میدونید هیچ چیزی خطرناک تر از تدریج نیست...
من همیشه از دور شدن تدریجی از معنویات می ترسیدم... از اشتباهات و گناهان یه دفعه ای اونقدری نمی ترسم که از بد شدن های تدریجی و استحاله میترسم...
من چون دینم رو کاملا تحقیقی انتخاب کردم و پیش زمینه مذهبی هم نداشتم آدمی نیستم که به خاطر سابقه ی مذهبی ام پای دین مونده باشم... اتفاقا خودم رو کنترل نکنم آدم خیلی ول و بی قیدی هستم... من دین رو به خاطر وزنش، به خاطر شیک بودنش، به خاطر جذابیت و سطح بالا بودنش پذیرفتم... و دوست ندارم به این سادگی ازش دور بشم.... چون جای دیگه خبری نیست...
بابا ما دورامون رو زدیم... هیچ جا هیچ خبری نیست...
واقعا هیییچ خبری نیست...
برای همین دوست ندارم از حقیقت دین دور بشم...
برای همین یه بار نوشتم بهترین نظر این چند وقت اخیر رو شنگول العلما برام نوشت که قضا شدن نماز ها در روز رو با مناجات بیشتر در شب جبران کنیم...
چرا؟
چون اجازه نمیده اون تدریج اتفاق بیفته...
دور شدن از خدا یه دفعه ای اتفاق نمی افته...
پائین اومدن فهم دفعتا نیست...
من خیلی اوقات میشینم فکر میکنم که آیا دارم سیر صعودی طی میکنم یا سیر نزولی...
و انصافا هم تشخیص این موضوع سخته...
چون صعود یا سقوط غالبا تدریجی هست...
و اصلا حس خوبی ندارم وقتی این روزها با تمام تشخیصم به میدان میام و میبینم متاسفانه سیر روحی ام نزولی هست...
تدریج خطرناکه...
چون یه دفعه به خودتون میایید و میبینید 4 سال گذشته و نسبت به چهار سال قبلتون در سطح پائین تری هستین...
و بدترش اینه که میبینید طلب های معنوی ای که مثلا 4 سال قبل داشتید الان دیگه ندارید...
این خیلی بده...
وقتی طلب انسان افت کنه خیلی فاجعه هست...
آخه انسان هیچ وقت متوقف نمیشه... مثلا وقتی تعالی و رو کردن به معشوق حقیقی رو نداشته باشیم قهرا به سمت عشق های تنزل یافته تر و حتی گناه آلود متمایل میشیم...
و تمام اینها یواش یواش اتفاق می افته...
باید برای مقابله با تنزل های تدریجی چاره ای اندیشید...
گاهی به خدا میگم:
خدایا این مرحله از زندگیم خیلی سخته... جوری برام مقرر کردی که معنویات رو در خلوت جستجو نکنم... یعنی اساسا خلوتی نمونده...
وقتی میرسم خونه ، منم و تکالیف ریاضی پسرم...
آخه من قدرت انتقال مفاهیمم خیلی خوبه... جوری که من مسائل ریاضی رو برای پسرم جا میندازم اگر معلمشون بدونه حتما از توانمندی من استفاده میکنه :))
فعلا که خانمم داره سوء استفاده میکنه:)
بعدش هم امیرعباس به خاطر تشنجی که کرده بود توی 1.5 سالگی... الان میبینیم دچار تاخیر در گفتار هست و خواهر دو و نیم ساله اش تقریبا همپای این پسر 4.5 ساله داره حرف میزنه... و این کمی به همسرم استرس میده که پسرمون چرا هنوز نباید مثل هم سالانش حرف بزنه و هنوز جمله هاش ایراد داره و...
اینم شده یکی از کارهای شبانه ی من با امیرعباس که کمکش کنم تا نواقص گفتاریش برطرف بشه...
من اما اصلا نگران امیرعباس نیستم و مطمئنم این مشکل خیلی زود حل میشه اما خب باید کمی کمکش کنم...
راستش امیرعباس جادو میکنه منو... با اونکه دخترم خیلی دلبری بلده و حسابش جداست اما امیرعباس یک جذبه ای داره که بدون هیچ تلاشی برای دلبری منو جذب خودش میکنه... و فکر میکنم این پسر یه کار ویژه با دلم میکنه...
از طرفی همسرم هم به صحبت های من نیاز داره...
دیگه حساب کنید وقتی میرسم خونه عین گوشت قربانی بین اعضای خانواده تقسیم میشم تا موقع خواب...
توی کارخونه هم بدتر از گوشت قربانی...
انگار خدا بهم میگه یا همین بودنت با کثرات رو سوق میدی به سمت مبدا عالم... یا آدم بده میشی...
من اتفاقا خیلی خوب میدونم چرا این تقدیر برام رقم خورده... خدا میخواد منو به لحاظ ذهنی تطهیر کنه خیلی از ماها توی وادی ذهن و مفاهیم حرکت در عرض داریم... یعنی مثل انسانی میشیم که وزن گرفته اما قد نکشیده...
بی قواره میشه دیگه؟!!
کسی که زبان و بیان خوبی داره و مفاهیم ذهنی رو خوب درک میکنه و قدرت منطق کلامی خوبی داره اما در میدان عمل و واقعیت ضعیف هست شبیه انسانی هست که وزن گرفته اما قد نکشیده...
این یک رشد کاریکاتوری هست...
بعدا این انسانها از وزن زیادشون و کوتاهی قد عذاب میکشن و دچار افسردگی میشن...
خدا دیده منو به خودم واگذار کنه فقط میخوام رشد ذهنی کنم...
مقدر کردن یا آدم بشم یا سقوط کنم...
و من این روزها از خطر سقوط میترسم...
من برداشتم اینه که توی یک سال اخیر تنزل داشتم....
خدایا به من توان بصیرت بده....
میدونم این گذرگاه بهترین گذرگاه هست... یا باید وسط شلوغی ها با تو باشم یا برم پی نخود سیام...
کمکم کنید اهل شما باشم...