم... (بابا خدا رحمتت کنه)

طبق فرمایش رهبری نه تعلل میکنیم و نه شتاب زده عمل میکنیم...

 

قصه داره به جاهای قشنگش میرسه...



نمیگم سردار حاجی زاده میزندتون... هر چند ایشون میزنه و دمش گرم

نمیگم سپاه و ارتش و حزب الله میزنندتون... هر چند میزنن و دمشون گرم...

شما خوب میدونید زننده اصلی کیه!!!

 

شما از سید علی سیلی خوردید و خواهید خورد...

چون حدود 30 ساله که ایشون با کیاست و زمانشناسی و سیاستمداری فوق العاده شون این درخت رو اینطور تناور بار آوردن...

میوه هاش رو تقدیمتون میکنیم...

منتظر باشید...

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۳ ، ۰۹:۲۴
ن. .ا
شنبه, ۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۶:۱۶ ب.ظ

کشش قلبی و میل به شهادت

من به نظر خودم سعی میکنم ظاهر رفتارم رو کنترل کنم و تفاوتی بین بچه ها نذارم

جز دخترم که خب چون دختر هست بیشتر ناز و نوازشش میکنم...

اما تقریبا همه خانواده ام و همسرم میدونن پسر کوچیکم برای من خیلی خاص هست و یه جور دیگه روش حساب میکنم...

 

چند وقت پیش خانمم ازم پرسید:

گفت چرا امیرعباس برات دوست داشتنی تر از بقیه هست؟!

گفتم: نمیدونم... خودمم نمیدونم این چه کششی هست که بین من و این پسر هست...

امیرعباس هم نسبت به من همینطوره... کافیه بهش بگم دیگه باهات حرف نمیزنم... انگار دنیا براش به انتها رسیده... 

گریه نمیکنه... هی بغضش رو کنترل میکنه و سعی میکنه با اون حال به من توضیح بده که مثلا تقصیری نداشته یا اشتباه نکرده یا...

که من از این حالت قهر کردن باهاش خارج بشم...

 

آخرش به خانمم گفتم:

فکر میکنم این پسرم شهید میشه...

فقط خیلی دنیا نامرده اگر پسرم شهید بشه و من بعدش زنده بمونم...

و خیلی بدتره اگر من به مرگ طبیعی از دنیا برم...



 

این دنیا چه ارزشی داره واقعا؟!!

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۳ ، ۱۸:۱۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۱۴ ق.ظ

دغدغه های آخرالزمانی من

این روزها افکار و دغدغه هایی در ذهنم غوطه ور هستن که رنگ و بوی آخرالزمانی دارن...

آخرالزمان چه رنگ و بویی داره؟!!

چیزی که غالبا سعی کردم در وبلاگم با سند یا بی سند بهش گریز بزنم و ذهن ها رو درگیرش کنم:

در طول تمام این سالیان یکی از رسالت هام همین بوده

چی؟:

الهام

بر اساس اون آیه قرآن که: فالهمها فجورها و تقواها

یا بر اساس: و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب...

 

حتی گاهی توی وبلاگم دوگانه درست کردم و به متعصبین به نظم کنایه زدم... و نظم و چارچوب ذهنی رو در مقابل الهام قرار دادم...

که خب به صورت طبیعی اینطور نیست که نظم و الهام در مقابل هم باشن... اما خب برای تحریک اذهان لازم بود گاهی شیوه بحث رو عوض کنم ولو اینکه از نظر برخی بزرگواران غیر علمی به نظر برسه...



 

من این مدل نگاه رو زندگی میکنم... حرف نمیزنم... تئوری تولید نمیکنم...

مثلا در مورد فرزند آوری جالبه بدونید من شدیدا مایل به فرزند زیاد هستم... اصلا یکی از لذت ها و فانتزی های 15 سال اخیر من پر فرزند بودن هست... 

حالا این میل طبیعی من وقتی رنگ ارزشی و احساس دین و بدهکاری به اهل بیت هم بهش اضافه میشه حساب کنید چقدر در من ضریب میگیره...

اما هرگز...

حتی یکبار...

حتی به اشاره...

حتی غیر مستقیم...

به همسرم نگفتم ما باید فرزند آوری کنیم...

تنها جرمم این بود که وقتی همسرم در مورد این موضوع صحبت میکردن، من تایید میکردم... که خب رسم گفتگو هست...

گاهی همسرم ازم گله میکنن... میکن هر وقت در مورد فرزند جدید حرف میزنم هی میگی نمیدونم... چمیدونم...

انگار برات مهم نیست...

یک بار خیلی صریح به همسرم گفتم:

من خیلی وقته توی مراقبت هستم برای فرزند جدید...

اما وقتش نرسیده...

وقتش برسه به هر دومون الهام میشه...

زندگیت رو بکن... مراقبت هات رو انجام بده و بهش فکر نکن...

 

و حرفم رو پذیرفت چون دقیقا وقتی میخواستم این حرف رو بزنم یقین داشتم وقتشه و باید بگم...

این یه مثال بود... واما آخرالزمانی شدن دغدغه ی من:



من خیلی راحت میتونم حداقل 300 میلیون وام قرض الحسنه بگیرم و ساخت خونه ام رو تا 80 الی 90 درصد ببرم جلو...

اما ندای عجیبی گاهی از درون منع ام میکنه...

آخه من تقریبا مدت اندکی هست که اکثر بدهیام رو دادم... اکثر وامهام تسویه شده...

آزادی عجیبی رو تجربه میکنم... رهایی خاصی دارم...

نمیدونم دوباره بخوام دو سال دیگه برم زیر بار بدهی و تعهد... این موجب نشه از قافله جا بمونم...

 

درگیرم با خودم...

خدایا نصرتت رو بهم برسون... نشانه هاش رو برام بفرست...

به خانمم میگفتم این خونه جدید که مستاجر شدیم خیلی خونه ی خوبی هست... همه چیزش عالیه...

ولی حس میکنم این فرصت محدود هست که خدا بهمون داده...

زیاد اینجا نخواهیم ماند...

باید ببینیم خدا چرا این فرصت رو به ما داده...



میدونید جواب تمام این دغدغه هام رو چجوری باید بگیرم؟

با تقوا...

تقوا...

تقوا...

حتی استاد هم نمیتونه در این زمینه کمکی بهم بکنه...

دعا کنید..

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۹:۱۴
ن. .ا
سه شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ

هم درام و هم حماسه

یادمه توی سن 23 یا 24 سالگیم که مطالعات ادبی ام خیلی توی اوج بود (از ادبیات کلاسیک تا معاصر) وقتی کتاب "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم دوست داشتم به هر جوون هم سن و سال خودم هدیه بدمش...

یا توی همون سنین وقتی فیلم "شب های روشن" رو دیدم خیلی پسندیدم...

اون فیلم و مشابهش و اون کتاب و محتواهای مشابهش در زمان اوج مطالعات فلسفی من ، یک تعادلی رو در من ایجاد میکرد...

جستجوی فلسفی عشق، با تجسم خیالی عشق در مصادیقی که اون کتاب و اون فیلم معرفی میکردن، میتونست یه حال خوب تزریق کنه به من برای ادامه ی مسیر...

ادامه ی کدوم مسیر؟!!

جستجوی فلسفی عشق و فلسفه ی وجودی بودن ما...

یا همون فریاد حسین پناهی درون من:

آوردی حیرونم کنی؟!! که چی بشه ؟!!

نه والا!!

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟!!

نه بِلّا!!



من امروز 38 سالمه...

متاهل شدم...

سه تا بچه دارم...

خیلی مفاهیم رو به تجربه و ملموس توی زندگی ادراک کردم...

اما...

اما...

بعضی از روایت های تاریخ و معاصر ما، عجیب به من نهیب میزنن و میگن:

قصه ی اصلی تو اینجاست...

این رو زیر و رو کن

 

کجا؟!!

 

حضرت زهرا با امام حسن میرن در خونه ی سعد ابن عباده...

سعد میره دم در

حضرت موضوع بیعت با امیرالمومنین رو مطرح میکنن و سعد هم همونطور که میدونید جواب رد میدن به حضرت زهرا...

گویا سعد یه زخم زبانی هم میزنن... که دل حضرت رو میشکنن...

قصه ی اصلی بعد از این قسمته:

سعد میره توی خونه...

پسرش قیس ازش میپرسه دم در چه خبر بود؟

سعد داستان رو میگه و پسرش قیس آشوب میشه...

ببینید این بزنگاه رو!!!

ببینید آغاز راه پر فراز و نشیب قیس رو!!!

برای همیشه پدر رو ترک میکنه... در واقع عاقش میکنه... سعد ابن عباده عاق فرزند میشه...

 

دوستان کمی برید توی واقعیت ... یک رابطه خونی پدر و فرزندی برای همیشه قطع شد!!!

چرا؟!!!

 

قیس میره...

میره در دامن امیرالمومنین...

بعد از اون در دامن امام حسن... و دنبال کنید در جریان امام حسن وفاداری قیس رو... توی زمانی که خیانت به امام حسن مد شده بود... ایشون تنها سردار سپاه امام بودن که تا آخر موندن...

و بعد از امام حسن... در دامن امام حسین...

تا کربلا و شهادت...

 

حالا اصل قصه تازه اینجاست:

جمله ی پر تکرار روز عاشورا توسط یاران و اصحاب:

"آقا از ما راضی شدید؟!!!"

و خودِ امام حسین به حق متعال:

"الهی رضا برضائک

بازم رضایت...

 

وادی رضایتِ حق متعال و امام و ولایت کجا!!! و "چشمهایش" و "شب های روشن" کجا

وادیِ "ما به اون محتاج بودیم او به ما مشتاق شدِ" امام نسبت به ماموم کجا!! و "چشمهایش" و "شب های روشن" کجا



چه لذتی در کسب رضایت حق و اولیای الهی نهفته هست؟!!!

چه لذتی در مشتاق شدن اونها به ما نهفته هست؟!!!

چه خبره اونجا؟!!

که شیداهایی مثل حاج قاسم و سید حسن نصرالله و یحیی سنوار درست میکنه؟!!

اینجا چه خبره که هم درام خلق میشه و هم حماسه؟!!!

 

چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری؟!!!

کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۳ ، ۰۱:۳۳
ن. .ا
يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

عشق و حال و فسادِ گسترده

توی بانکم که پیام میاد برام:

مهندس حزب الله خونه نتانیاهو رو با پهباد زده

جواب میدم: سگ کش شده یا نه؟!!!

میگه هنوز خبری اعلام نکردن.

براش مینویسم حتی اگر زخمی هم شده باشه ناهار مهمون منید...



کمی فکر میکنم، میگم این خودش یه پیروزیه...

پیام میدم به خانمم:

خونه نتانیاهو رو زده حزب الله

برام لبخند کش دار میفرسته...

میگم بی خیال کار، ناهار میام خونه... ناهار توپ درست کن...

امروز نوشیدنی گازدار ممنوع نیست... روز خوشحالیه...

الویه با سوسیس دست ساز خودش... 

سبزی تازه...

منم نون داغ میخرم میبرم خونه...

آی چسبید...



دو روز بود به خاطر یحیی سنوار نمیدونستم با حس حقارتم چکار کنم!!!

این حس تو خود بودن، همسرم رو هم اذیت میکرد...

زدن خونه ی سگ هار، کمی متعادلم کرد.



عنوان برگرفته از تکه کلام همین همکارم که توی بانک بودم و بهم خبر موفقیت حزب الله رو داد هست...

ایشون حتی اگه  یه بستنی لیوانی ساده هم بخوره و لذت برده باشه

میگه: رفته بودم بستنی خوردم، عشق و حال و فسادِ گسترده

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۳
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ

بحران فلسفی من

یکی از تاجر های شرق آسیا که عالی فارسی صحبت میکنه چند وقت پیش پیشنهاد یه پروژه ای رو بهم داده بود... حدود 30 میلیون دستم رو میگرفت و هفت هشت روز هم وقتم رو میگرفت... و البته چون توی روز درگیر کارخونه بودم قطعا باید شب ها بیدار میموندم و انجام میدادم...

و من واقعا گذشتن از خواب نرمال شبانه ام مزاجم رو بهم میریزه...

حتی خیلی  به اون 30 میلیون نیاز داشتم... ولی اصلا انگیزه نداشتم برای انجامش... چون باید از خوابم میزدم...

سی میلیون بگیرم و یه هفته مثلا روزی سه ساعت بخوابم... توی تمایلات من ارزش نداشت...

 

از طرفی هم میتونست باب خوبی باشه برای شروع کار با یه شرق آسیایی...

از طرف دیگه خب واقعا 30 میلیون برای یک هفته کار خب مبلغ خوبیه...

ولی دلم راضی نمیشد...

هی فکر کردم چی میتونه ارزشش رو داشته باشه؟

تا لذتش بالاتر از لذت خواب نرمال شبانه ام (هفت ساعت) نباشه... انجامش نمیدم... 

اون زمان یه دلیل پیدا کردم که برام انگیزه ایجاد کرد و قبول کردم پروژه رو...

 

و اون دلیل هم دغدغه ی همسرم بوده بابت حل یکی از مشکلاتمون که اون 30 تومن میتونست برطرفش کنه... و ایشون خیلی خوشحال میشد... و خوشحالی واقعی ایشون یعنی انتشار شادی در خانه...

و این شادی قطعا تا عرش میرفت و ملائکه هم لبخند میزدن...

کلا شادی های واقعی خانواده، شادی مقدسی هست...



واقعا آدم به آخر هر چیزی فکر کنه، نتیجه اش این میشه که برای دنیا دویدن عقلانی نیست...

خب که چی؟...

 

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۴ ۲۵ مهر ۰۳ ، ۱۷:۱۳
ن. .ا