در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

جمعه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۲ ق.ظ

طلیعه ای بر اتحاد مردم

خب حقیقتا بخش دردناک اتفاق امروز صبح، شهادت زن و کودک بود...

و ان شا الله نقطه ی اتحاد مردم ما هم همین موضوع خواهد شد...

اما در مورد چهره های سرشناسی که شهید شدن، هر چند برای اون بزرگواران یک آرزو بوده و برای ملت ما فقدان هست... اما به نظر من پتانسیل ایجاد نور و بصیرتی که برای مردم ما داره خیلی بیشتر خودنمایی خواهد کرد... 

 

امیدوارم  این اتفاق مردم ما رو بر علیه اسرائیل متحد کنه...

خدا میدونه فقط این اتحاد باطل السحر اون رژیم صهیونی هست...

 

قدرت اتحاد مردم ما علیه اسرائیل، خیلی بیشتر از عملیات نظامی ای که باید سریعا انجام بدیم  در حصول نتیجه تاثیر خواهد داشت...

 

خب مطلع هستید که سایت نطنز رو هم زدن... صبح بلافاصله زنگ زدم به دوستانی که در سایت کار میکردن و متوجه شدم که حالشون خوبه...

اما وقتی یکی از مدیرای کارخونه با من تماس گرفت که : مهندس به خاطر حمله به سایت نطنز، میگن مواد رادیواکتیو توی هوا پخش شده... ما بریم کارخونه؟ (شهرک صنعتی ما در مسیر سایت نظنز هست و خیلی از ازش دور نیستیم...) بهش گفتم: این مزخرفات چیه؟... چند ساله دارن کل تاسیسات هسته ای نطنز رو انتقال میدن به بافت کوهستانی و داخل کوههای منطقه...

اینجایی که الان زدن یه پوسته ای از سایت بیشتر نبوده... مواد رادیو اکتیو کجا بوده؟!!

برید کارخونه... کار رو تعطیل نکنید...

بعد فکری شدم که نکنه اینا تعطیل کنن... با وجود اینکه قصد داشتم بدون اطلاع برم شمال تا روز عید غدیر اونجا باشم که هم سورپرایز برای همسر و بچه ها باشه هم من توفیق دیداری داشته باشم...

به بچه های کارخونه اطلاع دادم من امروز میرم کارخونه... و بعد از نشر این مطلب میرم شرکت...

شمال هم نمیرم... و ان شا الله اگر توفیقی باشه اکتفاء میکنم به یک گفتگوی تلفنی با استاد...



پسرم توی شمال از خواب بیدار شد و دید همه خانواده حرف از حمله اسرائیل میزنن... بچه ترسیده... که بابام کجاست؟...

زنگ زدن به من... بچه ام گریه میکنه و به من میگه: بابا من نمیخوام تو بمیری... اسرائیل حمله کرده... چجوری میخوای بیای؟... از تهران رد نشو... تهران رو هم میزنن...

خنده ام میگیره...

بهش میگم: بابا جون قوی باش... نترس...

تو میدونستی رئیس جمهور اسرائیلی ها همین امروز از ترس ما ایرانی ها از اسرائیل فرار کرد؟!!

گفت: اگر ترسو هست چرا با غزه اینقد وحشیانه برخورد میکنن؟

چرا از غزه نمیترسن؟!!

گفتم چون هیچ وقت نذاشتن غزه امکانات نظامی کافی برای دفاع از خودش داشته باشه... مردم غزه با امکانات خیلی کمی دارن با اینها میجنگن...

تازه غزه خیلی کوچیکه... کل غزه اندازه ی یه ساری ما هست... با این وجود بعد از دو سال هنوز نتونستن شکستشون بدن...

اما ایران خیلی بزرگه... و خیلی قدرتمند هست... و از همه مهمتر اینکه قدرت اصلی ما اینه که خدا بهمون کمک میکنه...

 

کمی صحبت کردیم و پسرم آروم شد...



من بابت این اتفاق فقط به نور و بصیرتی که در مردم ایجاد بشه امید دارم...

مردم باید در انتقام سخت و پشیمان کننده از دولت و نظامی ها مطالبه داشته باشند...

اگر در مردم چند صدائی ایجاد بشه ، ستون پنجم داخل کشور قطعا واکنش ایران به اسرائیل رو یا خیلی خفیف میکنن یا کلا منفی میکنن...

و خدا به ما غضب خواهد کرد...


 

خدایا کمکمون کن که از این امتحان سربلند بیرون بیائیم

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۲
ن. .ا
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

بعد از بیان...

من خودم خبرش رو جایی نخوندم و از همین همسایه های وبلاگی خوندم که ممکنه بیان بزنه زیر میز وبلاگ نویسا...

بهونه ی خوبی هست که این چند خط رو بنویسم...

 

بیان برای من محلی برای کار اجتماعی (ولو کوچک) یا آگاه سازی دیگران نبوده... شاید یه مقاطعی واقعا با این نیت نوشته باشم... مثلا در ایام انتخابات...

یا زمانهایی که بحرانی در کشور بوده... به حسب وظیفه مینوشتم...

اما غالبا هدفم از نوشتن زنده نگه داشتن سیر تفکرات و اعتقاداتم بوده...

هدفم هم افزایی بوده... هدفم تضارب آرا بوده...

اگر وبلاگ نبود، جو غالبی که من توش بودم، موجب میشد یک سری از خطوط و اهدافم درونی من کمرنگ بشه...

وبلاگ بیشتر برای من در حکم ذکر بوده...

شاید کامل ترین توصیف همین کلمه ی "ذکر" باشه...

نمیدونم هم چند سال گذشته... شاید حدود 10 سال یا بیشتر...

 

سه چیز منو توی خط نگه داشت... یکی همین ذکر... یکی فضای خونه ام (مهمترین عاملش همسرم بوده) ... یکی هم مطالعات شنیداریم...

من توی دو سال اخیر شاهد اتفاقاتی بودم که برام خیلی اتمام حجت بود...

دو سال پر کاری و تلاش و فشار و استرس و دوراهی ها و احتمال آسیب های بزرگ به خودم و خانواده ام...

خدا مثل ابراهیم در آتش از من مراقبت کرد...

خدا به من نشون داد:

گر بجنبد همه تیغ عالم ز جای...

نبرد رگی تا نخواهد خدای...

خدا من و مجموعه مون رو از این آتش به سلامت عبور داد... انگار داستان رود نیل و فرعونیان برای ما اتفاق افتاد...

 

تجربه ی این دو سال به من قوت قلبی داد که میشه با این خدا کارهای خیلی بزرگتری رو هم انجام داد... به شرطی که بتونیم با این خدا ارتباط بگیریم...

اگر هم میترسیم به دامن خودش پناه ببریم... ادای شجاع ها رو در نیاریم... فقط به وقت ترس، به خودش پناه ببریم...

رشدمون میده.... بزرگمون میکنه...

 

اینها رو گفتم که بگم اون سه چیزی که منو توی این سالها توی خط نگه داشت... یکیش باید تغییر کنه...

و اون هم مدل همین ذکری هست که گفتم... نوشتن در وبلاگ...

من نمیدونم بیان تا کی پا بر جا خواهد بود... همونطور که نمیدونم خودم کی از اینجا غزل خداحافظی رو خواهم خوند...

 

اما میدونم وقتی بیان جمع بشه، من دیگه جایی بیتوته نخواهم کرد...

دیگه جایی منو پیدا نخواهید کرد...

 

این دوره برای من رو به پایان هست... و در حال مقدمه سازی هستم برای ایجاد ذکر جدیدم...

ذکر جدید من کارم و اهدافم هست...

و ننوشتن وبلاگ گونه میتونه موجباتی رو فراهم کنه که یک نوشتن منسجم تری از من به جای بمونه...

من خودم به بزرگواری در همسایه های وبلاگی پیشنهاد دادم که راه تعاملی برای مخاطبانتون باز بذارید تا انرژی اونها رو هم دریافت کنید...

همونطور که دست دهش دارید... دست گرفتن هم داشته باشید... والا کم میارید...

و میدونم از این محیط فاصله بگیرم، جایگزین بعدی اگر نباشه خیلی به من آسیب میزنه... اما اگر باشه واقعا وارد مرحله بعدی از سیر رشدم شدم...

و بدونید همین نوشتن های خیلی از شماها و ماها، تاثیرات خوبی داشته روی همه مون...

 

این جمع جمع موثری بوده... هر کسی میخواد این جمع رو بی ثمر جلوه بده دچار خطای محاسباتی هست...

البته که قطعا همیشه میتونسته بهتر باشه... ولی این وضعیت موجود خیلی خوب بوده... و نباید ناسپاس بود...

 

قطعا باز هم در وبلاگ خواهم نوشت... همینجا... تا کی ؟ ... فعلا نمیدونم...

اما تا این فرصت فراهم شده بگم، انرژی هایی که از خیلی از شماها گرفتم، در پیشگاه خدا گم نمیشه... و قدردان هستم...

و ممنون که 10 الی 12 سال مثل یک خانواده، نواقص من رو... تندروی ها و کندروی های من رو تحمل کردید...

 

برای من واقعا مفید بوده این فضا...

نمیدونم چیزی دادم به همسایگانم یا نه... اما دریافتی هاش واقعا برام ملموسه... و میتونم ادعا کنم اونقدر که گرفتم از همسایگان... بهشون دهش نداشتم...

 

و کلا تمام زندگی من اینطوریه...

من هیچ وقت طلبی از خدا ندارم... هیچ وقت کار درخوری نکردم...

همیشه هر کاری که کردم بیش از همه خودم لذتش رو بردم... خودم خیرش رو دیدم...

یعنی همون لحظه خدا صد برابرش رو بهم برگردونده...

برای همین هر وقت خواستم برم سمت خدا، با دست خالی رفتم... به امید فضل و کرم و بخشش خدا رفتم...

هیچ وقت هیچ چیزی بابت عرض اندام نداشتم...

هیچ وقت...

این صادقانه ترین حرف من بوده...

یه بار نوشتم من هیچ وقت حسرت گذشته رو نخوردم... هیچ وقت از گذشته و انتخابهام، "ای کاش" ندارم...

و الان هم مینویسم من هیچ کار مثبتی نکردم مگر اینکه چندین برابرش رو در همون لحظه وقوع عمل گرفتم..

حالش رو بردم...

من خیلی توی این دنیا بهم خوش گذشته...

خیلی حال کردم...

ولی چون نیازمند هستم به حکم خلق بودنم... هر وقت رفتم پیش خدا، باور حقیقی و درونی خودم این بود که من خالی خالیم... اما تو بازم بهم بده...

و همیشه باور قلبی ام این بوده که من برای خدا خیلی عزیز و خاص هستم... و خدا حتما من رو رد نمیکنه...

چرا عزیز و خاص هستم؟!!

چون به هر چیزی که خدا عاملش بوده نگاه میکنم میبینم عالی عمل کرده...

مثلا من خیلی چهره ام رو دوست دارم... بعد به خدا میگم غوغا کردی...

حتی وقتی توجه به انگشت های دست و پای خودم هم میکنم میبینم خدا غوغا کرده...

میگم خدایا اگر من برات اینقدر عزیز نبودم که اینقدر برام سنگ تموم نمیذاشتی...

تازه این از قیافه و ظاهرم هست...

توی انتخابهام هم به همین علت حسرت ندارم...

چون میبینم خدا خیلی حافظم بوده... نه که اشتباه نکرده باشم ها...

خدا با همه جهالتم همیشه از وسط آتش ها عبورم داد...

اینها جز اینه که خدا خیلی دوستم داره؟

تازه اولیای خدا هم دوستم دارن...

چرا؟

چون خدا دوستم داره....

بابت چی؟

اینو دقیق نمیدونم... چون میبینم من هیچی ندارم... من دستم خالیه... من در مقام عمل اگر هم کاری کردم اونقدر ریختن توی دامنم که اصلا شرمم میاد بگم من فلان کار رو کردم...

باید با این خدا بیشتر ارتباط گرفت...

و این میتونه جایگزین ذکر بشه...

و البته نوشتن هم میتونه مسیر دیگه ای پیدا کنه...

خلاصه که حلال کنید...

 

بیان فقط یه دورهمی نبوده...

خیلی هامون اگر بیان نبود و این همسایه ها نبود شاید الان آدم دیگه ای بودیم...

این باور منه...

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۳۱
ن. .ا
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

روح زمانه

همسر رو از چند روز پیش با بچه ها فرستادم شمال...

و به این فکر میکردم که عید غدیر نرم شمال، چون کارهام خیلی زیاده...

امروز جلسه ی نهج البلاغه بود با استاد، که همسرم هم بعد مدتها شرکت کرد... خود من که شاید حدود ده ماهی میشه با استاد صحبتی نکردم...

استاد امروز به همسرم گفتن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

که خب با این اوصاف برنامه ام رو باید تغییر بدم و برای عید غدیر برم دیدارشون...

اینکه کسی هم سید باشن و هم حکم استاد رو برات داشته باشند و هم یه جوری بهت میرسونن بیا ببینمت... فکر میکنم خیلی پرت بودن میخواد تا نریم و حضوری عرض ادب نکنیم...



خیلی دلم میخواد به استاد بگم اونقدر که شناخت جامعه و روح جامعه و زمانه قلب و ذهنم رو مشغول کرده مسائل مربوط به حقیقت نفس انسانی ذهنم رو درگیر نکرده

یاد چند سال پیش افتادم که از قول یکی از قدما گفته بودم با بلوغ جسم عقل ظهور میکند و با بلوغ عقل، تدبیر ظهور میکند و ایشان موضوع تدبیر رو خیلی فراتر از چیزی که من فکر میکردم شرح کردن... و مصداق افقشون در مسئله تدبیر رو شخص رهبری مثال زدن...

میخواستم بگم از نشانه های بلوغ تدبیر در انسانها، شناخت جامعه و روح زمانه هست... و اینکه قرآن میفرمایند ما ارسال نکردیم رسولی را مگر به لسان قوم

این «لسان قوم» همون زمانه هست، همون روح جامعه هست...

تازه هر رسولی که روح زمانه اش رو بشناسه و با اون ادبیات و رویکرد بره سمت جامعه اش، خدا میفرمایند من هدایت میکنم و من گمراه میکنم هر که را که بخواهم - بخواهد

با این حساب برداشتم اینه که رعایت لسان قوم یک ادب الهی هست... و بی ادبان راهی به تقرب الهی ندارن...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۴۸
ن. .ا
سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ

تا نسل چندم؟!!

تا حالا به این فکر کردید که آیا به موفقیت خودتون چقدر حریص هستید؟

به موفقیت بچه هاتون چطور؟!!

به موفقیت نوه هاتون چطور؟!!

به موفقیت هشت نسل بعد از خودتون هم فکر میکنید؟!!!



قبول دارید که پیامبران آدمای معیاری بودن؟!!

چند نفرشون توی قرآن در مورد نسلشون از خدا تقاضا کردن؟!!!

چرا براشون دغدغه میشه؟!!!

برای ما دغدغه هست؟!!!

تا نسل چندم خودمون؟!!!



این از نشانه های مزاج معتدل هست...

اگر ابن سینا مثلاً پنج نشانه از اعتدال مزاج گفته

من ن. .ا ایناشون هستم و این نشانه ی ششم رو از من داشته باشید...

بیراه نمی‌گم...

 

بعد فکر کن تو این زمونه کسی پیدا بشه که مثلاً آرزو داشته باشه در فرزندانش یا در نسل‌های بعدش مثلاً یکی مثل ملاصدرا یا امام خمینی ظهور کنه... واقعا طلب صادقش باشه هاااا... نه به صرف یک هیجان و تحت تاثیر القائات رسانه ای...

این آدم گنجی هست... خیلی باید از نورش بهره برد

 

خدایا ممنونتم که هنوز دلم رو رها نکردی!!!

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۸
ن. .ا
شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ

تعصبات زیبا و نازیبا

داشتم دلیل اینکه چرا روی بعضی از دارایی های که به ارث رسیده بهم، اینقدر پافشاری میکنم و حاضر نیستم بفرشمشون و تبدیل به کالاهای مصرفی بکنم برای رفاه زندگیمون، با همسرم صحبت میکردم...

و میگفتم این بچه هامون در ده پانزده سال آینده نیاز به سرمایه دارن برای زندگی و ان شاالله اهدافشون...

و گاهی انتقاد خانمم به اینکه حال رو نباید فدای آینده کرد و... می‌شنیدم و..

آخرش گفتم یه چیزی میگم می‌دونم باور میکنی:

من برای آینده ی بچه هام نه از این جهت که فرزند خونی من هستن، حساسم و دوست دارم دستشون رو پر کنم...

بلکه چون شیعه هستن... چون محبت اهل بیت تو دلشونه، دوست دارم دستشون پر باشه...

گفتم یکی از تلخ ترین خبرهای این چند ماه اخیر برای من، آواره شدن علوی های سوریه بود... نسبت به اینها و رزمنده های حزب الله و یمن و بقیه جبهه مقاومت، واقعا حس خویشاوندی و برادری دارم.

و برای همین واقعا از خدا توقع دارم عمر بیهوده بهم نده... و توفیق بده تا بتونم برای این جبهه موثر باشم

من به تمام دارایی های این برادرها و خواهرانم حساسم...

و از هدر رفتن دارایی هاشون واقعا ناراحت میشم...

اگر تو مسیر باشیم، خدا خودش از ما انسانهای موثری میسازه برای این جبهه...

دوستان عزیز، تحول زمانه سرعت زیادی داره...

مبادا تعصبات زیبا و نازیبا، ما رو از قافله عقب بندازه...

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۲
ن. .ا
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

طلیعه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۴۲
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۳۹ ق.ظ

گل بی خار

شاید این هشدار میرداماد به ملاصدرا رو همه خونده یا شنیده باشند که بهش گفته بود اگر میخوای در کلاس فلسفه شرکت کنی بدان که این راه به دو نتیجه ختم میشه، یا به اله می‌رسی یا به الحاد ( نقل به مضمون)

 

حالا چرا با وجود استاد الهی مثل میرداماد، باز هم ممکنه ملاصدرا به الحاد برسه بماند و باید در موردش حرف بزنیم.

اما در عصر ما هم روش بعضی بزرگان عرفان و فلسفه در تدریس فلسفه و عرفان همین بوده... مثلاً از یکی از شاگردان مطرح علامه حسن زاده شنیدم که ایشون وقتی میرسیدن به مباحث حرکت جوهری ملاصدرا، میگفتن اگر تا الان به شهود نرسیدید باید درس رو تعطیل کرد و تعطیل میکردندو مخالف صرفا بحث نظری در مسائلی بودن که از حرکت جوهری به بعد مطرح می‌شد.

 

یکی از دلایلی که خودم هنوز نرفتم سمت فصوص و کتبی در این سطح هم همین بوده :)))

 

واقعیت اینه که دروس معقولات اندیشه ورزی هست و اندیشه وقتی عرصه درکش افزایش پیدا می‌کنه اما صاحب اندیشه اش اهلیت پیدا نکنه اثرات بدی می‌ذاره...

 

چه مثالی بزنم؟!!!

فرض کنید کسی درخت پرتقال رو پرورش بده و میوه اش رو هم ببینه اما هیچ وقت خوردنش رو تجربه نکنه...

بدنش از فقر ویتامین این میوه رنج میبره، و داره دچار بیماری میشه ولی نهایت رهاورد این پرورش دادن اینه که میوه های درخت رو میفروشه و باهاش مثلاً اسباب بازی میخوره برای بچه اش...

بیماری کمبود ویتامین هم هر روز بیشتر میشه... و آخرش هم از پا درش میاره...



فضای مجازی، از همین وبلاگ گرفته تا بقیه پلتفرمها، مثل فلسفه میمونه...

می‌تونه به اله برسونه... می‌تونه به الحاد برسونه...

بزرگترین خلاى مجازی اینه که بخشی از واقعیته... تمام واقعیت توش بروز نداده...

فلسفه هم وقتی صرفا جهد تئوریک داشته باشید همین بلا رو سر انسان در میاره، کم کم از رئالیستی بودنش فاصله میگیره، و این مبدا بسیاری از انحرافات خواهد شد...

مخصوصا اگر سخت میتونید با واقعیت های زندگیتون ارتباط بگیرید، حضور مجازیتون رو کمرنگ کنید...

بزرگترین آسیبی که مجازی می‌تونه بزنه اینه که ارتباط شما رو با واقعیت‌های زندگیتون کمرنگ و ضعیف کنه...

 

کلا هر جا گل بی خار دیدید، بدونید خطر خیال زده شدن شما وجود داره...

چون در عالم واقعیت گل بی خار وجود ندارد... حتی امام زمان که گل سرسبد هستی هستن، خارشون همین غیبته...

 

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۳۹
ن. .ا
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۲۱ ب.ظ

لطف دختر داشتن برای قوام خانواده

باید اعتراف کنم خدا وقتی به زوجی فرزند دختر بده خیییلی به مادر خونه امداد کرده، لطف کرده، با رسم شکل به مادر خونه نشون داده که حواسم خیلی بهت بود...

دختر تمام ویژگی ها و تفاوتهای روحیاتی جنس زن رو برای پدر با رسم شکل اثبات میکنه...

 

مثلا پسرهای من هیچ وقت قهر نمیکردن و نمیکنن، با چیزی مشکل داشته باشن یا اعتراض میکنن یا مطالبه میکنن یا درگیر میشن... حالا یا مطلوبشون حاصل میشه یا نمیشه... اما گاهی که حواسم به دخترم نبوده و واکنشی داشتم که مناسب روحیات جنس زن نبوده، دخترم میرنجید و خودش رو از من پنهان میکرد (قهر میکرد)

 

مردها در زمان مجردی از ریحانه بودن زن، شاید یک تصوری داشته باشن و درک محدودتری داشته باشن... در زمان متاهلی اون درک 10 الی 15 درصدی شاید تا 50 الی 60 درصد رشد کنه... اما در زمانی که خدا بهشون دختر بده میتونه این درک تا صددرصد رشد کنه...

 

هر چی زنها از مرد زندگی شون (پدر و همسر) توجهات واقعی تر و عینی تری بگیرن، حقیقتا به لحاظ روحی سالم تر و ولایتمدارتر بار میان...

نمیدونم باید با این صراحت بگم یا نه...

ولی واقعیت اینه که خانمها نیاز به توجه بیشتر ندارن... بلکه نیاز دارن در توجه واقعی مرد زندگی شون غرق باشن...

در این خانواده، زن حتی حاضره برای زندگیش جان هم بده... و فداکاریشون از مردها بیشتر هم خواهد بود...

 

 

 

۱۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۳ ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۲۱
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ

از خوبی های تو (9)

چه زمانی که بچه ها نبودن چه حالا که بچه ها هستن، هر وقت کیکی، شیرینی ای ، بستنی ای، هر چیز تفننی ای درست میکنه، حتما سهم منو کنار میذاره، حالا هر وقت که بیام خونه، سهمم محفوظه...

حتی برای اینکه بچه ها دوباره سهم خودم رو مطالبه نکنن از من، مثلاً میگه برو تو آشپزخونه خودت بخور، بچه ها خوردن...

چند ماه پیش بعد از این همه سال، بابت همین یه اخلاقش، ازش تشکر ویژه کردم و گفتم جا داره حتی بابت این اخلاقت، یه مراسم مجزا بگیرم...



دیشب دیگه خودش شاکی شد که تو چرا مدتهاست سمت کتاب نمیری؟!!!

گفتم صبح و شبم به هم دوخته شده... نمی‌رسم...

گفت صبح ها زودتر پاشو، کتاب بخون و..‌.

گفتم بعد از این همه مدت، دوری از کتاب، دلم میخواد با شاهنامه شروع کنم...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۴۶
ن. .ا
يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۸:۲۶ ق.ظ

از موطن زمینی به موطن ابدی

تو زمانی که درگیر موسیقی بودم یکی از آرشیوهایی که جمع میکردم آرشیو موسیقی های اصیل نواحی ایران بوده...

مثلاً موسیقی های اصیل و قدیمی دشتی، از لرها...

موسیقی های محلی و اصیل آذری ها

از نواحی خراسان، شرق و غرب و جنوب... انگار قومیت های کشور رو با آوازهای سنتی شون می‌شناختیم...

الان دلم که برای خودم تنگ میشه یکی از آوازهایی که تسکینم میده آواز سنتی مازنی هاست...

کتولی یکی از سنتی ترین گوشه های آوازی مازندران هست...

مخصوصا وقتی با نی نواخته میشه... که تو مازندرانی به اون نی خاص میگن: لله وا یا Laleva

 

الآنم دوست دارم از موطن زمینی خودم به سمت موطن آسمانی خودم برم

مثلاً با این آواز:

https://www.aparat.com/v/aWM07

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۸:۲۶
ن. .ا