تا حالا دو سه بار رفتم مدرسه اش...
پیش دبستانی...
هر بار بابت کاری...
دفعه ی ماقبل آخر خانم مربی اش که خانمی میانسال اما خیلی پر انرژی هست به من میگه:
امیرعباس هر وقت دلتنگ میشه بهانه ی شما رو میگیره... هیچ وقت بهانه ی مادرش رو نمیگیره...
من با حرفش به فکر فرو میرم و یادم میره جوابش رو بدم...( بعدا هر چی فکر کردم جواب دادنی به ذهنم نیومد... احتمالا جواب ندادم) و وقتی میخواستم برم از مدرسه بیرون، پسرم گیر داد که منم میخوام بیام خونه... و مربی اش بغلش کرد ببره فیلمی رو نشونش بده که من رفتم...
دفعه ی آخر، برای پسر بزرگه رفتم مدرسه اما اتفاقی بچه های پیش دبستانی اومده بودن طبقه ای که من بودم...
من مشغول صحبت با معلمِ پسر بزرگم بودم که امیرعباس منو دید... جالب بود که چیزی به من نگفت و من متوجه حضورش نشدم... و رفت به خانم مربی اش گفت که بیا ببین، بابام اومده...
خانم مربی اش اومد نزدیک ما، سلام علیک کرد و گفت: اگر میدونستم شما اینجا هستین نمی آوردمشون بالا... (فکر میکرد امیرعباس لج میکنه که با من بیاد خونه)
گفتم: چه اشکالی داره؟!!
خوشبختانه امیرعباس کوچکترین تقاضایی بابت اینکه با من بیاد خونه نکرد...
من مدل شخصیتی ام اینطوره که بیش از مسئله ی وابستگیم، مسئله ی احساس مسئولیتم برام دغدغه هست...
من حتی به بچه هام هم خیلی وابستگی ندارم...
و اگر امیرعباس نبود، هیچ وقت این مسئله ی وابستگی رو درک نمیکردم...
نه که وابستگی نداشته باشم ها...
ولی خب چیزی نیست که بگم خیلی برام برجسته هست...
مثلا اگر دست خانمم یه زخم کوچیک برداره، واکنش نشون میدم و پیگیری میکنم...
یا اگر بچه ها دچار اختلالی بشن، سریع میرم توی حالت چاره اندیشی...
مثلا پسرم از مدرسه زنگ زد که کاربرگم جا مونده و معلم میگه باید می آوردی، چون یکی دوتا تکلیف دیگه اش رو هم انجام نداده بود معلم دیگه گذشت نکرد...
خانمم میدونست چقدر شلوغم... اما ول کردم و رفتم مدرسه اش و برگه ها رو رسوندم...
خانمم گفت چه حوصله ای داشتی، حالا عکسش رو هم میفرستادی کافی بود...
گفتم، باید میرفتم تا حضوری شرح حالش رو از معلمش میشنیدم... خیلی مهم بود...
موضوع وابستگی من و امیرعباس، برام جدیده...
نه فقط جدید، خیلی برام قابل تامل هست...
انگار یک لایه جدید از وجودم رو دارم میبینم...
و به این فکر میکنم قرار هست با این لایه از وجودم چه تکاملی پیدا کنم در این فرصت کوتاه عمر