در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۸ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ

گدازه_2

با استرس میگه دو سه روز دیگه تاریخ چک هست

پاس میشه؟

آدم خیلی معتبری هستا؟!!!

آبرومون نره!!!!

 

کمی مکث میکنم و میگم:

تا الان که خدا نذاشته آبرومون بره و تمام چکهامون پاس شده...

ان شا الله اینو هم خدا کمکمون میکنه...

نگران نباشید...

 

دیگه چیزی نگفت

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۲۷
ن. .ا
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۰۵ ق.ظ

گدازه_1

میگفت:

اسلام خیلی ارزش زن رو بالا برده، واقعا در حد ملکه با زن برخورد میکنه...

اما از اون طرف اختیارات عجیب و غریبی هم به مرد میده... مثلا زن حق نداره بدون اجازه ی شوهرش از خونه بیرون بره... مثل پادشاه با مرد مواجه میشه

عجیب نیست؟

میگم: کجاش؟

میگه: زن میتونه به بچه اش شیر هم نده...

مرد هم میتونه اجازه خروج از خونه به زن نده...

 

گفتم: اینا اسلام منهای ولایت هست

گفت :بعلاوه ی ولایتش میشه چی؟

 

گفتم: برید با هم بسازید

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۹:۰۵
ن. .ا
يكشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ

اما آینده روشنه

این روزها فشار به قدری هست که توی مدیریتم خیلی جلالی شدم

کم کاری ها با برخورد محکم و جدی من مواجه میشه

بعد یکی از بچه هایی که به خاطر سربازیش بعد از حدود دو سال دوباره دو هفته ای هست اومده سرکار...

بهم میگه تو چقدر اخلاقت عوض شده...

کلا ذهنیتم در موردت تغییر کرده... 

:)))



امروز از شدت فشار وقتی برمیگشتم خونه توی ماشین، تمام توانم رو گذاشتم توی حنجره ام و چند بار بللللند فریاد کشیدم...

هر کی این روزا میاد کنارم که کمک کنه به یه هفته نمیکشه از تنش کاری، میدون رو خالی میکنه و میره...

من موندم و رفقای هم فکر خودم...

هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور دور هم جمع بشیم...



حالم خوبه اما...

این بحرانی که دارم وصفش میکنم فقط مربوط به مجموعه ی ما نیست

اگر فکر اساسی نشه حال تمام اقتصاد ما همینقدر پریشانه و به زودی اثرات بیشتری ازش نمایان میشه...

و این در شرایطی هست که اگر مردم در اقتصاد مشارکت داده بشن خیلی از مسائل حل میشه...

اما متاسفانه در تیم اجرائی کشور چنین دغدغه ای وجود نداره...



چقدر بی مصرفم من...

چقدر بزرگواری میکنید تحملم میکنید اینجا

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۰۳ ، ۲۰:۵۷
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۱۱ ق.ظ

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

 

برای هر انسانی وصفی که در بیت حافظ پیش اومده، پیش میاد

برای شکوفایی انسان لازمه... چه برای بدتر شدنش... چه برای بهتر شدنش...

برای آزاد شدن پتانسیل بدی ها و خوبی های پنهان شده اش، باید با شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل، روبرو بشه...

 

نمیدونم به اندازه من کسی در محیط وبلاگ حرف از استاد و ولی خدا زده یا نه...

شما استادت خود امام معصوم هم که باشه و شما روزی سه بار به محضرش مشرف هم بشی،

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائلی خواهی داشت...

که نه اون امام معصوم بهت میگه در این شرایط هولناک چه تصمیمی بگیر، نه کسی رو پیدا میکنی که بتونی بهش تکیه کنی...

توی این شرایط، اون چیزی که در درونت داری و گاهی خودت هم ازش خبر نداری بیرون میریزه...



یاد یه داستانی از کتاب تذکرة الالیای عطار افتادم

میگفت شخصی رفته بود نزد امام صادق (؟) علیه سلام و عرض کرد اومدم اسم اعظم رو بهم آموزش بدی...

از امام انکار و از اون شخص اصرار...

استخر آبی بود در اونجا که امام بودن و امام فرمودن این شخص رو به داخل آب استخر بندازید...

و این شخص که شنا بلد نبود، موافق این کار نبود...

اما انداختنش...

هی دست و پا میزد که بیاد لبه ی استخر، اما یاران امام اجازه نمیدادن دستش به لبه ی استخر برسه...

اون شخص هی از امام کمک میخواست...

امام اعتنائی نمکردن...

تا جایی که شخص دیگه ناامید شده بود و در حال غرق شدن بود و از زبانش کلمه ای بیرون آمد...

امام دستور داد از آب بیرونش بیارن...

پرسید اون کلمه ی اخر که گفتی چی بود؟

شخص گفت به یاد ندارم... اون لحظه خودم رو بین دنیا و عبور از دنیا می دیدم، و استغاثه ای کردم... اما کلمه را یادم نیست...

امام فرمودن اون کلمه اسم اعظم تو بود... من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم...



شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل...

دیشب همسرم گفت:

مثل قبل حوصله و تحمل نداری... کم حرف شدی...

گفتم توی وضعیتی هستم که هیچ امر بیرونی ای نمیتونه نجاتم بده، حتی استاد...

و من منتظر این وضعیت بودم...

امروز بیش از هر زمانی احساس نیاز میکنم به عصای موسی در درون خودم

به زنده شدن مردگانِ مسیح در درون خودم...

به رحمةللعالمین شدن حضرت خاتم در درون خودم...

و راستش میترسم

گفت از چی؟

گفتم از اینکه آدم بدی بشم...

گفت چرا باید آدم بدی بشی؟

گفتم چون نشانه هاش رو در خودم میبینم...

گفت نشانه های آدم خوبا رو هم در خودت میبینی؟

گفتم: آره... جدی ترینش پریشان حالی ام برای شعیان در این عصر، برای ظلم و جوری که مسلمانان در منطقه ما متحمل میشن، برای لبنان و غزه...

 

با همین چند جمله، کمی آروم شدم...

 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۰۸:۱۱
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۳۶ ق.ظ

آتش دل... تنفر از صهیون

چند روز پیش که دیدم شیعیان سوریه دارن از مرزهای غیر رسمی فرار میکنن و میرن سمت لبنان... آتیش گرفتم...

بعد که دیدم تلوزیون نشون میده توی یه مسجدی بدون امکانات نشسته ان... بلاتکلیف...

تمام تاریخ تشییع از جلوی چشمم سان پیدا کرد...

یاد اون ملعون افتادم که توی ماه رمضان روزه میخورد و دوستش بهش گفت تو چرا روزه میخوری؟

گفت من کاری کردم که میدونم از جهنم خلاص نمیشم... برای همین روزه و این ادا اطوارها پاکم نمیکنه...

گفت مگه چکار کردی؟

گفت فلانی ( یکی از خلفای عباسی) بهم گفت تا کجا پای من هستی؟

گفتم با تمام مالم و جانم...

گفت برو...

دوباره صدام زد

گفت تا کجا باهام هستی؟

گفتم با اموال و جان و اولادم...

گفت برو...

دوباره صدام زد

گفت تا کجا باهام هستی؟

گفتم مال و جان و اولاد و دینم مال شما...

لبخند زد و گفت برو این نگهبان هر کیو نشونت داد بکش...

وارد زندانی شدم که طبقات زیادی زیر زمین داشت...

تمام اونها اولاد پیغمبر بودن...

یکی یکی رو کشتم...

 

شیعیان در طول تاریخ از این مدل کشتار ها اونقدر به خودشون دیدن که اگر بخوایم یه فیلمی از این کشتارها بسازیم شاید بعضی از ماها دیگه نتونیم کنار خانواده هامون بمونیم...

 

ای صهیون!

ما دست فرزندانمون رو پر میکنیم...

در دل تمام اونها محبت حیدر کرار رو نهادینه میکنیم...

نفرت از شما رو در دلشون شعله ور میکنیم...

دختر و پسرمون رو در این راه برای شما به صف میکنیم...

 

منتظر ما باشید 

ما مظلومانه شهید شدن کودکان و زنان و مردان غزه یادمون نمیره...

عزیزان لبنانی مون رو فراموش نمیکنیم...

شیعیان سوریه رو فراموش نمیکنیم...

آواره شدن هیچ مظلومی رو به خاطر خباثتهای شما فراموش نمیکنیم...

در پایان این کلام رهبرمون:

ما نیروی نیابتی در منطقه نداریم

یمنی از روی ایمان شون هست که میجنگن...

حزب الله مومن است که میجنگد...

 

 

ما برادران مومن خودمون رو فراموش نخواهیم کرد...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۸:۳۶
ن. .ا
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۳۴ ق.ظ

انی کنت من الظالمین

یکی از کارآمد ترین گزینه هام توی این شهر رو راضی کردم که بیاد توی کارخونه...

بچه ی متعهد... مدیر... مسلط به کار... متخصص...

تقریبا یه رفاقت 10 ساله با هم داریم... ایشون تنها کسی بودن که توی این شهر توی این همه سال من باهاش جلسات مباحثه داشتم...

توی خونه ی خودم و خونه ی خودش...

و فقط چون خانمشون این مدل ارتباط ما براشون تعریف شده نبود... خودم پیشنهاد دادم که جلسات رو ادامه ندیم...



وقتی اومد گفت گیر اصلی کار کجاست؟

گفتم از من و شما تا صاحب کارخونه یه غلط کردم اساسی به خدا بدهکاریم...

همه شناخت و تخصصی که توی این کار داری همه شناختی که من به این مجموعه دارم... هیچ کدومش تاثیری نداره...

تا ارتباطمون با خدا درست نشه این مجموعه درست بشو نیست...

گفت: پس چرا منو آوردی اینجا؟!!

گفتم: آوردمت که با هم بیفتیم به غلط کردم در خونه خدا...

زد زیر خنده...

گفتم تخصص و برنامه ریزی و مدیریت بحرانت که وظیفه ات هست.... باید انجام بدی...

اما خب میدونم نیاز به زمان داری تا به حرف من برسی... و از ته دل بگی غلط کردم...

اما میرسی بهش...

بازم میخندید...

 

گفتم تو خیلیییی بهتر از اون مدیر قبلی هستی... اصلا قابل مقایسه هم نیستی باهاش... 

صاحب کارخونه به تسلطت دل خوش کرده...

اما بذار راحت بگم بهت:

با اومدنت کار بیشتر گره میخوره...

تا دیر نشده سعی کن حرفم رو درک کنی...

 

باید از خدا خواست دست گیری کنه....

خدا هم دست اهل طهارت رو میگیره... و اهل طهارت هم ارتباط خاصی با استغفار دارن...

انی کنت من الظالمین یک موضوع جدی هست در زندگی بشر...



اوضاع کشور ما هم همینه...

مسئول متخصص و متعهد که وظیفه ی ماست بیاریم سر کار...

اون که هییییچ...

جدای از این از دَم تا دُم باید به درگاه خدا مضطر باشیم تا گره ها باز بشه...

خدا اجازه نمیده همیشه جور ناپاکی امثال من رو پاکی یه عده خاصی در این سرزمین بکشن...

این خط اینم نشون...

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۴
ن. .ا
دوشنبه, ۳ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۴۳ ق.ظ

احساس مسئولیت

با وجود اینکه این دو برادر توی خونه با هم نمی سازن و نقطه عطف دو تاشون خواهرشونه... با خواهرشون میسازن اما...

دیروز پسر بزرگم بهم گفت توی سرویس مدرسه یه کلاس چهارمی داداشم رو اذیت کرد...

گفتم تو چکار کردی؟

گفت: منم با اون پسره درگیر شدم... دعواش کردم...



پسر بزرگم همونیه که وقتی با پسر کوچیکه بحثش میشه، میگه کاش امیرعباس تو یه مدرسه دیگه بود، اصلا دوست ندارم با هم یه جا باشیم...

 

بابت اتفاق دیروز خوشحالم...

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۳ ، ۰۸:۴۳
ن. .ا
شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ

از مقاومت، تا تربیت برای مقاومت

با اوضاع فعلی سوریه ، قطعا شاهد پررنگ تر شدن نقش یمن در جبهه ی مقاومت خواهیم بود...

و قطعا امتحان ایران و ایرانی ها در مسائل مقاومت، بیش از اونکه نظامی و  امنیتی باشه، اقتصادی خواهد بود... حداقل در دو سال آینده...

تزریق نقدینگی توسط دولت و بانکها برای سرمایه در گردش واحد های صنعتی و تولیدیِ خصوصی تقریبا صفر هست... 

و اکثر شرکت های صنعتی و تولیدی دچار بحران نقدینگی هستن...

و قطعا این مسئله به زودی تبعاتش رو نشون خواهد داد... خیلی از واحدها برای تامین نقدینگی شون رو به صراف ها آوردن (همون ربا گرفتن از صراف... که خودش سرطانی هست در اقتصاد_ من بهش میگم مرگ خاموش) و از اینجا به بعد دیگه صراف ها هم توان پشتیبانی نقدینگی ندارن... 

 

اگر مسئله ی ایران امنتی و نظامی هم بشه، قطعا همین بحرانهای اقتصادی زمینه سازش هست... که سردمدار این بحران فعلا دولت ها هستن...

خدا خودش کمک کنه...

بزرگوارانی که هر روز میگن چرا ایران ورود مستقیم در جنگ نداره... و تمایل به جنگ دارن با اسرائیل، عرض کنم خدمتتون که اگر مطالبه گر در بخش نظامی هستید و انگیزه تون دفاع از مقاومت هست، مطلع باشید که در زمینه اقتصادی هم دولت کمکی نخواهد کرد، اینجا هم باید به دست مردم گره باز بشه...  بسم الله...

بیایید اتاق فکر تشکیل بدید... ایده بسازید، اجرا کنید... شکست بخورید... دوباره بلند بشید...

تک بعدی نباشید...

اگر تک بعدی نگاه کنید اونوقت بعضی آدمای مریض مثل من فکر میکنن چون قرار هست حمله ی نظامی توسط سپاه و ارتش شکل بگیره و قرار نیست خط و خشی به زندگی شما بیفته، شما اینقدر رجز خوانی میکنید و از دولت و سران نظامی و حتی رهبری طلبکارید که چرا نمیزنید... اگر پای مایه گذاشتن از خودتون و زن و بچه تون باشه احتمالا ممد خاتمی و ممد جواد هم توی بحث های دیپلماسی باید بیان پیش شما کلاس...

بسم الله این گوی و این میدون...



مدتیه شروع کردم داستانهای قرآنی رو برای پسرم تعریف میکنم... خیلی هم با هیجان و نمایشی...

اولین داستان، موضوع بدنیا اومدن حضرت موسی بوده...

وقتی رسیدم به اون جا که خدا به مادر حضرت موسی الهام کردن که بچه رو به رود نیل بسپر...

پسرم خیلی از خدا ناراحت شد :)))

و گفت: این چه رفتارایی هست که خدا داره آخه!!!

:)))

روز بعد داستان گویی رسیدیم به داستان رود نیل و شکافته شدن آب...

وقتی رسیدیم به بن بست دریا و از پشت سر هم لشگر عظیم فرعون و و تا دندان مسلح و...

به امیرعلی گفتم:

فکر میکنی اینجا چه اتفاقی افتاد؟!!!

خیلی رفته بود توی عمق داستان و با نگرانی و کنجکاوی گفت تمام بنی اسرائیل کشته شدن؟

گفتن نه...

گفت بگو چی شد؟!! (چون کامل براش توضیح داده بودم که هیچ راه ظاهری وجود نداشت که یاران حضرت موسی بتونن به لشگر فرعون پیروز بشن... همه چیز به نفع فرعون بود...)

گفتم آخرش رو بهت بگم:

گفت بگو

گفتم فرعون و کل لشگرش با تمام تجهیزات نظامی شون همه مردن...

تعجبش بیشتر شد....

گفت: چطور آخه؟!!!!

تو که گفتی اینا دیگه زورشون به فرعون نمیرسید؟!!!

چطور تونستن این کار رو بکنن؟!!!

اینا که خودشون هم خیلی ترسیده بودن از لشگر فرعون... خودشون رفته بودن به حضرت موسی میگفتن ما الان میمیریم؟!!!!

براش داستان عصای موسی و شکافته شدن آب رو گفتن...

اونقدر براش جذاب بود که آخرش گفت:

فکر نمیکردم خدا از این کارا هم میکنه :))))

همین طور توی روزهای بعدی داستان گویی ام، از دیگر معجزات حضرت موسی (تحت عنوان کمک خدا به بنده های خوبش) تعریف کردم...

تا رسیدم به اونجا که قوم موسی باید میرفتن با اون قوم ستمگر می جنگیدن اما نرفتن و ترسیدن و گفتن خود موسی و خداش برن بجنگن و...



 به اینجا که رسید پسرم شاکی شد از قوم بنی اسرائیل... گفت چقدر اینا آدما بدی بودن؟

و گفت بعدش چی شد؟

گفتم حضرت موسی نفرینشون کرد و دچار بی سرزمینی شدن...

و براش سرگردانی قوم بنی اسرائیل رو توضیح دادم...

و گفتم فرزندان اونها هنوز هم سرزمین ندارن و همینطور دارن جنایت میکنن برای بدست آوردن سرزمین 



جالبیش اینجا بود که از شکایت از خدا در دستور به رود انداختن حضرت موسی رسید به تنفر از قوم بنی اسرائیل...

و این برام خیلی جالب بود...

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۰۹:۲۳
ن. .ا