بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

پسر بزرگم ۵ سال پیش تو مهدکودکی بود که مدیرش یه خانمی بود حدودا ۳۲ساله شایدم یکی دو سال بزرگتر...

پسرم سر کلاس ها خیلی شیطنت میکرد... خیلی با بچه ها شوخی میکرد و بعضی بچه ها دوست نداشتن...

این مدیر فقط دو مدل مواجهه داشت با پسرم...

تذکر... تهدید...

یه بار هم جلوی خود من که رفته بودم دنبال پسرم، با صدایی بلند تهدیدش میکرد که اگر رفتارت رو اصلاح نکنید دیگه راهت نمیدیم اینجا....

 

از استیصال و کم صبری و کارنابلدی این خانم مدیر در مواجهه با یک پسرک شیطون، خوشم نیومد...

 

البته اینها به مجموعه ی مذهبی بودن که چون می‌دیدم فکرهای نو و خلاقانه هم در روش اجرائی شون هست، ترغیب شده بودیم بفرستیمش اونجا...

 

بعد از پنج سال، همسرم پسر بزرگم رو برای کلاس تابستونه، فرستاده بود همونجا... رباتیک...

جالب بود پسرم هنوز سخت گیری های مدیر رو یادش بود و اولش خیلی مقاومت کرد که نره اینجا... اما خب راضیش کردیم (بخوانید مجبورش کردیم)

 

دیروز رفته بودم دنبال پسرم که از کلاس برش گردانم...

 

توی حیاط آموزشگاه برای خودم قدم میزدم و فکرم درگیر یک موضوع کاری بود... غرق در افکارم بودم که با صدای سلام واحوالپرسی یک نفر، به خودم اومدم...

سر بلند کردم و دیدم یه روحانی هست...

بچه دو سه ساله به بغل...

صداش و لحنش و گرمی رفتارش، یه دفعه خیلی حالم رو خوب کرد... خیلی بهم انرژی داد... از اون افکار کاریم که آزاردهنده هم بود خلاصم کرد...

لبخند زدم بهش...

سلام و احوال پرسی کردم... و تمام...

ایشون رفت طرف دیگه ی حیاط و پسر منم اومده بود بیرون...

بهم گفت:

بابا هویه ام آخرای کلاس از کار افتاد و ...

وقتی می‌رفتیم بیرون از حیاط، دوباره اون روحانی اومد و گفت:

اگر هویه اش خراب شده، ببرید فلان جا، درستش میکنن...

و دوباره تشکر و خداحافظی...

 

ناگهان ذهنم منتقل شد به حرف همسرم...

میگفت، همسر اون خانم مدیر، به روحانی هست...

بله... این روحانی، همسر همون خانم مدیر بود که از کارنابلدی اش ناراحت بودم...

 

این روحانی، نه چهره ی جذابی داشت... نه تیپ و هیکل رعنایی

و نه حتی لهجه ی قشنگی...

اما انرژیش خیلی مثبت بود....

حرف و کلامش نور داشت....

 

چقدر وجود اینها مهمه...

کاش در اجتماع مثل اینها زیاد داشته باشیم...

از امتیازات ظاهری هیچی نداشت... اما کلامش، غم‌ها و تیرگی های روح منو بیرون کرد از وجودم...

 

کاش دقت داشته باشیم به این ظرایف...

گاهی که توی محل کار، مجبورم با بعضی خانمها بحث های داشته باشم... و کارهایی رو باهاشون هماهنگ کنم... و متاسفانه بعضی از این خانمها کلا اهل نماز و شرعیات هم نیستن... روح آدم رو کدر میکنند...

بعضیا اهل شرعیات هستن اما عمل زیبایی و جراحی ای نیست که نکرده باشن و...

اینها هم تزریق حال بد میکنن...

یا یکی شون که وقتی باهاش حرف میزنم، یکسره تو صورتم نگاه می‌کنه و نگاهش شدیداً اذیتم می‌کنه... نمیدونم چطور تصویر بدم... وقتی یکی مات و مبهوت نگاهتون کنه چجوریه؟!!... مبهوت و یه حالتی که دوست ندارم بازش کنم اصلا...

من استاد رد گم کنی هستم و نمیذارم چیزی در ظاهرم بروز پیدا کنه... اما خدا می‌دونه چقدر اذیت میشم وقتی این خانم با من کاری داره...

اگر بیشتر بگم ، در مورد خودم هم دچار سو ظن میشید که این خودش رو خوب می‌دونه بقیه رو بد و منفی...

یا گاهی پولی حقوقی دیر میشه... از من توضیح می‌خوان... میرم صادقانه چیزی میگم... چون صادقانه هست اثر مثبتش اونها رو آروم می‌کنه... وقتی فضا رو ترک میکنم، بعد یک ساعت خطورات منفی و احتمالات منفی ذهنی شون کار رو به جایی می‌رسونه که دوباره باید بری جمعشون کنی....

 

گاهی که در بعضی روزا این مسائل رو زیاد دارم... فکر میکنید نجات بخش ترین اتفاق چیه؟!!!

یک پیام احوال پرسی همسرم....

نمیدونید چقدر حالم رو نجات میده...

خودم هم دوست دارم سرش رو بفهمم... برای خودم هم مجمل هست...

ولی خیلی از پیامهایی که در وسط این درگیری من با زنها، از سمت همسرم بهم میرسه انرژی میگیرم...

و چون نمیتونم به همسرم بگم از وسط چه محاصره ی ظلمانی ای نجاتم دادی فقط در جواب احوال پرسیش، خیییلی با آب و تاب جوابش رو میدم و خیلی جمالی...

که احسانی که کرده رو بهش برگردونم...



در اطراف ما همیشه از این امدادهای الهی هست...

کافیه روی امدادهای الهی بیش از توان خودمون حساب کرده باشیم...

اونوقت زندگی رنگ خیلی بهتری میگیره...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۴۲
  • ن. .ا

سالی دو سه بار خونه یه همدیگه رفت و آمد داریم...

آدم دغدغه مندی هست برای انقلاب... اما خب خیلی نمی‌دونستم انعطافش چقدره...

مثلا فکر کنید کسی طرفدار یه جناحی هست... یا از جناحی بدش میاد... در مورد اونها صفر و صدی فکر می‌کنه...

لذا توی این صحبت ها و نشست ها، خودسانسوری دارم... خودمم چیزی مطرح نمیکنم تا طرف رو محک بزنم... صبر میکنم تا به صورت طبیعی حرفی پیش بیاد...

لذا چند سالی که با هم ارتباط خانوادگی داریم پیش نیومد تا منم خودسانسوری ام رو حذف کنم...

همسران مون بیشتر عامل رفت و آمد بودن...

توی آخرین مهمونی که اومده بود خونه ما...

از دوران خدمت سربازیش می‌گفت و می‌گفت که یک هم خدمتی داشت که صفر تا صد دین و اعتقادات رو زیر سوال میبرد و به سخره می‌گرفت و ... خیلی هم ادعای نگاه علمی داشت و ...

و بعد گفت یه مدتی اومد سمت من و شرط بست که یا من تو رو بی نماز میکنم یا تو باید منو نماز خون بکنی...

و در نهایت اون طرف نمازخون شد و می‌گفت هم خدمتی هام میگفتن، تو تونستی مسیرش رو عوض کنی و ...

و می‌گفت شده بودم قهرمانشون...

بدون اینکه حواسم باشه بابت خودسانسوری... بهش گفتم:

دو تا عامل تونسته این اتفاق رو برای اون بنده خدا رقم بزنه...

یکی سعه ی صدر خودت...

دیگری محیط پادگانی...

چون محیط پادگانی حالت قرنطینه داره... گوشی دستتون نیست... تمرکز و توحد بیشتری دارید اونجا...

عوامل فریبنده ی دنیا کمتره...

این بستری ایجاد کرد تا تو هم با صبوریت و سعه صدر ت بتونی به ایشون کمک کنی...

البته این دوست می‌گفت تاثیر من نبوده... بعدا تو صحبت ها فهمیدم ایشون یه قیدهای الهی رو تو زندگیش رها نکرده بود... و همه پل های برگشت خراب نشده بود...

اما حرف من در مورد محیط پادگانی رو خیلی پسندید...

وقتی فهمیدم قراره با خانم بچه هاش بره شمال مسافرت... از پیش خودم ( بدون هماهنگی با همسر)تعارف زدم که خونه ما هست...

گاز، یخچال... دو خوابه... همه چیز داره... برو همونجا... هزینه هتل نده...

خوشحال شد و گفت خبرت میدم...



 

همسرم تا حالا نذاشته به احدی قول خونه رو بدم...میگه دوست ندارم اونجا مسافرخونه بشه... چون می‌دونه اکثر همکارای منم اهل رعایت نیستن... 

اینم که خودم گفتم... بازم همسرم گفت کاش نمیگفتی... ولی وقتی متوجه نیتم شد قبول کرد...

اومده بود کلید بگیره از من که بره...

گفت از من اجاره اش رو بگیر... گفتم نه... 

علتش رو هم بهش گفتم:

گفتم زمانی که ما خونه خواب بودیم شما تو جنگ ۱۲ روزه جونتون رو کف دست گرفتین...

هم اف ۳۵ دیدید

هم بی ۲ دیدید...

هم در معرض شهادت قرار گرفتید...

ولی کم نیاوردی و ایستادی...

منم دوست دارم خدمتی بهت بکنم که در اجرت شریک بشم... اگر دوست نداری منو شریک کنی، پول اجاره اش رو بهم بده...

دیگه چیزی نگفت :))))

 

ولی یه بحثی همونجا بینمون رد و بدل شد در مورد سود بانکی و اسلام و سود مشارکت و سرمایه گذاری و ...

من یه نکته ای رو برای تشخیص طیب بودنش گفتم....

دیدم خیلی دوست داشت و شروع کرد سوال کردن از من...

نه که بگم من بلد بودم و اون نبود...

نه... باهام ندارتر شد...

محبت بینمون بیشتر شد...

رفیق تر شدیم...

 

نوشتم که بگم این محبتی که بین ما پیش اومد... نتیجه یک شش هفت سال فضولی نکردن من بوده...

هیچ وقت نخواستم با ترفند و زرنگی و بازی کلام، بفهمم فازش چیه...

تمام این سالها، یه انرژی مثبتی می‌گرفتم ازشون... همون رشته ی اتصالمون بوده...

تا اینکه اینجا ها بیشتر خودش رو نشون داد...

 

الحمدلله

 

  • ۲ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۳۵
  • ن. .ا

یه بررسی ای روی خودم داشتم در فعالیت این صفحات مجازی ام...

یه ظلمتی که بهش رسیدم، یه مدل نوشته‌هایی بود که خودم رو توی چشم مخاطب می آورد...

شاید توی یه مطلب پنجاه خطی، یه جمله اش این مدلی بود... و همون کل مطلب رو تباه می‌کرده... تصمیم گرفتم دیگه این مدلی ننویسم...

این رو جزو حقوق شما به گردن خودم می‌دونم...



وقتی توی قرآن میخونیم که خدا میفرمایند تمام خزانه های نظام هستی دست منه... و آسمان و زمین جنود من هستن یک پیام خیلی عجیبی برای من داره...

ببینید یکی از مسئولیت های من در شغلم، در اختیار داشتن خزانه هست...

منابع مالی دست منه...

و ما هم یک واحد بزرگ تولیدی صنعتی هستیم...

منابع مالی نباشه، هیچ قدمی برداشته نمیشه...

لذا تمام برو و بیایی که اونجا هست به خاطر اون منابع مالی هست...

اگر نظافتچی کار می‌کنه...

اگر نگهبان شب می ایسته...

اگر آبدارچی چای می‌ریزه...

اگر راننده بار میاره برامون...

اگر کارگر ساعت شش صبح میاد سر شیفت کاریش....

همه به امید اون منابع مالی هستن...

حالا چشم تمام این فعالین به قول و وعده ی کی هست؟!!

اگر از مدیر و مسئول خزانه، خاطر جمع نباشن، هیچ قولی به کسی نمیدن...

اگر اون سرپرست به راننده زنگ میزنه که فلان مواد اولیه رو برامون بیار، پشتش به کی گرمه؟!

 

به چراغ سبزی که از من خزانه دار دریافت کرده...

بهش گفتم زنگ بزن بگو بیاره...

میگه آشنای چند ساله ی منه... توی حساب کتاب پیشش خراب نشم!!... بگم بیاره؟!!

اگر من بگم فعلا صبر کن، صبر می‌کنه...

اگر من بگم بگو با فلان شرایط بیاره... همون شرایط رو میگه...

کلا هیچ کس بابت قول و وعده های تامین و پشتیبانی هیچ چیزی از خودشون ندارن...

مطلقا به خزانه وابسته هستند...

 

حکایت ما در نظام هستی دقیقا همینطوری هست...

از خودمون هیچ قولی بابت تامین هیچ چیزی نمی‌تونیم بدیم...

حتی معصومین قوت جوارحشون رو از اون خزانه میخواستن...

یا رب قو علی خدمتک جوارحی...

 

و وقتی واقعیت اینه که ما هیچی نداریم و تمام خزانه ها نزد خداست... فکر میکنید علت این همه غفلت های ما چیه؟!!

چه غفلتی موجب میشه من جرات پیدا کنم خودم رو توی چشم شما فرو‌ کنم...

مگه غیر از اینه که اگر من دو تا حرف خوب هم زدم، از اون خزانه برام شارژ کردن؟!!

پس چرا من به جای توجه دادن به اون خزانه، خودم رو توی چشم و چال شما میکنم؟!!!...

در مورد ریشه ی این غفلت میشه حرف زد و فکر کرد...

 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۱۴
  • ن. .ا

حتما مثال شیر و آهو رو شنیدید

میگن سرعت آهو از شیر بیشتره... اما غالبا توسط شیر در تعقیب و گریز شکار میشه... علتش چیه؟

علتش اینه که آهو موقع فرار، هر از گاهی سرش رو برمیگردونه عقب، تا ببینه شیر چقدر دور یا نزدیک شده...

و همین سر برگردوندنش موجب میشه سرعتش کمتر بشه و شیر بهش برسه...

حالا در این مثال، شیر یک تهدید جانی بوده برای آهو...

من اسمش رو می‌ذارم شکارچی...

 

در عالمی که من زندگی میکنم، پر هست از پدیده هایی که برای وهم و خیال من جذاب هستن، و اونها هم در پی شکار من هستن...

علت توجه کردن آهو به پشت سر در مثالی که زدم، از روی ترسش بوده... اما برای من به جای ترس، بذارید سرگرمی... بذارید جذابیت... بذارید شیرینی خوردنی که جلوی غذای واقعی رو میگیره...

 

من همون آهو هستم... که دوست دارم شکار نشم...

این یعنی برای خدا بودن...

بهتر از این نتونستم مثال بیارم...

دیشب بحثی در مورد سر رفتن حوصله با همسر میکردم...

گفتم از بچگی تا کهنسالی، انسانها با این موضوع درگیرن...

علتش چیه؟!!

چون روح جهت و حرکت میخواد...

وقتی تو براش تعیین نکنی، عقل براش تعیین نکنه... وهم و خیال براش تعیین میکنن...

جهت و حرکت...

علت درگیری تفننی اکثر ماها با گوشی همینه...

روح جهت و حرکت میخواد... تامینش نمی‌کنیم... وهم و خیال مون مجبورمون میکنن با امکاناتی که داریم گشت های بیهوده داشته باشیم...

 

من قرآن رو جایگزین کردم...

ان شاالله به برکت قرآن کتابهای موید قرآن هم پاشون رو دوباره به زندگیم باز کنن

 

  • ۶ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۵۷
  • ن. .ا

مداحی ای که هر دو دوست داریم ( هوای کربلا... هوای عاشقی...) داره پخش میشه... لذت بخشه و لذت مسیر رو دو چندان میکنه

و گاهی چند کلمه ای بینمون رد و بدل میشه...

ناگهان صدای اذان از گوشی بلند میشه...

میگم: موسیقی رو قطع کن... بذار صدای اذان رو بشنویم...

 

 

همه ی زندگی همینه...

اگر می‌خوایم درگیر نفس و شیاطین انس و جن نشیم... از جهت توجهمون، مراقبت کنیم...

جهت توجه، به سوی درستی باشه، بزرگترین مبارزه در ساده ترین شکلش رو با هوای نفس کردیم...

در غیر این صورت، بعیده کسی حریف هوای نفس بشه...



خیلی وقت پیش، توی مباحث درسی میخوندم، حرف زدن از شیطان خودش شیطانیست...

معناش رو نمی‌فهمیدم...

معناش اینه: اگر مطالعه در مورد شیطان پیوست توحیدی نداشته باشه، عوارض داره... آسیب داره...

برای مبارزه با ظلمت، نمیشه با ظلمت گلاویز شد

ساده ترین راهش، روشن کردن یک چراغ هست... همین...

چراغ ها و نورها رو قدر بدونیم...

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۴۶
  • ن. .ا

یکی از تفاوت های من و همسرم اینه که من کلا آدم سهل گیری هستم و همسرم سخت گیرن...

همسرم حتی نسبت به خودشون هم سخت گیر هستن... و من هیچ وقت سعی نکردم به ایشون بگم مثل من باش... و خودم هم هیچ وقت نخواستم مثل ایشون باشم... گاهی که بحثش بین ما پیش میاد، میگم سهل گیری من باید با شرعیات و تکوینیات متر بشه که از اون حد خارج نشم... سخت گیری تو هم باید با شرعیات و تکوینیات متر بشه تا از اون خارج نشی... برای هر دو تای ما هم شیطان می‌تونه نقشه بکشه... منو در افراط در سهل گیری... همسرم رو در افراط در سخت گیری...

 

برای مثال ما بچه هامون رو از طفولیت پیش یه فوق تخصص اطفال می‌بردیم و دیدیم دست این آقای دکتر ، نسخه ی این آقای دکتر، در مقایسه با بقیه، بهتر جواب میده... گاهی که مجبور میشیم ببریم دکتر، میریم پیش ایشون...

این آقا دکتر دیگه تو این سالها هم شغل منو می‌شناسه هم رفیق شدیم... و وقتی من میرم داخل یه مقداری بحث سیاسی مون هم بالا میگیره چون اختلاف نظر داریم... اما من چون می‌دونم بیرون منتظر هستن و کودک بیمار منتظره، غالبا کوتاه میام که زودتر بریم بیرون تا دکتر به بیمارهای بعدی برسه...

یه وقتهایی توی شرایطی گیر میکردیم... همسرم باید بچه رو میبرد پیش دکتر، همسر از من می‌پرسید من ببرم؟!! ( یعنی فکر میکرد من یا اجازه نمیدم یا خیلی اذیت میشم که بخوام اجازه بدم)

من با طیب خاطر بدون هیچ درگیری میگفتم ببر...

همسرم به کرات در شرایط اجبار دیده که من راحت رضایت میدم ایشون در مواجهه با یک آقا، وارد عرصه بشه

در حالی که اگر من بخوام برم پیش خانم دکتری... همسرم حتی اگر مجبور بشه رضایت بده، بعدش خیلی خودش رو اذیت می‌کنه...

 

این رو مثال زدم که به اینجا برسم:

پسرم ده سالشه، با پسر نه ساله ی صاحب خونه رفیق هستن...

گاهی توی خونه هم رفت و آمد میکنن...

یکی دو باری که توی خونه بودم، به پسرم گفتم هر وقت پسر صاحب خونه خواست بیاد، بهش بگو صبر کنه، نزدیک درب نشه ، به مامان اطلاع بده، تا پوشش درستی داشته باشه، بعد بیاد داخل خونه... پسرم هم گوش داده و عمل کرده...

همسرم از من پرسید مگه پوشش من بده؟!

بهش میگفتم فلان موضوع در پوشش رو به نظرم بیشتر دقت کن

مثلا چون مو رنگ شده، روسری رو کاملتر ببند

اینم بگم همسر من چون پسر تو خونه داریم و پسر بزرگم هم دیگه داره مردی میشه، کلا از دو سه سال پیش به این طرف، همیشه حواسش بوده که در پوشش توی خونه اش هم حدودی رو رعایت کنه...

حالا نمیتونم باز کنم... آقا هم میخونه اینجا رو، امیدوارم اشارات کلی کافی باشه...

خب برای پسر نه ساله ی همسایه توقع ندارم چادر سر کنه... اما می‌دیدن من روی حدود حساسم... بابت جزئیاتی، تذکر میدم... و خدا می‌دونه حس واقعی و جدی خودم همین بود... جوری که یه بار پسرم با عجله در هال رو باز کرد که فقط خودش بیاد تو تا چیزی برداره بره تو حیاط، خیلی جدی دعواش کردم که وقتی در رو باز میکنی حواست هست مامانت کجا نشسته و از توی حیاط دید داره یا نه و ...

همسرم علتش رو ازم پرسید، گفتم درسته به سن تکلیف نرسیده، اما توی حافظه شون میمونه... پس رعایت کن...



شاید خیلی جاها همسر من شک کنه که اصلا آیا برای شوهر من حدود محرم و نامحرم مهم هست؟!!!

به چه علت؟!!

به علت همین تفاوت صرفا مزاجی... من سهل گیر و ایشون سخت گیر...

اگر همون مزاج سهل گیر رو با خدا تطبیق بدم ، اونقدر خدا برای همسرم شواهد میاره که این شوهر سهل گیر تو در چارچوب قوانین من سهل گیره که دل همسر سخت گیر منو آروم می‌کنه...

 

من معجزات دیدم در این موارد که جرات نمیکنم بگم...

فقط می‌دونم اگر ما برای خدا باشیم، دست خدا خیلی بازه...

خیلی زیاد...

  • ۳ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۱
  • ن. .ا

من استاد دینانی رو خیلی دوست دارم...

خیلی هم باهاش ارتباط میگیرم... خیلی هم خوب توضیحاتش رو میفهمم... گاهی توی برنامه معرفت که شاید شش هفت سالی هست وقت نمیکنم ببینم، آرزو میکردم من جای آقای لاریجانی، مجری برنامه بودم، چون بعضی سوالات مجری رو مانع باز شدن بحث می‌دیدم...

از طرفی توی یه برهه ای چندین بار در خواب استاد دینانی رو دیده بودم و خیلی دلنشین باهاش بحث فلسفی میکردم تو خواب...

یه بار استاد دینانی حرفی زدن که اتفاقی توی نت بهش برخوردم

میگفتن: تنهایی انسانها، یک جا تجلی خیلی عظیمی داره...

در یک بزنگاهی هر انسانی می‌فهمه تنهایی یعنی چی...

و اون بزنگاه، حقیقتی هست که هر انسانی باید ازش عبور کنه تا به رشد حقیقی برسه...

کجا؟!!

چه بزنگاهی؟!!

 

زمان تصمیم گیری و انتخاب

 

 

بذارید مثال بزنم:

فرزند دلبند تون

یا عزیزی که خیلی براتون مهمه...

خدای ناکرده بیمار شده...

وضعیتش حاد شده...

 

یا باید یک عمل جراحی سخت و پر ریسک انجام بشه... که دکترش هیچ ضمانتی به شما نمیده...

یا سالیانی با این بیمار با رنجی جانکاه زندگی کنه تا عمرش به پایان برسه...

 

و دکتر فرزند شما، این تصمیم رو می‌ذاره به عهده ی شما...

در این مقطع، فرض کنید از نعمت جسمی پدر و حتی مادر هم برخوردار نیستید...

تا التیامی باشن برای شما...

 

میتونید تصور کنید این سناریو ها رو؟!!!

 

حال شما در اون زمان تصمیم و انتخاب چگونه هست؟!!!

اگر در مسیر ولایت باشیم، در مسیر حق باشیم، برای اینکه به استقلال و قدرت کافی برای مفید بودن در جبهه ی حق برسیم، این بزنگاه رو تجربه خواهیم کرد...

 

ببینید تصمیم اون پدر یا مادر قراره چه کاری با دل اون پدر یا مادر بکنه؟!!!

مومن، هر روز در این فضا قرار میگیره...

و برای همین هر روز و هر لحظه ارتباطش با خدا متصل هست...

 

بعد مومن در چنین شرایط وحشتناک ترین تصورش اینه:

کاری نکنم که خدا ازم برنجه؟!!!

میتونم بیشتر بازش کنم اما نگرانم بعضیا رو دچار وسواس کنم...

فقط خواستم بگم ما عمیقاً تنها هستیم و اگر لایق بدونن ما رو... بهمون میچشونن این تنهایی رو...

اما تنهایی که خدا توش وجود داشته باشه، بزرگترین عامل شکل گیری جامعه ولایی هست

چه در سطح خانواده

چه بزرگتر...

فکر کنید ممکنه شما روزی همون پدر یا مادر باشید...

و اون فرزند عزیزتر از جان تون هم جامعه تون باشه...

و تصمیم شما و حیات اون جامعه....

آمادگی داریم؟!!

  • ۶ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۵۱
  • ن. .ا

من بابت بعضی پراکنده نویسی هام و بعضی پاسخ های که به بعضی نظرات میدم و به نظر مخاطبانم انسجام کافی ندارند و گیج به نظر میرسه، از طرفی شرمنده ام که وقتی رو گرفتم و خیری نرسوندم

اما از طرف دیگه خیییییلی از خدا شاکرم...

میگم خدایا ممنونم که اومدی به کمکم

دو تا آسیب رو از من دور کردی

یکی این آسیب که خودم از توهم نفوذ کلام داشتن بیرون میام

دوم اینکه نقص منو برای مخاطبانم برملا می‌کنی... و این در عالم رسانه یک لطف بزرگ هست...

اکثر قریب به اتفاق مخاطبان من جوانها هستن...

اگر دو تا حسن از من میبینن، باید دو تا نقص هم ببینند... والا ممکنه دچار نگاه غیرواقعی بشن... و من مقصر این نگاهشان باشم...

چند سال پیش در مورد بگو مگوی  خودم و همسرم نوشته بودم...

دو سه تا پیام دریافت کردم که داشتن از تعجب شاخ در می آوردن که چرا من اینقدر بد بودم و تصورشون از من بهم ریخت...

خدایا بابت تمام اینها ممنونتم...

اینها امدادهای خداست!!!

شاید دو سه تا شاهد داشته باشم که چقدر من همت کردم که جوانی نسبت به زندگی مشترکش خوش بین تر بشه...

نسبت به چالش هاش در زندگی مشترک، مقاوم تر بشه...

علتش چی بود؟

چرا همچین همتی داشتم؟!!!

چون میدونستم این تلاش ها حتی در نسل خودم هم موثر هست...

و برملا شدن گیج گویی های منم لطف خداست در همین مسیر...

اینکه به صورت طبیعی، ( نه مصنوعی) ضعف های منم بروز کنه...

مخصوصا در حوزه ی بیان و تبیین...

الحمدلله بابت همچین خدای مراقبی...

شاید بعضی بزرگواران ذهنیتی از من داشتن در ۵ سال پیش، اما امروز اون ذهنیت رو ندارن...

قبل تر عالی به نظر می‌رسیدم

اما الان قابل قبول :)))

اینو از بازخوردهای که توی این سالها داشتم، میگم...

من بابت واقعی تر شدن ذهنیت ها در طول این مدت، حقیقتا باید سر به سجده شکر بذارم...

ابد در پیش داریم و به قول عزیزی:

صبا گو آن امیر کاروان را

مراعاتی کند این ناتوان را 

 

ره دور است و تاریک است و باریک

به دوشم میکشم بار گران را

 

ببینید سر به سر غم روی غم را

ببینید این رخ چون زعفران را

 

 

  • ۴ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۴۳
  • ن. .ا

راستش از اربعین که برگشتم، بیشتر از همه از شغلم ترسیدم...

شغل من همون قدر که می‌تونه محل عروج باشه، به همون اندازه هم می‌تونه محل سقوط باشه...

مثلا من تفکرم این بود که من در حیطه ی اختیاراتم چیزی کم نمی‌ذارم... اگر شد، خدا رو شکر، اگر نشد، توانم بیش از این نبود... واقعا هم مایه میذاشتم

اما بعد از اربعین فهمیدم این تفکر اشتباست.. اینکه کجاش اشتباست یا چرا اشتباست توی فرصتی دیگه توضیح میدم

فقط همین قدر می‌تونم بگم که نتیجه‌ای که گرفته بودم در مورد شغلم و در مورد مسئولیتم ، این بود که خیلی منو به هم ریخت، خیلی منو ترسوند از عواقبی که می‌تونه داشته باشه برای من، در اثر یه سری از غفلت‌ها، غفلت که می‌گم خیلی دایره اش وسیعه.

الان قصد ندارم در رابطه با این موضوع صحبت کنم شاید برای مطرح کردن این موضوع، هنوز نیاز به زمان بیشتری دارم تا به یک بلوغ کامل‌تری برسم نسبت به این موضوع.

اما الان قصد دارم موضوعی رو باز کنم که  هرچند هم به اربعین ارتباط داره و هم به مسائل شغلی و مسئولیتی من ، اما به صورت عمومی مطرحش می‌کنم  تا کاربرد عمومی داشته باشه و اگر حرف درستی باشه برای دیگران هم قابل استفاده باشه.



موضوعی که الان می‌خوام در موردش حرف بزنم در واقع "فرعِ" یک موضوع اصلی هست، فعلاً نمی‌تونم به اون موضوع اصلی اشاره کنم چون درک ارتباطی و رسانه‌ای من میگه اگر مستقیم به موضوع اصلی اشاره کنم این نوشته من این صحبت من، اثر خودش رو از دست میده یا اثرش کم می‌شه.

مثل این می‌مونه که بخواید به یک نوجوان بگید درسشو بخونه تا وارد دانشگاه بشه و مسائل علمی رو جدی بگیره اما این نوجوان دغدغه علم نداره. 

در چنین شرایطی رفتار عاقلانه اینه که از آثار عالم شدن به نوجوان بگید مثلاً بگید علم برای تو قدرت میاره علم برای تو وجاهت میاره علم برای تو شغل میاره ثروت میاره...

یا حتی میشه گفت علم تو رو از سری اتفاقات بد در امان می‌داره تو را از آسیب‌ها در امان می‌داره...

با همین نگاه و با همین رویکرد من قراره در رابطه با یک موضوعی حرف بزنم که بالاتر نوشتم فرع یک موضوع اصلی هست. 

اگر خدا توفیق بده نشاالله در مطالب بعدی بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت می‌کنم، اما عجالتاً باید بگم موضوعی که قراره در موردش حرف بزنم توی عنوان مطلب نوشتم. 

یا حق

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۱۸
  • ن. .ا

من اونقدری که توی سمت مدیریتی ام بزرگ شدم و خدا رو لمس کردم...

هیچ وقت توی مطالعات فلسفی و هنری و عرفانی اینطوری خدا رو لمس نکردم

 

وقتی مدیر باشی

شیطان هم بیشتر بهت طمع میکنه...

اصلا شیطنت هاش خیلی جذاب تر میشه...

وقتی مدیر باشی میفهمی گره کور یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی نصرت خدا یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی مدیریت دقیق امریکایی و واقعه ی طوفان طبس یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی برنامه ریزی لازمه اما کافی نیست یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی تخصص لازمه اما کافی نیست یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی پاک دست بودن لازمه اما کافی نیست یعنی چی...

وقتی مدیر باشی میفهمی برنامه ریزی و تلاش و تخصص و پاک دستی لازمه اما کافی نیست یعنی چی...

 

الان بیشتر میفهمم نباید خیلی هم به دولت حمله کرد...

گره های کوری که وجود داره، تازه اگر برنامه ریزی باشه... اگر علمی باشه... اگر پشتکار باشه...

یک نورانیتی میخواد که گره ها رو باز کنه...

فقط میتونم دعا کنم برای رئیس جمهور و تیمش... مخصوصا اونایی که خائن نیستن و دلسوزن... مخصوصا اونایی که هر چی به دل مشکل میزنن انگار دری باز نمیشه...

واقعا براشون دعا میکنم...

 

مدیر مثل لقمه میمونه

اگر حلال باشه خروجی اش نوره و اگر حرام باشه خروجی اش ظلمت...

تمام گره ها از ظلمت هست و تمام نصرت ها از نور...

و حلال در ظاهر کثیر نیست

در باطن کثیر هست...

 

یاد فرمایش فارابی می افتم:

هر گاه خواستی خدا را با اسم الظاهر مشاهده کنی، به باطن برو و هر گاه خواستی خدا را با اسم الباطن مشاهده کنی به ظاهر بیا...

  • ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۳۹
  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی