در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۸ ق.ظ

کمی رویا پردازی_2

دوستان من اقتصاد نخوندم... اما سالیانی درگیر مطالعات فلسفی بودم و کسی هم به من تحمیل نکرده بود که برم فلسفه بخونم... یک میل شخصی و یک تشنگی درونی بود...

فلسفه خواندن البته اگر درست باشه یک ملکه ای در انسان ایجاد میکنه و اون اینکه انسان عادت میکنه از هر اتفاق جزئی ای یک کلیات و اصولی بیرون بکشه...

و اینطوره که اگر کسی درست فلسفه بخونه قطعا میتونه توی بسیاری از علوم موفق باشه...

مثلا میتونه در روانشناسی موفق باشه میتونه در اقتصاد موفق باشه و حتی میتونه در رشته هایی مثلا پزشکی هم موفق باشه...

چون فلسفه کمک میکنه که ما بتونیم ربط بین جزئیات رو بهتر درک کنیم...

والبته بازم تاکید میکنم... درست فلسفه خواندن... نه به صرف کنجکاوی یک تورقی کردن...



من اقتصاد نخوندم اما خیلی برام جالب هست که امیرالمومنین در زمان 4 سال و اندی حکومت داری شون، آخر هر هفته خزانه رو کامل خالی میکردن و بین مردم پخش میکردن و بعد از خالی شدن خزانه یک نمازی میخوندن و ...

این اتفاق در زمان خلفای قبلی هم نبود...

در حکومت های بعدی هم نبود... (امام حسن علیه سلام رو اطلاعی نداریم ظاهرا به لحاظ تاریخی)

فقط در دوران امیرالمومنین این اتفاق می افتاد...

 

واقعا هر کسی با این اتفاق روبرو بشه دچار تعجب و حیرت میشه!!!

چطور ممکنه؟!!!

خزانه ی خالی خب قدرت رو از حکومت مرکزی سلب میکنه...

چطور امیرالمومنین این کار رو میکردن؟!!

نمیدونم حتما اگر به اقتصاد خونده ها این اتفاق رو بگید یک خورجین عیب و ایراد بابت این سیاست امیرالمومنین ردیف میکنن و بعدش صرفا به خاطر ارادتی که به امیرالمومنین دارن میگن البته در زمان ایشون شاید جواب میداده... الان قصه اش فرق داره... و نمیشه...

اما خوشبحتانه یا متاسفانه من یک اقتصاد خونده نیستم...

من فلسفه خوندم... در حد بضاعت خودم...

نگاه فلسفی من یک اصل از این سیاست امیرالمومنین استخراج میکنه و اون هم اینه:

دولت اسلامی نباید عریض و طویل باشه...

ثروت نباید در دست دولت مرکزی تجمع کنه... تجمع قدرت و ثروت در دست دولت هم بستر فساد رو زیاد میکنه و هم مردم تحت حکومت اون دولت رو ضعیف بار میاره...

دولت مرکزی نباید تصدی گری بکنه... این موجب ضعیف شدن مردم میشه...

و مردم ضعیف دیندار نمیشن...

مردم ضعیف با قانون زندگی میکنن... اما مردم قوی با وجدانشون...

مردم ضعیف بی رحم میشن... دقیقا مثل قانون...

اما مردم قوی دل رحم و مهربان میشن دقیقا مثل وجدانشون...

امیرالمومنین خزانه رو آخر هر هفته خالی میکردن چون دولت تصدی گر نداشتن...

دولتی نداشتن که بگن خونه ی شما رو هم من میسازم... خودروی شما رو هم من تولید میکنم... باشگاه ورزشی تون هم با من... کشاورزی تون با من... بنزینتون هم از جیب من...

این به هیچ عنوان دولت اسلامی نیست...

و چنین دولتی پشت هر عنوانی که پنهان شده باشه خیلی شیک و مجلسی از جیب مردم خودش میدزده و حالا یا خرج اونها میکنه یا نمیکنه...

مثل ثابت موندن قیمت بنزین...

فکر کردید خدمت به ماست؟!!

چقدر از عوامل گرانی فعلی ما زیر سر همچین سیاست هایی باشه خوبه؟!!!

ولش کنید...

من برم رویا پردازی خودم رو بکنم:



توی کره ی زمین یه کشوری وجود داره که به مردمش گفت من سالی یک میلیون خونه براتون میسازم...

اون دولتی که این قول رو داده بود واقعا هم قصد داشت سالی یک میلیون خونه برای مردمش بسازه...

اما چون اون سیاست که بذارید تا من همه کارای شما رو بکنم یک سیاست اسلامی نیست جواب نمیده...

و خدا رو شکر که جواب نداد تا مردم بهش فکر کنن...

.

حالا دلایلی هم قطعا وجود داشته... مثلا بانکها نمیتونستن تسهیلاتش رو جور کنن... مجبور میشدن خلق پول کنن یا هر چی...

من رفتم توی کره ی مریخ خودم:

دیدم توی کره ی مریخ من هم بحران مسکن وجود داره...

البته من نگفته مسکن در مریخ من دچار بحران هست...

اونجا یک رهبر حکیم دارم... اون رهبر حکیم گفتن مسکن دچار بحران شده...

من اونجا میخوام به جای اینکه پیمانکار بیارم و بهش بگم بیا برای مردم خونه بساز...

زمین رو بدم به خود مردم...

مثلا اگر قرار بود توی این زمین یک آپارتمان ده واحدی بسازم و بدمش به مردم...

بیام زمینش رو بدم به اون ده نفر...

بگم بانکهای من مشکل دارن... ممکنه نتونن به موقع بهتون وام بدن تا ساخت رو شروع کنید...

اما این زمین و این شما ده نفر و اینم قوانین بین شما ده نفر و اینم یک شورا بابت حل اختلافات شما و اینم نظام مهندسی برای نظارت بر ساخت شما...

شما یا علی بگید شروع کنید...

منم سعی میکنم مشکل بانکها رو حل کنم تا برای دادن تسهیلات به شما تاخیر نداشته باشن...

 

بعد خوابیدم، خواب دیدم اون ده نفر اومدن زمین رو تحویل گرفتن اتفاقا بانکها هم نتونستن تسهیلات رو بدن...

اما اینا شروع کردن به ساخت...

از بین این ده نفر سه نفرشون وضع مالی بهتری داشتن...

اونها کلنگش رو زدن...

شروع کردن به زدن اسکلت...

اون هفت نفر دیگه هم رفتن خانواده هاشون رو دیدن...

یکی ماشین فروخت...

یکی پیانوش رو فروخت...

یکی طلای زنش رو فروخت...

یکی...

کار معطل نموند...

از طرفی اینا پیگیر تسهیلات بانک هم بودن...

و تسهیلات مرحله ای رو هر چند با تاخیر از بانک گرفتن... و ساخت رو ادامه دادن...

 

دم دمای سحر بود که دیدم صدها گروه ده نفری که زمین رو به خودشون واگذار کردم... و با تمام مشکلات شروع به ساخت کردن...

هم امید به زندگی هاشون برگشت و هم منتظر دولت نموندن و نیازشون به مسکن رو حل کردن...

هم دست خیلی از واسطه ها رو بریدن...

و هم چون صنعت مسکن حرکت کرد، خیلی از مشکلات رکودی بازار هم حل شد...

 

توی کره ی مریخ من حتی ضعف های دولت و بانک مرکزی من توسط مشارکت دادن مردم حل میشه...

از خواب که بیدار شدم دیدم برام پیامک اومده...

از بنیاد مسکن بود...

گفتن شما بیا بنیاد مسکن نوبت تو رسیده که ازت پول بگیریم و خونه تحویلت بدیم...

رفتم بنیاد مسکن... گفتم چی شده؟!!

گفتن چون شما سه تا فرزند داری توی اولویت ما قرار گرفتی...

در زمان حسن روحانی که یه تعدادی برای مسکن دولتی نام نویسی کردن... به خاطر تاخیر در تحویل خیلی هاشون انصراف دادن...

شما میتونید جای اونها قرار بگیرید و پولهایی که اونها پرداخت کردن رو یه جا بدید و سهم اونها رو به شما بدیم...

گفتم اونها چقدر پرداخت کردن که من باید الان یه جا بدم اون پول رو؟!!

گفتن: 350 میلیون

گفتم بعد این پول رو بدم چند سال دیگه خونه تحویلم میدین؟

گفتن: حدودا 2 سال دیگه...

با خودم گفتم: ای بر سقیفه لعنت...

ای بر سقیفه لعنت...

گفتم دنبال یک اسکل دیگه بگردین و اون واحد رو به اونا بدین... من برای زن و بچه ام یه فکری میکنم...

و اومدم بیرون (این ماجرای آخر، واقعی بود) 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۸
ن. .ا
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۲ ق.ظ

چند خط سیاست...

یکی از مسائلی که در این سه چهار ماه اخیر اتفاق افتاده و بعدها تاریخ باید به تحلیل این اتفاق بنشینه تا مشق سیاست ورزی رو یاد بگیره مواضع رهبری در مورد جنگ غزه در ماههای اخیر هست...

قبل از اشاره به اون موضع گیری خاص چند نکته بگم تا برای دوستانی که عواطف انسانی شون خیلی جریحه دار شده و حق هم دارن که ناراحت باشن و اگر غیر از این بود باید به خودشون شک میکردن یادآوری بشه:

 

همین چند روز پیش خرمشهر بودم

اون راوی که در مسجد جامع خرمشهر داشت برای ما از آزادی خرمشهر حرف میزد فجایعی رو در مورد اتفاقات اون روز خرمشهر میگفت که یقین میکردیم این روزهای غزه رو ما هم پشت سر گذروندیم...

فقط یک نمونه اش این بود که میگفت: ما آب آشامیدنی نداشتیم و برای اینکه تلف نشیم از تشنگی، "آب فاضلاب" رو جیره بندی میکردیم و میخوردیم...

این یک مثال ساده اش بود که میتونستم بگم... بقیه اش فجیع تر بود و نمی خوام خاطرتون مکدر بشه...

یا اون داستان حصر آبادن... که چقدر آبادانی ها مظلومیت کشیدن... و اگر اون فرمان امام نبود مبنی بر اینکه : حصر آبادان باید شکسته شود، معلوم نبود عاقبت آبادانی ها چی میشد و حتی عاقبت جنگ...

 

یا زمانی که یمن درگیر جنگ بود... حتما فجایع جنگی اون روز رو از یادتون نرفته...

یا زمانی که از سوریه و عراق فقط بغداد و دمشق باقی مونده بود... حتما فجایع داعش رو فراموش نکردید...

 

این بار اولی نیست که جبهه ی مقاومت دچار این شدائد میشه... والحمدلله که افکار عمومی اینقدر پیگیر این مسئله شده...

الحمدلله... این دست خداست...

والا اون روزی که دواعش از فجایعشون فیلم میگرفتن و کودک دو سه ساله رو در آب استخر مینداختن تا زنده زنده جان بده و خفه بشه و بمیره...

و فجایع دیگه که زبانم باز نمیشه به گفتنشون... افکار عمومی جهان و حتی ایران اینقدر باز نبود...

سکوت میکردن...

یا زمانی که ما زیر بمباران رژیم بعث زنها و کودکانمون کشته میشدن هیچ صدایی از هیچ کجای دنیا بیرون نمی اومد...

تنها و غریب بودیم...

بعد از ما هیچ جبهه ی مقاومتی تنهایی ما رو در مقابل ظلم و جور تجربه نکرد...

نه یمن مثل ما تنها بود

نه عراق و سوریه...

نه لبنان 

و نه غزه...

هیچ کدومشون تنهایی ما رو تجربه نکردن...

الحمدلله که اونها در مبارزه با ظلم و استکبار مثل ما تنها نیستن...

باید سجده ی شکر به جا آورد...

 

اینها رو گفتم که یک چیزی رو یادآوری کنم:

ماها که گردِ خاک پای حضرت زینب هم نیستیم اما وقتی امام حسین شعری رو زمزمه کرده بودن مبنی بر اینکه از دنیا خواهند رفت حضرت زینب خیلی بی تاب شده بودن...

چنگ به صورتشون میکشیدن ظاهرا...

امام حسین علیه سلام دست روی قلب خواهرشون گذاشتن و ازشون خواستن صبوری کنند...

و اون بی تابی و بی قراری رو صحه نذاشتن...

 

مبادا امروز قضیه ی غزه موجب بشه ما از رهبرمون جلوتر حرکت کنیم...

 

حالا برگردم به موضع عبرت آموز این حکیم و یگانه ی دوران:

 

ایشون تا الان دو یا سومین بار هست که میفرمایند هم حمله ی غزه و هم دیگر جبهه های مقاومت کاملا بر اساس تشخیص خودشان بوده... و خودشان به تشخیص خودشان عمل کردن...

و البته از تشخیصشان حمایت کردن و آروزی موفقیت هم کردن و دعا هم کردن برای پیروزی شان... و بشارت هم دادن...

دوستان این موضع رهبری در جنگی که اسرائیل درگیرش شده از موشک ها ی یمن، از پهپاد ها و موشک های حزب الله و از جنگ میدانی غزه ضرابت سنگین تری به اسرائیل و امریکا میزنه...

این رو بعدا تاریخ به قضاوت خواهد نشست...

الان جبهه ی مقاومت نیاز داره ایران در ثبات و امنیت کامل به سر ببره...

چرا رهبری قبل از انتخابات چندین بار تاکید داشتن که حتما همه بیان پای صندوق رای... حتما مشارکت پائین نباشه؟!!

چون مشارکت پائین رمز یک فتنه بود برای نا امن کردن ایران... وایران نباید در این برهه دچار نا امنی و خدای ناکرده جنگ باشه...

ما در یک پیچ تاریخی هستیم...

ابعاد این موضع رهبری خیلی وسیع هست...

هم اونقدر برای تمامی جبهه های مقاومت منافع داره که اگر بخوام نظر شخصیم رو بگم ممکنه بعضی ها بدبین بشن و بگن مردم غزه رو مثل گوشت دادید دم توپ دشمن تا خودتون رشد کنید؟!!

اما واقعا این نیست...

هم تبیین یک نگاه ناب اسلامی هست...

این سیاست ورزی هیچ وقت در تاریخ نبوده...

حتی در زمان ائمه ما... چون بسترش نبوده...

و این یک اتفاق بزرگ هست که شاید بشه ده سال دیگه در موردش قضاوت بهتری داشت...



یک روز یکی از بچه های مذهبی و انقلابی که حسابی از حکومت و نظام دلسرد شده بود به عصبانیت بهم گفته بود:

تو که اینقدر فاز امیدواری برداشتی میشه بگی چجوری میشه این احزابی که تا مغز و استخوان تمام سیستم های اجرائی نفوذ دارن رو از قدرت انداخت؟!!

گفتم: انقلاب اسلامی بیش از 40 سال هست که مبارزه با اسرائیل رو در هسته های مقاومت منطقه نهادینه کرد...

و جوری تربیتشون کرد که مستقل بار اومدن...

و امروز که اسرائیل وارد یک جنگ تاریخی شد و این جنگ تاریخی ضربه ای به سرائیل زد که حتی اگر فردا هم آتش بس اعلام کنن اسرائیل دیگه نمی تونه کمر راست کنه...

و توی یک همچین اتفاق بزرگ و سرنوشت ساز و تاریخ سازی، 

ایران میگه:

من نبودم... خودشون تصمیم گرفتن...

دقیقا یک روزی میشه که جوری این احزاب و مافیای ناشایست قدرت، قیچی میشن که تمام حلقه های میانی و حتی خود رهبری میفرمایند:

ما نبودیم... تصمیم مردم بود...

یعنی شیرازه و اقتدار نظام باقی میمونه اما شیرازه ی فساد در حکمرانی ما میشکنه...

و براش مثالی زدم که خیلی لذت برد... و گفت راست میگی این خیلی عالیه بگو ما باید چکار کنیم؟!!... دوست داریم اتفاقای خوب رقم بزنیم و...

اما اون مثال رو قراره در سلسله مطالب رویا پردازی هام بنویسم...

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۲
ن. .ا
پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۲ ق.ظ

کمی رویا پردازی_1

یک دستگاه فرش بافی در ماه حدود 1 میلیارد سود خالص داره... تازه اگر تمام فرش هاش رو به قیمت عمده فروشی بفروشه... اگر به قیمت مصرف کننده بفروشه بیش از 2 میلیارد سود خالص داره... در ماه...

این یک دستگاه اگر 24 ساعته کار کنه حدود 20 تا نیرو نیاز داره... از متصدی های دستگاه تا انبار داری و فروش و حسابداری و ...

روال روتین در کشور ما اینه که حاضره تسهیلات به یک نفر بده تا با سرمایه شخصیش و این تسهیلات این دستگاه رو راه اندازی بکنه و 20 نفر در کنارش حدودا ماهی 10 الی 15 میلیون حقوق ماهیانه بگیرن...

و خودِ اون یه نفر هم حداقل ماهی 1 میلیارد درآمد داشته باشه...

با کدوم آورده و سرمایه ماهی 1 میلیارد درآمد کسب کرده؟

آورده ای که بیش از 50 درصدش رو دولت به شکل تسهیلات با یکی دو سال تنفس بهش داده... یعنی ارث باباش هم نبوده...

 

 

من میخوام رویا پردازی کنم:

 

کاش میشد من توی کره ی مریخ یه سازوکاری درست میکردم... 20 نفر آدم به اون سازوکارم مراجعه میکردن... و میگفتن ما با هم اینقدر سرمایه آوردیم وسط و میخوایم یک دستگاه فرش بافی بخریم و با هم ببافیم و با هم بفروشیم... و من بهشون تسهیلات میدادم...

 

اونوقت همون 20 نفری که توی کره زمین در کشور ایران داشتن ماهی نهایتا 15 میلیون کسب درآمد میکردن... در بدترین حالتش ماهی 50 میلیون درآمد کسب میکردن... و اگر تصمیم میگرفتن فرش هاشون رو مستقیم به مصرف کننده بفروشن در بدبینانه ترین حالتش ماهی 80 میلیون درآمد داشتن...

تازه فرش رو هم ارزون تر به دست مصرف کننده میرسوندن..

 

بعد فکر میکنید چه موانعی موجب میشه که یک ایرانی نتونه از درآمد ماهی 15 میلیون به درآمد ماهی 80 میلیون برسه؟

بهش فکر کنید...

ممکنه دلایل زیادی وجود داشته باشه اما سر نخ تمام دلایل رو که بگیریم میرسیم به عدم مسئولیت پذیری اجتماعی...

این روحیه "مسئولیت پذیری اجتماعی" در اکثر مردم وجود نداره...

وقتی این روحیه رو نداریم، صاحبان ثروت و قدرت و مافیاها برگرده ی ما سوار میشن و ما رو مستعمره ی خودشون میکنن...

ما رو میدوشن...

در امریکا به یک شکل... در ایران به شکلی دیگه...

 

دوست دارم این رویا بافی رو ادامه بدم...

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۲
ن. .ا
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ق.ظ

جمله ات نجاتم داد

سالی که گذشت تقریبا با حساب بانکی زیر ده میلیون تومان باید میرفتم شهرم، و همین هم روزهای آخر جور شد، والا همینم نداشتم و فقط دلم خوش بود که چک آخر اسفندم برگشت نخورده...

توی همین فکرا بودم که چطور باید بای این پول تا اواخر فروردین سر کنم که خانمم پیشنهاد دادن قبل رفتن زنگ بزنم ببینم دوستامون و استاد برای تحویل سال کجان، ما هم بریم...

گفتم دیگه هر کجا که باشن ما نمی تونیم بریم چون واقعا اوضاع پولیم خوب نیست...

گفتن حالا بذار بپرسم، شاید بتونیم بریم...

برای اینکه دلش رو نشکونم، گفتم باشه پیگیر شو ببین کجا میخوان برن... ولی تقریبا مطمئن بودم که تنها جایی که میتونیم بریم، شهرمون هست... شمال...

زنگ زد و فهمیدیم دارن میرن جنوب، مناطق جنگی...

هر کی با ماشین خودش... شخصی...

گفتم من تا حالا شخصی نرفتم مناطق جنگی، احتمالا هزینه اش بیش از وسع ما میشه...

که اونم یکی از دوستان گفت، صبر کنید ببینم میتونم براتون جور کنم... یه سوئیت خیلی خوب و خیلی ارزون... دیدم میشه رفت...

خانمم گفت برنج و وسایل پخت و پز میبریم که هزینه غذا ندیم... فقط با دوستان و استاد باشیم...

رفتیم...

خوب بود...

بماند که توی این سفر اصلا نتونستم با استاد صحبت کنم، و این برام خیلی عجیب بود... اما یه جا تو آبادان، که استاد از کنارم رد میشد بهم گفتن:

ن. .ا، خیلی داری همت میکنی...

خیلی خوب اومدی تا اینجا...

آفرین...

تلاش کن تو این مسیر ثابت قدم بمونی...

گفتم: به دعای شما...

گفتن: من که همیشه براتون دعا میکنم...

آفرین به همتت...

 

موندم چرا این حرف رو زدن... مخصوصا وقتی کسی میگه ان شاالله ثابت قدم بمونی، چهار ستون بدنم میلرزه...

تا اینکه از امروز عصر انگار باورهام داشت، یکی یکی ریزش میکرد...

به یکی یکی شون با دیده ی تردید نگاه میکردم...

حتی به خودم گفتم:

اشتباه نکردی سه تا بچه آوردی؟!!!

حال بدی داشتم...

انگار بد انتخاب تر از من توی این دنیا کسی نبود...

فقط یک دلخوشی داشتم و اونم همسرم بود... بقیه انگار همه داشتن فرو میریختن...

تا همین نیم ساعت پیش که داشتم وسایلم رو جمع میکردم که چند ساعت دیگه حرکت کنم به سمت کاشان...

واقعا من این قدر منیت داشتم و اینقدر مسیر  رو اشتباه رفتم و این همه سرمایه ی عمرم رو هدر دادم؟!!

تا اینکه یاد اون حرف استاد کمی حالم رو بهتر کرد: خیلی داری همت میکنی... ثابت قدم بمون...

انگار میپونستن قرار دیوار باورهام فرو بریزه... همین چند جمله را گفتن... و نجاتم دادن...

اما این درد ریزش باورها، همون شکستن پوست تخم مرغ توسط جوجه ی داخلش هست، حال عجیب و غریبی هست...

شاید بعدها شرحش دادم...

دعا کنید سال جدید، سالی باشه که لبخند به لب خدا و اهلش بیاریم...

چقدر شعار سال هم حکیمانه بود... مشارکت مردم در اقتصاد و تولید...

هی ما میگفتیم... هی به ما میگفتن شما ایدئولوژیستا...

رئالیست ترین سیاست مدارمون هم که گفتن مشارکت مردم در اقتصاد...

به ایشونم انگ رویا فروشی میزنید... میدونم...

باشه...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۱
ن. .ا
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

مرعوب نشو تا عاشقت کنن

از سن 12 سالگی تا 16 سالگیم کُشتی میگرفتم...

پدرم خیلی دوست داشت من یه کشتی گیر بشم در حد قهرمانی... این ورزش رو خیلی دوست داشتم اما نه در حد قهرمانی...

یکی از بچه های باشگاه از کشتی گیرایی بود که هر چند خیلی سابقه نداشت و تقریبا دو سالی بود که کشتی میگرفت اما به خاطر اعتماد به نفس خیلی بالاش و واکنش ها و ادعاهای غیر عادیش بچه ها بهش میگفتن ممد دیوانه...

دیوانگی محمد به این خاطر بود که همیشه میگفت من خطرناک ترین کشتی گیر توی وزن خودم هستم حالا توی چه سطحی؟

توی باشگاه؟

نه... برو بالا

توی شهر؟!

نه... برو بالا

توی استان؟!!

نه... برو بالا...

بعد به همه ی اینها اضافه کنید محمد هیکل خیلی متناسبی هم نداشت... ورزیده بود ها... اما تناسب اندام خوبی نداشت... مثلا غالبا کشتی گیر ها سرشانه های پهنی دارن... اما محمد نه...

یا عضلات برجسته ای دارن... اما محمد خیر...

محمد حتی اهل شوخی هم نبود که با خنده بگه من از همه خطرناک ترم...

خیلی جدی و با حس اینو میگفت...

بچه پولدار بود...

یه بار منم جزو منتخب های باشگاهمون انتخاب شدم برای مسابقات جام رمضان...

حالا کشتی های انتخابی خود باشگاه ما که جز دو باشگاه برتر استان بود خودش خیلی حساس بود... من انتخابی باشگاه خودمون رو رد کردم و رفتم وارد مسابقه شدم... خیلی استرس داشتم...

بار اولم بود که توی سالن 12 هزار نفری مملو از جمعیت باید کشتی میگرفتم...

اما ممد دیوانه عین خیالش نبود...

مربی برای تقویت روحیه ی بچه ها خیلی جدی از ممد دیوانه پرسید:

ممد حریف هات رو بررسی کردی؟... کدومشون از هم حساس تر و قوی تره ؟

رقیبت کیه؟

ممد دیوانه گفت: حسین آقا من از همه قوی ترم... رقیب ندارم...

بعد خود مربی زد زیر خنده و همه هم خندیدن...

ممد اصلا نمیخندید... واقعا باورش این بود که از همه قوی تره...



میدونید چرا قصه ی ممد دیوانه رو نوشتم؟

ممد دیوانه یه ویژگی داشت که خیلی گنج بود

چی؟

مرعوب نمیشد...

نه مرعوب جمعیت 12 هزار نفری سالن سرپوشیده... نه مرعوب اسم و رسم رقبای پر سابقه و پر مدالش...

نه مرعوب هیکلی که اونا داشتن و ممد نداشت... 

ممد خیلی نترس بود...

چرا مرعوب نشدن گنجه؟

چرا دست گذاشتم روی این ویژگی ممد دیوانه؟

 

بگم؟

کسی که زود مرعوب میشه نمی تونه عاشقی رو تجربه کنه بچه ها...

این خسران بزرگیه...

حیفه بیایم اینجا و زندگی کنیم و عاشقی رو تجربه نکنیم...

 

راستی عاشقی چی هست؟

کسی میدونه از چی حرف میزنم؟

 

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۸
ن. .ا
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۲۹ ق.ظ

مردن جوجه ها و پیامش برای من

پسرم دلش جوجه رنگی میخواست... با خانمم که رفتن بازار، به مادرش اصرار میکنه که برام بخر...

در نهایت خانمم میخره... میگم چرا خریدی؟... ما که جای نگه داری جوجه نداریم... میگن: تا کوچیکن توی جعبه نگهشون میداریم... بعدش میدیم اون دوستت که توی روستا زندگی میکنه... خودمم خیلی دلم جوجه رنگی میخواست (خانمم)

بعد از چند روز دو تا از سه تا جوجه هامون مُردن... هر کدوم که بیحال میشدن تا بمیرن، اینا (بچه ها و همسرم) هی غصه میخوردن که گناه دارن... دارن میمیرن... چکار کنیم؟!!

و استرس و نگرانی و ناراحتیش توی خونه جریان داشت... خودمم واقعا ناراحت میشدم... چون کاری از دستم برنمی اومد... و ناله های جوجه ها واقعا دلخراش بود...

بعد از مُردن... طولی نمیکشید که زندگی مون به حالت روتین برمیگشت...

خیلی برام بشارت خوبی بود...

غم جان دادن و بیماری و اذیت شدن یک جوجه یکی دو روز بود... بعدش زندگی جریان داره... بعدش بازم لبخند...  بازم حیات... بازم تلاش...

منم که از پیششون برم... به جای یکی دو روز، نهایتا یکی دو ماه.... یا یکی دو سال...

بعدش بازم زندگی... بازم تلاش... بازم لبخند...

 

این بشارت خوبی بود برام...

 

راستش من توی خونه مون خیلی مورد اتکا هستم...

خیلی موجب خاطرجمعی زن و بچه ام هستم... و این موضوع همیشه خودم رو اذیت میکرد وقتی به مرگ فکر میکردم...

برای همین مستقل بار آوردن بچه ها و همسرم همیشه برام دغدغه بوده...و خدا رو شکر راضی ام از میزان استقلالشون به نسبت سن شون... اما بازم وابستگی اونها به من و حتی وابستگی مادرم به من خیلی اذیتم میکنه... برای بعد از مرگ...

 

مرگ جوجه ها برام پیام خوبی داشت...

پیامش این بود که این یک سنت الهی هست که بودنت هر چقدر هم پر رنگ باشه، نبودنت تعادل زندگی بازمانده هات رو بهم نمیزنه...

و من از این سنت خدا خیلی خرسندم... و خیلی شاکرم که همچین سنتی در دنیا وجود داره...

 

میدونید من الان میتونم خیلی زندگی با کیفیت تری داشته باشم...

میتونم با یاد زندگی بعد از مرگ عشق کنم بدون اینکه نگران دل بازمانده هام باشم... با یاد نبودن محدودیت های اون طرف انگیزه ی زندگی دنیام رو بیشتر کنم...

میتونم روی این باورم با خاطری آسوده تکیه کنم که: من فقط باید مسئولیت هایی که در دنیا در قبال این همسر و فرزند دارم رو با کیفیت تمام انجام بدم و غصه ی بعدش رو نخورم...

مثلا دیشب داشتم به خانمم میگفتم:

من تلاشم رو میکنم دو تا کار برای معیشت بچه ها بکنم و بیش از اون کاری نمیکنم:

یکی جوری مدیریتشون میکنم که بلوغ اقتصادی خوبی داشته باشن که بتونن کسب مناسبی داشته باشن و خودشون دارای اراده و انتخاب باشن...

دوم اینکه سعی میکنم وقتی ازدواج کردن یه زمین مسکونی به هر کدومشون بدم... حالا بقیه اش با خودشون...

 

در مورد تربیت و مسائل شخصیتی بچه ها که عمیقا معتقدم قرار نیست کار خاصی با بچه ها بکنیم...

بیشترین اثرات تربیتی بچه ها واکنش های خودمون توی اتفاقات زندگی هست... این هم چیزی نیست جز ملکات نفسانی خودمون...

 

خدایا ممنونتم بابت این همه سنت های قشنگت...

 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۲۹
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۲۳ ق.ظ

عهدم برای سال جدید

دو روز قبل ماه رمضان توی یه مکالمه با یه آدم خیلی معمولی اما خیلی پولدار (که همیشه در ذهنم شخصیت شکننده ای داشت) فهمیدم با تمام تلاش هایی که داشتم برای خانواده و شغلم...

با تمام تلاش ها و بی وقتیم... خیلی وقت هدر دادم...

و اثر اون وقت هدر دادن ها به عزیزانم ضربات بدی زد...

چند روز حالم بد بود...

لامصب جوری هم برجکم رو آورد پائین که برای هیچ کس نمی تونم بگم... حتی خانمم... و اینجا هم بیش از این نمی تونم بازش کنم... اما اگر بتونم به چیز جدیدی که بهش رسیدم پابند بمونم خیلی حالم و افقم تغییر میکنه...

خیییلی زیاد...

 

اما با خودم عهد بستم...

عهد...



راستی

متاهل های عزیز...

میتونید در کنار عیدی ای که به همسرتون میدید

یه بسته موسیقی مشترک بین خودتون و همسرتون انتخاب کنید و گاهی با هم یا به یاد همدیگه گوشش بدید...

و اینو به همدیگه بگید...

اگرم صدای خوبی دارید برای همسرتون گاهی بخونیدش... مخصوصا آقایون 

مثلا من یکی از موسیقی های بسته ی جدیدم اینه:

 

تو نفسی همه کسی _ حجت اشرف زاده

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۳
ن. .ا
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ

پسرم و رائفی پور :)

به پسر هشت ساله ام هر از گاهی پول میدم که جمع کنه...

و چیزهایی که دوست داره رو با پول خودش بخره... رفته توی نت گوشی های مختلف رو دیده... میگه دوست دارم هوآوی بخرم...

دیدیم پائین ترین قیمتی که هوآوی توی بازار داره... حدود 2 میلیون تومانه... گفته کی پولم به 2 تومن میرسه؟

گفتم احتمالا بعد از اتمام مدرسه ات...

حالا هر سری که چیز جدیدی میخواد بخره... و میگیم باید با پول خودت بخری... کلی حساب کتاب میکنه که چقدر از پولش کم میشه...

و بابت کم شدن پولش غصه میخوره...

آخرین بار گیر داده بود که من یه ساعت رومیزی میخوام...

گفتم من الان شرایط خریدش رو ندارم... اما خیلی لج کرده بود... در حد اینکه بزنه زیر گریه...

گفتم: اشکال نداره... بریم خونه پول هات رو بردار... بریم برات بخریم...

رفتیم ساعت فروشی... یه ساعت رومیزی خوشگل دیده بود فکر کنم 200 یا 250 هزار تومان...

گفت اینو میخوام...

گفتم من حرفی ندارم ولی کلی از پولت کم میشه هااا... حساب کردی؟

یه مقداری فکر کرد... گفت یعنی اگه اینو بخرم ممکنه نتونم وقتی مدرسه ام تموم شد گوشی بخرم؟

گفتم: احتمالا بله... باید بیشتر صبر کنی تا پولت جمع بشه...

گفت: نمیخوام اینجوری بشه... بریم جاهای دیگه شاید ساعت ارزون تر داشته باشن...

رفتیم دو سه تا مغازه دیگه... ارزون تر بودن... ولی به دلش ننشست...

آخرش منو از توی مغازه آخری بیرون کشید و گفت بیا:

رفتم بیرون و گفت:

بابا... نمیخوام از پول خودت بدی... از اون دستگاههای بانک که پول میدن (عابر بانک)... از اونا یه مقدار پول بگیر... بریم همون ساعت اولیه رو بخریم...

من که دلم براش سوخته بود... گفتم :بابا اون دستگاهها هم پول خودم رو بهم میدن... یعنی دارم از پول خودم برمیدارم...

این ساعت اروزنه هم قشنگ بودا...

گفت: نه... قدیمیه... شبیه ساعت مادرجون هستن :)))

گفتم یه کاری میتونم برات بکنم:

تو با خودت 150 تومن آوردی... 50 تومن دیگه رفتی خونه از پول خودت به من بده... 50 تومن هم من میذارم روی پولت... که بشه 250 تومن... همون ساعت رومیزی خوشگله رو بخر...

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش... در نهایت قبول کرد...

 

خوشحالم که این ترفند پول دادن و پول جمع کردن موجب شد بچه اهل حساب و کتاب و فهمیدن قیمت ها بشه...

احتمالا بعد از اتمام مدرسه اش که قیمت گوشی یه تومن گرونتر هم بشه... باید مفهوم تورم رو براش توضیح بدم...

به جان خودم بچه با همین فرمون بره جلو تا یک سال دیگه خودش به این نتیجه میرسه توی اقتصاد داغون این کشور بهترین راه پیشرفت وام گرفتنه :)))))



 

امروز به مقداد خداداد پیام دادم و پرسیدم چرا امسال با رائفی پور و تاسیس حزبش مخالف بودی؟

خیلی استوری های با طعنه و کنایه میذاشت تو پیجش... بر علیه رائفی پور...

در جوابم نوشت:

من با رائفی پور مخالف نیستم... اتفاقا لیستش هم بد نبود...

کاری هم که کرد کار خوبی بود...

فقط یه مقداری منم منم داره... خوشم نمیاد...

 

یه مقداری خیالم راحت تر شد که هنوز کسی دلیل مستحکم و عقل پسندی در مخالفت با حرکت جدید رائفی پور نگفته...

چون یک یا دو روز قبل انتخابات متوجه کار جدید رائفی پور شده بودم... باید تصمیم میگرفتم... یه شب هم تا ساعت 3 صبح نشستم هر چی مرتبط به جبهه اش بود و در سایت ها گیرم اومد خوندم و شنیدم...

به جمع بندی رسیدم که حمایت از حرکت رائفی پور در شرایط فعلی لازمه...

فرداش به دوستام زنگ زدم و در نهایت اونها هم با حرفهای من قانع شدن و همین کار رو کردن...

برای همین کنجکاو بودم دلایل مخالفت با رائفی رو بشنوم... تا بفهمم دیدگاه من در چه سطحی بود...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۴۶
ن. .ا
يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۱۵ ق.ظ

تو نقطه ی ضعف منی

نوشته بود:

وقتی مردی ، زنی را دوست داشته باشد، آن زن میشود نقطه ی ضعف مرد

و وقتی زنی ،مردی را دوست داشته باشد ، آن مرد میشود نقطه قدرت زن

و این یعنی توازن قدرت...

 

ظاهرش قشنگ بود... توی یه سطحی از زندگی انسانها هم درسته واقعا...

اما منو قانع نکرد...

من 12 ساله دارم با یک زن زندگی میکنم... سطحی از کنار مسائل رد نمیشم... این نوشته بیشتر برای مجردها شاید جذاب باشه یا مجردها و متاهل های خیال پرداز و رویا باف...



 

دیدید وقتی یه عده میخوان با ادبیات دینی در مورد عشق زن و شوهری حرف بزنن میگن همسرت رو به خاطر خدا دوست داشته باش؟!!!

این مدل بیان کردن اصلا جذاب نیست...

به نظر من حتی فطرت هم نمی پسنده...

ظاهر این حرف این پیام رو داره:

حتی اگر همسرت دوست داشتنی هم نیست، چون بنده ی خداست و خدا بنده اش رو دوست داره، تو هم دوستش داشته باش...

جواب اول:

خب  مگه من ظرفیتم در حد خداست که زن یا مردی که دوست داشتنی نیست رو دوست داشته باشم؟

مگه دوست داشتن زوریه؟!!

فرمایشیه؟!!

الان دارم زمینه سازی میکنم که اون نوشته ی بالا رو تغییر بدم و بگم که اگر مرد و زنی همدیگه رو دوست داشته باشن هر دو هم نقطه ی قدرت همدیگه میشن... هم نقطه ی ضعف همدیگه... و این یعنی توازن قدرت...

اما باید تبیین کنم که این قدرت از کجا میاد...

اون محبت منشاء ش کجاست...

 

توی زندگی مشترک غالبا یک اتفاق مهم می افته همون اوایلش:

فانتزی های زن و مرد در مورد عشق و دوست داشتن شکسته میشه...

حالا باید واقع بین بشه اما چطور میشه کسی که فانتزی حداقل 10 ساله ات رو شکسته دوست داشت؟!!

اونم یه دوست داشتن خاص...

مثلا خانم دوست داشته شوهرش یه لطافت های هنری داشته باشه توی رفتارهاش... اما مدل شخصیتی آقا کلا اون ظرافتها و لطافت ها رو نداره...

یا دوست داشته آقا یه اقتداری داشته باشه... اما آقا روحیات ظریف هنرمندانه داره و اصلا از مدل شخصیتی مقتدر بدش میاد...

کلا میخوره تو ذوقش...

غالبا ازدواج اینطوریه... هر چقدرم از قبل خط کش بندازین... یکی از اهداف ازدواج شکستن فانتزی های زمان مجردی هست...

خب بعدش دوست داشتن اون آدم سخت میشه...

حالا جدای از مدل شخصیتی ای که ممکنه گاها با روحیات همسر جور نیاد... چهار تا ضعف هم داره که از قضا طرف مقابل از اون ضعف بدش میاد اصلا...

دیگه فقط مدل شخصیتی هم نیست... ضعفه... نقصه... همش دست تو دماغش میکنه مثلا :)))

 

بعد اینو باید دوست داشته باشی... چی میخوای از من خدایاااا

به نظر من چند تا مسئله هست که اگر در خودمون تقویتش کنیم جوری همسرمون رو دوست خواهیم داشت که بزرگترین جلوه ها و ابرازات مادی دوست داشتن (بازش نکنم دیگه) خیلی در مقابلش حقیر و ناچیزه...

سخن از یک کشش روحی هست که ایجاد میشه... یک حقیقت فرامادی... یک پیوند روحی... 

 

اگر برسم در مورد اون چند مسئله خواهم نوشت...

اما کلیت داستان اینه:

اگر مرد و زنی همدیگه رو دوست داشته باشن و اون دوست داشتن اثبات هم شده باشه (تا چند سالی زیر یک سقف زندگی نکنن محاله اثبات بشه و میتونه صرفا یه وهم و خیال بافی باشه) تبدیل میشن به ضعف و قدرت همدیگه...

و این خاصیت دنیاست...

خودِ اون ضعف هم قشنگه...

اصلا صحنه ی تماشایی ملکوت عالمه...

 

خدایا... ما رو از خودمون بگیر تا این لذت ها رو بچشیم...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۱۵
ن. .ا
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۱۰ ب.ظ

این یک پیروزی بود

از انتخابات... میزان مشارکت... و نتیجه ای که حاصل شده خیلی راضی هستم...

چند اتفاق باید می افتاد که به نظرم افتاد...

اولین اتفاق مهم میزان مشارکت بود که از دوره ی قبلی انتخابات مجلس کمتر نبود و بلکه یه مقداری هم به نظرم بیشتر بوده...

چون سیر طبیعی اتفاقات اینطور بوده که مشارکت باید می اومد پائین...

یاد فرمایش رهبری در سال 85 یا 86 در هیئت دولت احمدی نژاد افتادم که گفته بودن مردم به شما به عنوان جریان انقلابی رای دادن... چنانچه بد عمل کنید و مردم از شما مایوس بشن، مردم نسبت به جبهه ی انقلاب ادبار پیدا خواهند کرد... و دقیقا همین اتفاق افتاده بود...

مردم در سال 92 به کسی رای دادن که شعارش دیپلماسی لبخند و گردش چرخ اقتصاد به جای چرخ هسته ای بوده... یعنی یک ادبیات ضد مقاومتی...

مجلس فعلی هم به خاطر بعضی از وعده هایی که داده بود و بعدش عملا دبه کرده بود مثل شفافیت... 

و اقدام عملی نکردن بابت ناترازی انرژی در کشور و هدر رفتن سرمایه مردم به خاطر شجاعت نداشتن بابت ورود به مسئله انرژی (تحلیل خوشبینانه_ چون اگر بگیم به لحاظ ملاحظات حزبی نیومدن قیمت بنزین رو واقعی کنن هم تحلیل بیراهی نیست ) 

اما خب ما به همون عدم شجاعت اکتفاء میکنم و همین برای اینکه اثبات بشه اکثر اینها انقلابی نبودن کافیه...

 

منظور اینکه به صورت طبیعی مردم باید ادبار پیدا میکردن... اما اومدن و ایستادن پای کار...

 و اینکه لیست قالیباف مثل دوره ی قبل اقبال نداشته خودش یک پیروزی بزرگ هست... یعنی به جای اینکه مردم قهر کنن اومدن انتخابشون رو مدیریت کردن...

 

و اینکه افرادی وارد مجلس شدن که مجلس رو پویاتر میکنه...

و مجلس رو از محافظه کاری کمی خارج میکنه...

فقط در تهران 20 نفری وارد مجلس شدن که ویدئو پر کردن و قسم خوردن که مسائل رو با مردم در میان بذارن... خود این موضوع به نظرم اهرم خیلی خوبی هست...

ان شا الله این پیروزی ها با انتخاب رئیس جدید مجلس که صلاحیت ها و قابلیت های بیشتری داشته باشه، تکمیل بشه

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۱۰
ن. .ا