بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

بسم الله الرحمن الرحیم

به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

امیدوارم بعد از خوندن این مطلب ذهنیتتون نسبت به من تغییر نکنه...

 

ولی خدا اگر به من پسر نمیداد، من تعادل روحی و روانی ام بهم میخورد...

الان وقتی موقع شوخی یا ابراز محبت به پسر بزرگم، میتونم لگد بزنم بهش... یا مشت بزنم... یا یه فن کشتی روش پیاده کنم و دو تایی بخندیم و اونم میدونه این رفتارهای من واکنش محبت منه... خدا رو شکر میکنم...

آخه اون پسرم هنوز کوچیکه و نمیشه با مشت و لگد ابراز محبت کرد...

 

والا به خدا...

اونایی که فقط کلامی ابراز محبت میکنن تخلیه میشن؟!!!

 

طفلکی ها

 

:))

  • ن. .ا

فرض کنید یک خانم که انسان متعادلی هم هست، موانع عجیب و غریبی برای ازدواجش داشته و دوران مجردی طولانی و سختی داشته و خیلی اذیت شده و بعد از سالیان زیاد، به بهترین شکلی که حتی در رویای خودش هم نداشته ازدواج می‌کنه... 

و هر روز در زندگی متاهلیش، براش ذکر این هست که خدا چه لطف عظیمی بهش کرده...

سوال من اینه:

حال این خانم بعد از متاهل شدن، در مواجهه با مجردهایی که از نعمت ازدواج محروم هستن چیه؟!!!



فرض کنید مردی بسیار مسئولیت شناس و اهل خانواده، سالیانی دراز از فقر و تنگ دستی رنج میبرده، و بسیییاری از اوقات برای حفظ آبروی خودش، حقیقتا در پیشگاه خدا مضطر می‌شده...

سالها هر کاری به ذهنش رسیده انجام میداد اما از این فقر نجات پیدا نمی‌کرد... 

و مجبور بود سالیانی همسر و فرزندانش رو در تنگی معیشت مدیریت کنه...

ایشون بعد از سالها براش گشایش بسیییار خوبی اتفاق می افته، و زندگی مالیش زیر و رو میشه...

دیگه همه چیز براش فراهمه...

 

سوال من اینه:

میتونید تصورش رو بکنید حال این مرد بعد از رسیدن به گشایش، نسبت به انسانهایی که از فقر رنج میبرن چگونه هست؟!!



ساعتها میتونم مثالهای مختلف بزنم و اون سوال رو بپرسم...

خدا به طرز عجیبی برای اولیای خودش و مومنین گشایش ایجاد میکنه، و وقتی اونها در اجتماع قدم میزنه و انسانهای درگیر محرومیت ( از انواع محرومیت های معنوی و مادی) رو میبینه، بیچاره میشه...

برای اینکه بگم و وصف کنم حال اون مومن یا ولی خدا در مواجهه با محرومیت های انسانها چگونه هست، راهی جز مثال زدن و دعوت به تفکر و پرسیدن سوال نداشتم...

خدا اینطوری برای اجتماع پدر و مادر ها می سازه...

یخرجهم من الظلمات الی النور که برای شخصی رخ بده، وقتی ببینه دیگران در ظلمات هستن ( از انواع مختلفش) چون مزاجش سالمه، بیچاره میشه برای اهل ظلمت...

چون خودش هم از همون ظلمات به سمت نور هدایت شد...

بعد میبینه چقدر این نور براش حصن درست کرده، چقدر اون رو در حاشیه ی امن قرار داده... چقدر لذت و خوشی بهش داده شده... اما انسانهای اطرافش غالبا دچار انواع محرومیت ها هستن... و چون مزاج سالمی داره، این تبدیل میشه براش به یک اضطرار جدید در برابر خدا...

 

از دل این آدمها، حضرت امام بیرون میاد...

حضرت آقا بیرون میاد...

نوجوان ۱۲ سیزده ساله جنگ تحمیلی بیرون میاد...

محسن حججی بیرون میاد...

کلی انسانهای گمنام اما مبارک دیگه بیرون میان...

 

و خدا میفرمایند:

من ولی خودم رو در بین انسانها پنهان کردم، تا به خاطر احترام به ولی من، همه مردم به همدیگه احترام بذارن.

 

 

واقعا مومنین میشن مصداق این بیت:

دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند...

 

اسمش رو نذارم ولی یا مومن...

خدا برای اجتماع، پدر و مادرهای متعددی قرار میده...

وقتی معنای پدر و مادر رو اینجوری میفهمم، این آیه ی قرآن برام جلوه ی دیگه ای پیدا می‌کنه:

و بوالدین احسانا...

  • ن. .ا

یه تصویر و روایتی در مستند شنود مطرح شده بود که خیلی اصل و کد داشت، خیلی موید باورهای من بود...

و به نظرم خالی از لطف نیست مطرح کردنش:

قبل از طرحش بگم که این آقای راوی چون دیده بود در دنیای بعد از مرگ دستش خالیه و فرصتی که بهش داده شده بود بابت برگشت به دنیا، تصمیم گرفته بود هر جوری هست کمک کنه به دیگران در مسیر خیر و حق...

 

در همین جستجو برای کمک به دیگران، به یک افسر اطلاعاتی برخورده بود که روی تخت بیمارستان بود اما داشت توی لپ تاپش اطلاعات یه کیسی ( کیس اطلاعاتی) رو بررسی میکرد, دنبال یه مطلبی میگشت که اگر پیداش میکرد خیلی کار بزرگی شکل می‌گرفت...

مثل این بود که دست یک شبکه بزرگ معاند علیه نظام رو میشد و میشد کار عملیاتی انجام داد...

این آقای راوی می‌گفت من می‌دیدم اطلاعاتی که میخواد توی صفحه لپ تاپش جلوش بازه... اما این افسر اطلاعاتی توجه نمیکرد، هی صفحات مختلف باز میکرد و حواسش پرت میشد به صفحات دیگه...

 

راوی می‌گفت خیلی فکر میکردم چطور توجه اش رو به اون صفحه اصلی جلب کنم اما به دفعه تلفنش زنگ خورد و همسرش پشت خط بود...

یک بگو مگوی حسابی توسط همسرش پشت تلفن شکل گرفت سر یه اختلاف بیخود با مادر و خواهر این آقای افسر اطلاعاتی...

این بگو مگوی تلفنی اونقدر ذهن این افسر رو بهم ریخت که کلا لپ تاپ رو بست و صفحه هم رفت و دیگه نتونست اون رو پیدا کنه...

 

می‌گفت توجه کردم دیدم چون نیت این افسر این بود که این کیس رو کامل کنه و به مقام بالاترش ارائه بده و ترفیع بگیره، این نیت، دست شیاطین رو باز گذاشته بود تا در کارش اختلال کنن و نذارن این تلاش به نفع حق تمام بشه...

 

می‌گفت هم پرت شدن حواسش پشت لپ تاپ توی صفحات مختلف، کار شیاطین بود، هم خطورات ذهن همسرش و اون دعوای تلفنی کار و القای شیاطین بود...

 

حالا به این فکر کنید حاج قاسم چطور بدون امکانات و ادوات نظامی، تونست اینقدر اهداف انقلاب اسلامی رو جلو ببره...

مهمه که ما لیاقتی پیدا کنیم تا محل بروز اراده ی الهی بشیم برای تحقق اهداف الهی در زمین...

اینکه باید چکار کنیم مال مراحل بعدی هست...

مرحله اول:

دلمون میخواد؟!!!

اگر دلمون میخواد، بی قراری هم داریم بابتش؟!!!

 

خود همین مرحله ی اول ، راه رو برای مراحل بعدی باز می‌کنه...

 

یا حق

  • ن. .ا

به نظر من این یک دروغ بزرگ هست که زنها در گذشته، در محاق بودن و در عصر جدید عرصه بیشتری به زنها داده شده...

زنها همیشه رکن بزرگ و تاثیر گذار تاریخ بودن...

این باور عمیق منه...

 

کسی که زندگی مشترک رو با نگاهی واقع گرایانه و روانشناسانه درک کرده باشه، این دروغ رو باور نمیکنه که زنها در گذشته، تاثیر در تحول تاریخ و زمانه نداشتن...

من حتی زندگی عشایری که یک زندگی کاملا مردسالار هست بر اساس تعریفات عصر ما، رو زندگی ای میدانم که زنها بزرگترین تاثیرات رو در همون جامعه کوچک خودشون دارن... ای بسا بیشتر از مردها...

 

و من با این باور دارم به حضرت هاجر فکر میکنم...

حضرت هاجر چگونه یک دوره ی زیست بشریت رو تحت تاثیر قرار دادن؟!!

وقتی حضرت ساره حاضر نشدن ایشان را بپذیرند، ایشان اون بیابان لم یزرع، خشک و بی آب رو چگونه پذیرفتن؟!!

 

به من نگید به تبعیت از حضرت ابراهیم، چون مامور الهی بود، ایشون هم پذیرفت....

اینقدر بی ذوق و کلی نگر خشک و منطق زده نباشیم...

اینقدر شأن انسان رو پائین نیاریم....

حال حضرت هاجر چه بود؟!!

نحوه ی ارتباطش با خدا چی بود؟!!!

اون پذیرش در وجودش چگونه اتفاق افتاد؟!!

چه میدید؟!!

 

چقدر دوست داشتم با یک دیدگاه تحلیل گر و روانشناسانه، زندگی حضرت هاجر رو بررسی کنم...

این مطلب در راستای مطالب تقدیر _ موفقیت هست

  • ن. .ا

به زور منو زودتر کشونده خونه که بره به کاری بیرون از خونه برسه...

بعد از نیم ساعت که رفت بیرون زنگ میزنه و میگه:

اینکه ایام فاطمیه هست، و می‌خوام برات کیک تولد بخرن، یه جوری نیست؟

میگم: چرا، یه جوریه... نخر...

بعد میگه:

اینکه در مورد این موضوع سورپرایزیت، دارم با خودت مشورت میکنم یه جوری نیست؟!!

میگم: نه، این عادیه...

😐

  • ۱۶ آبان ۰۴ ، ۲۲:۲۴
  • ن. .ا

این پسر، وابستگیش به پدر جانبازش زیاد بود

وقتی حدود هشت سال پیش پدرش بر اثر سرطان از دنیا رفت، ضربه تلخی خورد...

تقریبا ۵ ساله همکارم هست... به خاطر وابستگیش به باباش، همیشه منو یاد امیرعباسم میندازه...

مقیده پنج شنبه ها زودتر بره، که برسه به روستاشون، بره سر خاک باباش...

 

خیلی زود استرس میگیره، اما بسیار انرژی مثبت بالایی داره...

احتمالا به خاطر همین انرژی مثبتش بوده که همسرش تو جلسه خواستگاری به صورت خود جوش مهریه اش رو ۲۴ سکه قرار داد طبق تاریخ بیست و چهارم، تولد این رفیقم..‌.

 

خودم ازش مصاحبه گرفتم و آوردمش تو کارخونه، و حدود ۱.۵ سال پیش تو اوج بحران، فرستادمش تو سالن تولید و... یه جورایی منو یاد امیرعباسم میندازه، آخه دقیقا بچه وسطی هست، یه برادر بزرگتر از خودش داره و یه خواهر کوچکتر از خودش :))))

حدود دو ماهه بهم میگه ن. .ا تو چرا یه وقت باز نمیکنی، نیاز دارم باهات حرف بزنم...

دیروز که از سالن نولید برمیگشتم، توی مسیر بین دستگاهها و حیاط بزرگ کارخونه تا رسیدن به دفتر کارم باهام اومد، حدود پنج دقیقه، وقت شد حرف بزنیم:

گفت: یعنی باور کنم تو اصلا وقت نداری؟

تو جمعه ها به سر به ساختمونت نمیزنی که دو تا کار رو زمین مونده اش رو خودت انجام بدی؟

خب بگو من همون موقع میام سر ساختمونت...

خیلی خلاصه بهش گفتم صبح من تا شبم که بخوابم چجوریه...

کارخونه رو که خودش میبینه... وقتی تایم خونه ام رو بهش گفتم:

میگه: وااای، سه تا هم بچه داری، واقعا سخته...

همسرم به خاطر همین چیزا راضی نمیشه بچه بیاریم فعلا...

بهش گفتم: ولی من راضی هستم، میدونی چرا؟

گفت : چرا؟

گفتم: من شدم عین یه تخته پاره ای روی امواج اقیانوس کارها و مسئولیت های روزانه...

موج‌ها به این طرف و اون طرف پرتش میکنن...

نسبت به موجها، اراده ای ندارم... اما دارم میبینم این موج‌ها دارن منو به سمت همون جزیره و ساحل رویایی میبرن...

اگر این موج‌ها نبودن، من خودم باید کشتی میساختم، سوختش رو تامین میکردم، مجهزش میکردم، تا به همین سمتی که الان دارم میرم برم...

اما الان بدون هزینه ی کشتی و سوخت و جهت یابی و استرس خطا رفتن مسیر، دارم به همون سمت مطلوب میرم...

تو جای من بودی راضی نبودی؟!!

 

میگه: چرا...

دهنت سرویس، تو چقدر خوب توضیح میدی...

 

بازم آخرش گفت:

ولی یه وقتی خالی کن، من پنج شش ساله رفیقت هستم، حق یه تایم نیم ساعته ندارم؟!!

مستأصل نگاهش میکنم و میگم:

چشم ان شا الله...



اگر مضطر این باشیم که:

میشه به دردتون بخورم؟!!

زندگی رنگ جدیدی پیدا می‌کنه...

اونوقت ترس اینو داری که از چشمشون بیفتی...

و این یه وادی دیگه ای هست...

 

این مطلب کمی گنده گویی کردم، حلال کنید...

همیشه توی حالات دم صبح، میترسم مطلب بنویسم...

ظهر که میخونمشون با خودم میگم:

چقدر پرت و پلا گفتی!!!

  • ن. .ا

گاهی برای زندگیمون هیچ هدف جدی ای نداریم که خیلی بده و به دور از حیات انسانی هست...

 

گاهی هدف داریم، هدفمون هم خیلی جدی هست، اما متناسب با ما نیست.

یعنی یا ما برای اون هدف ساخته نشدیم، یا اون هدف به ما آسیب هایی میزنه که ارزشش رو نداره سمتش بریم، یا هزینه هایی برای ما داره که نشدنیه و از نیمه راه منصرف میشیم...

 

گاهی هم هدفمون، هم جدیه هم متناسب ما هست، هم ما برای اون هدف ساخته شدیم، اما موانعی در مسیر ما قرار میگیرن که نمیتونیم اون اهداف رو به سرانجام برسونیم.

 

یه حالت چهارمی هم وجود داره:

گاهی هدفمون اشتباست، یا بلاتکلیفم در مورد هدفمون...

اما به دفعه تو مسیری قرار می‌گیریم که هم هدف اصلاح میشه، هم موانع برطرف میشه، هم انگیزه مضاعف میشه و واقعا میشیم مصداق این جمله: خدا براش ساخته...



حالا سوال واقعا اینجاست:

آیا همون‌طور که رنج در زندگی انسانها قابل حذف نیست و گریزی ازش نیست، آیا گره و موانعی که بین ما و اهداف درستمون فاصله بندازه هم یک امر قطعی و حتمی هست؟!!

 

آیا راهی وجود داره که بتونیم اهداف زندگیمون رو جوری تعیین کنیم که هم برای اون هدف ساخته شده باشیم هم رشد واقعی مون حرکت به سمت اون هدف باشه؟!!

 

من الزاما مقید نیستم به این سوالات جواب بدم... فعلا طرح مسئله کردم تا ببینیم روزی همگی ما چی میشه؟!!

 

  • ن. .ا

بچه ها سوغات مکه رو که گرفتن، همون موقع پوشیدن

یکی شلوار یکی پیراهن و دخترم هم یه دستبند...

فرداش رفتن بالا پیش خاله، دخترم نه گذاشت و نه برداشت به خاله گفت:

من دوست داشتم برام چادر بخری، من چادر دوست دارم...

 

امروز دیدم خاله صداش زدم و رفت بالا...

یه چادر مشکی و به چادر سفید بهش هدیه داد...

 

ما خبر نداشتیم رفته بالا به خاله گفته من چادر دوست داشتم...

امروز خاله به همسرم گفت اون روز گفت چرا برام چادر نخریدی...

 

این بندگان خدا فقط سه تا پسر دارن... دختر ندارن....

تجلیات دخترک ما حسابی قند تو دلشون آب می‌کنه...

هی میگم به همسرم وقتی من میام خونه، دخترم نیاد دم در و هی منو با القاب مختلف و ناز کردن های دخترونه صدا نکنه ها...

همسرم حریفش نمیشه...

هی هر روز دلشون رو آب می‌کنه....

البته خدا رو شکر خیلی اوقات خونه نیستن....

تنها حسنش اینه که به هوای دختر دار شدن، به سه تا بسنده نکنن و برن تو خط چهارمی

:)))

  • ن. .ا

میدونید یکی از نیازهام چیه؟

بار کسی دیگه رو هم براش به دوش بکشم...

 

ممکنه کسی بر اساس غفلت خودش یا غفلت دیگران و اطرافیانش بارش رو زمین مونده باشه...

الان نیاز به کمک دیگری داشته باشه تا بارش رو به دوش بکشه...

 

من عمیقاً بهش نیاز دارم...

راستی، شما بار کسی رو به دوش میکشید؟!!

باری که وظیفه تون نباشه...

میدونید اگر بتونید علاوه بر بار خودتون، بار اون رو هم به دوش بکشید، چه اتفاقی می افته؟!!

 

تصورش هم مستی آوره...

  • ۰۷ آبان ۰۴ ، ۱۰:۴۱
  • ن. .ا

خاک بریزید رو شستم

نگفتم با دست پر از سوغاتی برمیگردن؟

برای همه آوردن

جز من...

فکر کنم آب زمزم مال من بود

:))

.

.

البته که اگرم نمی گفتم سوغاتی می آوردن...

بساط داریم به خدا...

:)))

  • ن. .ا

شاید همین چند خط در این صفحات مجازی...
بالا ببردمان
یا پائین بکشاندمان...
یادم نرود عالم محضر خداست...
.
.
.
اینجا کسی می نوشت که دوست داشت به چشم تو بیایید...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب