در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...

در آستانه ی چهل سالگی

با من بیا... من به سوی کسی میروم که قدرت و زیبایی از او معنا گرفته است...



خیال خام پلنگ من
به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را زبلندایش
به روی خاک کشیدن بودن

پلنگ من، دل مغرورم
پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من
ورای دست رسیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت
اما به فکر پریدن بود

۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ

ترسوها را در شجاعت خودتان هضم کنید

زنگ زد و گفت: خانواده تو و خانواده خودم بهم میگن من و بچه ها بمونیم شمال...

از طرفی خودم خسته شدم، دوست دارم بیام کاشان، از طرف دیگه اینا زیر دل آدم رو خالی میکنن...

به نظر نو کار درست چیه؟!!

 

من که خیلی خودم رو کنترل میکردم تا خشمم رو بروز ندم... یاد گریه روز اول جنک پسرم افتادم...

و هی فکر میکردم که چی شد که روحیه اش رو ببازه...

ناگهان انگار نوری توی دلم روشن شد که همسر و بچه هام، در سمی ترین جو ممکن قرار دارن...

در جایی بسیار امن... اما با دلی پر از استرس و ترس...

علتش چیه؟!!

آدمای اطرافش، اغلب ترسو هستن...

پسر بزرگم گوشی رو گرفته بود و ازم سوالی در مورد اسرائیل پرسید که فهمیدم از روی ترسش از این دشمنه...

جوابش رو ندادم و پرسیدم بابا یه سوال ازت بپرسم خوب فکر میکنی و جوابم رو میدی؟!!

گفت آره

پرسیدم: وقتی با من حرف میزنی، ترست از اسرائیل کمتر میشه یا بیشتر؟!!

گفت: کمتر میشه...

گفتم: وقتی پیش خاله و عمه و اینا در مورد اسرائیل حرف میزنی، ترست بیشتر میشه یا کمتر؟!!

گفت: ترسم بیشتر میشه...

گفتم: میدونی چرا اینجوریه؟!

گفت چرا؟!

گفتم: چون من در مورد اسرائیل واقعیت ها رو بهت میگم و ضعیف بودنشون رو صادقانه بهت میگم

اما خاله اینا خودشون رو فریب دادن و فکر فریب خورده خودشون در مورد اسرائیل رو بهت میگن...

و تو فکر میکنی اینا راست میگن...

اینا چون خودشون ترسو هستن، تو رو میترسونن... سعی کن زیاد اعتنا نکنی به حرفاشون...



به همسرم هم گفتم، اصلا به صلاح نیست اونحا بمونی... آخر هفته میام، همه تون رو برمیگردونم...

ترس از دشمن هیچ پشتوانه ای نداره جز خلا ایمان و جولان شیطان...

 

امروز کار اداری ام کمی طول کشید، تا برسم شرکت، فهمیدم نیروهای اداری، از ترس آژانس گرفتن و برگشتن توی شهر...

حالا چرا؟!

یه صدای خیلی ضعیفی توی شهرک شنیده شد... اونم نصف بچه ها اصلا نشنیدن... نصفشون شنیدن...

نیم ساعت بعدش هم چون زنگ زدن، سپاهی ها اومدن... یه دوری تو شهرک زدن و دیدن خبری نیست رفتن... اینا هم ترسیدن و د فرار...

علتش چی بود؟!!

چون یک نفر شجاع بینشون نبود...

اگر یک نفر شجاع اونجا بود، این ترفند شیطان رو باطل میکرد...

یکی از مهمترین جاهایی که باید از انسان ترسو فاصله بگیرید و حتی هم کلام نشید باهاشون، وقتهایی هست که قرار هست انتخاب کنید و تصمیم بگیرید...

خیلی مهمه بزرگواران...

طبیعی هست که ممکنه اتفاقات تلخ بیفته تو جامعه... در زمان جنگ...

حتما مراقب کنید که توی چنین شرایطی، به آدمی که شجاعت داره خودتون رو برسونید...

حتی اگر در واقعی نشد، در مجازی...

ترسوها در چنین وقتهایی بزرگترین سم هستن

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۱
ن. .ا
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۲۹ ق.ظ

ظهور قهرمانان جدید از دل جنگ

برادرم راننده ماشین سنگین هست...

مادرم باهاش تماس میگیره که این روزها سرویس نرو... خطر داره...

میگه: مامان اگه تمام راننده های سنگین بخوان از ترس این چیزا بمونن خونه هاشون، بعد یه هفته مایحتاج اصلی تون هم تو بازار گیر نمیاد... نمیشه... ما باید باشیم تو میدون!!!

 

باریک الله داداش...

بهت افتخار کردم... 

( ایشون همونی هستن که عکس ممدرضا شا رو تو پروفایلاشون میذاشتن... و به رهبری عزیز هم فحاشی میکردن)



همسر در یک اقدامی عجیب، از من میخواد آخر هفته برگردم شمال، با تمام مدارکمون...

میپرسم چرا با مدارک؟!!

میگه: فعلا تا مدتی برنگردیم کاشان، ما که اینجا (شمال) خونه زندگی داریم!!!

با تعحب میگم: تو خودتی؟!! چرا همچین چیزی گفتی؟!!!

میگه: نیروگاه نزدیکت هست... میگن اگر اتفاقی بیفته خیلی خطرناکه...

با شوخی بهش میگم: تو همونی هستی که استاد تو عید غدیر بهت گفت: تو الگویی برای بچه های کلاس... همیشه تو رو براشون مثال میزنم... واقعا تو جهاد واقعی میکنی، بدون هیچ کمکی و آشنایی سه تا بچه آوردی و ...

میگه: خب مگه خطر نداره؟!! تو همیشه هر تقاضایی من میکنم، خیلی سخت میکنی همه چیز رو... اینقدر سخت نگیر... برگرد خدا بزرگه...

من خنده ام میگیره... میگم: پس شوهر سالم و ور دل خانواده اما بی برکت و بی خاصیت میخوای...

من تازه میخواستم بگم ما باید خودمون و بچه هامون رو با زندگی با شرایط جنگی وفق بدیم...

گفت: حالا تو مدارک رو با خودت بیار...

گفتم: میام دنبالتون، برتون میگردونم کاشان... سالها منتظر این روزها بودیم... حالا ول کنیم بریم گوشه ی امن؟!!

خداحافظی کردیم و یه ساعت بعد پیامش دادم:

ترسیدی؟

میگه آره

گفتم: ما باورمون اینه که مرگ و زندگی دست خداست...

در نهایت پذیرفت که نباید از جنگ فرار کنیم...



مادرم هم زنگ زد که چقدر با نیروگاه فاصله داری؟ :)))

گفتم: خیلی زیاده مامان...

میگه: مادر، من که نمیتونم بگم کار و زندگیتون رو ول کنید، هم تو هم برادرت رو سپردم به خدا...

خدا خودش حفظتون کنه... شما فقط مراقب باشید...



قاعدتا توی جنگ، هر اتفاقی ممکنه بیفته... همین امروز پدافند در دفع حمله صهیونیستا از نیروگاه، یه شهید هم داد، اما خوشبختانه به خیر گذشت...

تو شهرک صنعتی ما هم لاستیک آتیش زدن و دود سیاه بلند شد...

اتش نشانی اومد، دید چیزی نبوده فقط خواستن با ایجاد دود، رعب ایجاد کنن...

ما باید باور کنیم داریم یک پیچ بزرگی رو در تاریخ بشریت رد میکنیم...

شاید روزهای سخت تری هم بیاد...

توی این سختی ها، یکی یکی قهرمانهای ما خودنمایی خواهند کرد...

کسانی که تا دیروز شاید کسی فکرش رو نمیکرد که میتونن قهرمان باشن...

مثل همین خانم امامی...

این خاصیت جنگ هست...

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۲۹
ن. .ا
دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۵۶ ق.ظ

اوضاع من

همسر و بچه هات ازت دور باشند...

دل تنگشون شده باشی...

بعد وسط این گرما، سرما هم خورده باشی و دل پیچه رهات نکنه...

بعد ساعت ۳ صبح یه دفعه بیدار بشی ببینی از ساعت ۱۲ شب با برقهای روشن خوابت برده بوده...

میرم سراغ داروها... بله، دارو تموم شده...

پاشی بری یه نگاه به خبرا بندازی و بعدش نماز و بعدش دعای ۱۴ صحیفه سجادیه بخونی...

و با هر خطش از مضمون دعا غرق در لذت بشی و کسالتت رو فراموش کنی...

 

این وضع این روزهای منه...



درک امروز من از دعای ۱۴ صحیفه:

اگر امروز، طاعتی که خدا ازت میخواد، کمک به جبهه ی حق باشه ( چه با لسان چه با اعمالی و چه مسائلی مثل خواندن دعا) و تو مشغول طاعتهای دیگه ای باشی، اون طاعتهای دیگه عقیم و بی برکت خواهد شد.

 

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۴ ، ۰۴:۵۶
ن. .ا
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

اتحاد مردم... شکست دشمن صهیونیستی

وقتی رضا رشیدپور میگه من خلبانی خواندم و با دو روز آموزش میتونم پروازهای جنگی که ریسک جانی داره رو انجام بدم برای ایران...

یعنی خدا در این برهه اراده کرده مردم بر سر پشیمان کردن استکبار از غلطی که کرد متحد بمونن...

مائیم و نوای بی نوایی

بسم الله، اگر حریف مایی

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۱
ن. .ا
جمعه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۲ ق.ظ

طلیعه ای بر اتحاد مردم

خب حقیقتا بخش دردناک اتفاق امروز صبح، شهادت زن و کودک بود...

و ان شا الله نقطه ی اتحاد مردم ما هم همین موضوع خواهد شد...

اما در مورد چهره های سرشناسی که شهید شدن، هر چند برای اون بزرگواران یک آرزو بوده و برای ملت ما فقدان هست... اما به نظر من پتانسیل ایجاد نور و بصیرتی که برای مردم ما داره خیلی بیشتر خودنمایی خواهد کرد... 

 

امیدوارم  این اتفاق مردم ما رو بر علیه اسرائیل متحد کنه...

خدا میدونه فقط این اتحاد باطل السحر اون رژیم صهیونی هست...

 

قدرت اتحاد مردم ما علیه اسرائیل، خیلی بیشتر از عملیات نظامی ای که باید سریعا انجام بدیم  در حصول نتیجه تاثیر خواهد داشت...

 

خب مطلع هستید که سایت نطنز رو هم زدن... صبح بلافاصله زنگ زدم به دوستانی که در سایت کار میکردن و متوجه شدم که حالشون خوبه...

اما وقتی یکی از مدیرای کارخونه با من تماس گرفت که : مهندس به خاطر حمله به سایت نطنز، میگن مواد رادیواکتیو توی هوا پخش شده... ما بریم کارخونه؟ (شهرک صنعتی ما در مسیر سایت نظنز هست و خیلی از ازش دور نیستیم...) بهش گفتم: این مزخرفات چیه؟... چند ساله دارن کل تاسیسات هسته ای نطنز رو انتقال میدن به بافت کوهستانی و داخل کوههای منطقه...

اینجایی که الان زدن یه پوسته ای از سایت بیشتر نبوده... مواد رادیو اکتیو کجا بوده؟!!

برید کارخونه... کار رو تعطیل نکنید...

بعد فکری شدم که نکنه اینا تعطیل کنن... با وجود اینکه قصد داشتم بدون اطلاع برم شمال تا روز عید غدیر اونجا باشم که هم سورپرایز برای همسر و بچه ها باشه هم من توفیق دیداری داشته باشم...

به بچه های کارخونه اطلاع دادم من امروز میرم کارخونه... و بعد از نشر این مطلب میرم شرکت...

شمال هم نمیرم... و ان شا الله اگر توفیقی باشه اکتفاء میکنم به یک گفتگوی تلفنی با استاد...



پسرم توی شمال از خواب بیدار شد و دید همه خانواده حرف از حمله اسرائیل میزنن... بچه ترسیده... که بابام کجاست؟...

زنگ زدن به من... بچه ام گریه میکنه و به من میگه: بابا من نمیخوام تو بمیری... اسرائیل حمله کرده... چجوری میخوای بیای؟... از تهران رد نشو... تهران رو هم میزنن...

خنده ام میگیره...

بهش میگم: بابا جون قوی باش... نترس...

تو میدونستی رئیس جمهور اسرائیلی ها همین امروز از ترس ما ایرانی ها از اسرائیل فرار کرد؟!!

گفت: اگر ترسو هست چرا با غزه اینقد وحشیانه برخورد میکنن؟

چرا از غزه نمیترسن؟!!

گفتم چون هیچ وقت نذاشتن غزه امکانات نظامی کافی برای دفاع از خودش داشته باشه... مردم غزه با امکانات خیلی کمی دارن با اینها میجنگن...

تازه غزه خیلی کوچیکه... کل غزه اندازه ی یه ساری ما هست... با این وجود بعد از دو سال هنوز نتونستن شکستشون بدن...

اما ایران خیلی بزرگه... و خیلی قدرتمند هست... و از همه مهمتر اینکه قدرت اصلی ما اینه که خدا بهمون کمک میکنه...

 

کمی صحبت کردیم و پسرم آروم شد...



من بابت این اتفاق فقط به نور و بصیرتی که در مردم ایجاد بشه امید دارم...

مردم باید در انتقام سخت و پشیمان کننده از دولت و نظامی ها مطالبه داشته باشند...

اگر در مردم چند صدائی ایجاد بشه ، ستون پنجم داخل کشور قطعا واکنش ایران به اسرائیل رو یا خیلی خفیف میکنن یا کلا منفی میکنن...

و خدا به ما غضب خواهد کرد...


 

خدایا کمکمون کن که از این امتحان سربلند بیرون بیائیم

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۲۲
ن. .ا
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

بعد از بیان...

من خودم خبرش رو جایی نخوندم و از همین همسایه های وبلاگی خوندم که ممکنه بیان بزنه زیر میز وبلاگ نویسا...

بهونه ی خوبی هست که این چند خط رو بنویسم...

 

بیان برای من محلی برای کار اجتماعی (ولو کوچک) یا آگاه سازی دیگران نبوده... شاید یه مقاطعی واقعا با این نیت نوشته باشم... مثلا در ایام انتخابات...

یا زمانهایی که بحرانی در کشور بوده... به حسب وظیفه مینوشتم...

اما غالبا هدفم از نوشتن زنده نگه داشتن سیر تفکرات و اعتقاداتم بوده...

هدفم هم افزایی بوده... هدفم تضارب آرا بوده...

اگر وبلاگ نبود، جو غالبی که من توش بودم، موجب میشد یک سری از خطوط و اهدافم درونی من کمرنگ بشه...

وبلاگ بیشتر برای من در حکم ذکر بوده...

شاید کامل ترین توصیف همین کلمه ی "ذکر" باشه...

نمیدونم هم چند سال گذشته... شاید حدود 10 سال یا بیشتر...

 

سه چیز منو توی خط نگه داشت... یکی همین ذکر... یکی فضای خونه ام (مهمترین عاملش همسرم بوده) ... یکی هم مطالعات شنیداریم...

من توی دو سال اخیر شاهد اتفاقاتی بودم که برام خیلی اتمام حجت بود...

دو سال پر کاری و تلاش و فشار و استرس و دوراهی ها و احتمال آسیب های بزرگ به خودم و خانواده ام...

خدا مثل ابراهیم در آتش از من مراقبت کرد...

خدا به من نشون داد:

گر بجنبد همه تیغ عالم ز جای...

نبرد رگی تا نخواهد خدای...

خدا من و مجموعه مون رو از این آتش به سلامت عبور داد... انگار داستان رود نیل و فرعونیان برای ما اتفاق افتاد...

 

تجربه ی این دو سال به من قوت قلبی داد که میشه با این خدا کارهای خیلی بزرگتری رو هم انجام داد... به شرطی که بتونیم با این خدا ارتباط بگیریم...

اگر هم میترسیم به دامن خودش پناه ببریم... ادای شجاع ها رو در نیاریم... فقط به وقت ترس، به خودش پناه ببریم...

رشدمون میده.... بزرگمون میکنه...

 

اینها رو گفتم که بگم اون سه چیزی که منو توی این سالها توی خط نگه داشت... یکیش باید تغییر کنه...

و اون هم مدل همین ذکری هست که گفتم... نوشتن در وبلاگ...

من نمیدونم بیان تا کی پا بر جا خواهد بود... همونطور که نمیدونم خودم کی از اینجا غزل خداحافظی رو خواهم خوند...

 

اما میدونم وقتی بیان جمع بشه، من دیگه جایی بیتوته نخواهم کرد...

دیگه جایی منو پیدا نخواهید کرد...

 

این دوره برای من رو به پایان هست... و در حال مقدمه سازی هستم برای ایجاد ذکر جدیدم...

ذکر جدید من کارم و اهدافم هست...

و ننوشتن وبلاگ گونه میتونه موجباتی رو فراهم کنه که یک نوشتن منسجم تری از من به جای بمونه...

من خودم به بزرگواری در همسایه های وبلاگی پیشنهاد دادم که راه تعاملی برای مخاطبانتون باز بذارید تا انرژی اونها رو هم دریافت کنید...

همونطور که دست دهش دارید... دست گرفتن هم داشته باشید... والا کم میارید...

و میدونم از این محیط فاصله بگیرم، جایگزین بعدی اگر نباشه خیلی به من آسیب میزنه... اما اگر باشه واقعا وارد مرحله بعدی از سیر رشدم شدم...

و بدونید همین نوشتن های خیلی از شماها و ماها، تاثیرات خوبی داشته روی همه مون...

 

این جمع جمع موثری بوده... هر کسی میخواد این جمع رو بی ثمر جلوه بده دچار خطای محاسباتی هست...

البته که قطعا همیشه میتونسته بهتر باشه... ولی این وضعیت موجود خیلی خوب بوده... و نباید ناسپاس بود...

 

قطعا باز هم در وبلاگ خواهم نوشت... همینجا... تا کی ؟ ... فعلا نمیدونم...

اما تا این فرصت فراهم شده بگم، انرژی هایی که از خیلی از شماها گرفتم، در پیشگاه خدا گم نمیشه... و قدردان هستم...

و ممنون که 10 الی 12 سال مثل یک خانواده، نواقص من رو... تندروی ها و کندروی های من رو تحمل کردید...

 

برای من واقعا مفید بوده این فضا...

نمیدونم چیزی دادم به همسایگانم یا نه... اما دریافتی هاش واقعا برام ملموسه... و میتونم ادعا کنم اونقدر که گرفتم از همسایگان... بهشون دهش نداشتم...

 

و کلا تمام زندگی من اینطوریه...

من هیچ وقت طلبی از خدا ندارم... هیچ وقت کار درخوری نکردم...

همیشه هر کاری که کردم بیش از همه خودم لذتش رو بردم... خودم خیرش رو دیدم...

یعنی همون لحظه خدا صد برابرش رو بهم برگردونده...

برای همین هر وقت خواستم برم سمت خدا، با دست خالی رفتم... به امید فضل و کرم و بخشش خدا رفتم...

هیچ وقت هیچ چیزی بابت عرض اندام نداشتم...

هیچ وقت...

این صادقانه ترین حرف من بوده...

یه بار نوشتم من هیچ وقت حسرت گذشته رو نخوردم... هیچ وقت از گذشته و انتخابهام، "ای کاش" ندارم...

و الان هم مینویسم من هیچ کار مثبتی نکردم مگر اینکه چندین برابرش رو در همون لحظه وقوع عمل گرفتم..

حالش رو بردم...

من خیلی توی این دنیا بهم خوش گذشته...

خیلی حال کردم...

ولی چون نیازمند هستم به حکم خلق بودنم... هر وقت رفتم پیش خدا، باور حقیقی و درونی خودم این بود که من خالی خالیم... اما تو بازم بهم بده...

و همیشه باور قلبی ام این بوده که من برای خدا خیلی عزیز و خاص هستم... و خدا حتما من رو رد نمیکنه...

چرا عزیز و خاص هستم؟!!

چون به هر چیزی که خدا عاملش بوده نگاه میکنم میبینم عالی عمل کرده...

مثلا من خیلی چهره ام رو دوست دارم... بعد به خدا میگم غوغا کردی...

حتی وقتی توجه به انگشت های دست و پای خودم هم میکنم میبینم خدا غوغا کرده...

میگم خدایا اگر من برات اینقدر عزیز نبودم که اینقدر برام سنگ تموم نمیذاشتی...

تازه این از قیافه و ظاهرم هست...

توی انتخابهام هم به همین علت حسرت ندارم...

چون میبینم خدا خیلی حافظم بوده... نه که اشتباه نکرده باشم ها...

خدا با همه جهالتم همیشه از وسط آتش ها عبورم داد...

اینها جز اینه که خدا خیلی دوستم داره؟

تازه اولیای خدا هم دوستم دارن...

چرا؟

چون خدا دوستم داره....

بابت چی؟

اینو دقیق نمیدونم... چون میبینم من هیچی ندارم... من دستم خالیه... من در مقام عمل اگر هم کاری کردم اونقدر ریختن توی دامنم که اصلا شرمم میاد بگم من فلان کار رو کردم...

باید با این خدا بیشتر ارتباط گرفت...

و این میتونه جایگزین ذکر بشه...

و البته نوشتن هم میتونه مسیر دیگه ای پیدا کنه...

خلاصه که حلال کنید...

 

بیان فقط یه دورهمی نبوده...

خیلی هامون اگر بیان نبود و این همسایه ها نبود شاید الان آدم دیگه ای بودیم...

این باور منه...

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۰۸:۳۱
ن. .ا
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

روح زمانه

همسر رو از چند روز پیش با بچه ها فرستادم شمال...

و به این فکر میکردم که عید غدیر نرم شمال، چون کارهام خیلی زیاده...

امروز جلسه ی نهج البلاغه بود با استاد، که همسرم هم بعد مدتها شرکت کرد... خود من که شاید حدود ده ماهی میشه با استاد صحبتی نکردم...

استاد امروز به همسرم گفتن: دلم برای ن. .ا تنگ شده...

که خب با این اوصاف برنامه ام رو باید تغییر بدم و برای عید غدیر برم دیدارشون...

اینکه کسی هم سید باشن و هم حکم استاد رو برات داشته باشند و هم یه جوری بهت میرسونن بیا ببینمت... فکر میکنم خیلی پرت بودن میخواد تا نریم و حضوری عرض ادب نکنیم...



خیلی دلم میخواد به استاد بگم اونقدر که شناخت جامعه و روح جامعه و زمانه قلب و ذهنم رو مشغول کرده مسائل مربوط به حقیقت نفس انسانی ذهنم رو درگیر نکرده

یاد چند سال پیش افتادم که از قول یکی از قدما گفته بودم با بلوغ جسم عقل ظهور میکند و با بلوغ عقل، تدبیر ظهور میکند و ایشان موضوع تدبیر رو خیلی فراتر از چیزی که من فکر میکردم شرح کردن... و مصداق افقشون در مسئله تدبیر رو شخص رهبری مثال زدن...

میخواستم بگم از نشانه های بلوغ تدبیر در انسانها، شناخت جامعه و روح زمانه هست... و اینکه قرآن میفرمایند ما ارسال نکردیم رسولی را مگر به لسان قوم

این «لسان قوم» همون زمانه هست، همون روح جامعه هست...

تازه هر رسولی که روح زمانه اش رو بشناسه و با اون ادبیات و رویکرد بره سمت جامعه اش، خدا میفرمایند من هدایت میکنم و من گمراه میکنم هر که را که بخواهم - بخواهد

با این حساب برداشتم اینه که رعایت لسان قوم یک ادب الهی هست... و بی ادبان راهی به تقرب الهی ندارن...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۴۸
ن. .ا
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

ارزش خواندن ندارد

امروز گفتم پسرها رو میبرم سلمانی...

یه مقداری موهاشون بلند شده... خانمم گفتن: خودت کوتاه کن... سلمانی ها واقعا موی بچه ها رو خراب میکنن...

گفتم: باتری ماشین ریش تراشم خرابه، بابت اصلاح هر کدوم باید دو ساعت بذارمش تو شارژ... و من وقتش رو ندارم...

گفت: اشکال نداره... یکیشون رو امروز اصلاح کن، یکی رو فردا... ولی خودت کوتاه کن... تو خیلی خوب سایه میندازی... اینا واقعا بابت چی از مردم پول میگیرن؟!!

بیا برگردیم شمال، تو که اینقدر خوب آرایشگری میکنی، یه آرایشگاه بزن... 

گفتم: نامردم اگه آرایشگاه نزنم... تو که دیگه اصلاح موی فاطمه زینب رو هم به من سپردی... خیلی بهم ایمان داری...

ولی من یه شرطی دارم:

بریم یکی از روستاهای کوهپایه ای شمال... یه منطقه ای رو هم گفتم... اونجا فاصله ی زیادی هم از شهر نداره... ولی آب و هواش آدم رو عارف بالله می‌کنه...

عاشق زندگی کردن تو همچین جاهایی هستم...

میگه: نه... خیلی هم دوره از شهر... من نمیام اونجا...

میگم: همون بهتر که هوای شرجی شهر ساری رو تحمل کنی... منم آرایشگاه نمیزنم!!!



بنده خدا خبر نداره به چه نیتی دارم زبان روسی رو یاد میگیرم...

خودمم البته دقیق نمی‌فهمم دارم چکار میکنم...

ولی به هدایت خدا خیلی امیدوارم...



آقا از ما گفتن:

خونه ای که توش نماز اقامه میشه و دغدغه ی نماز وجود داره حصن هست...

محل اسکان هست...

امیرعباس اون دو تا بچه ها رو هم آلوده کرد

موقع نماز خواندن من، خودش میدوید می‌رفت وضو می‌گرفت می اومد پیش من...

و عاشق یه چیز هم هست: آخر نماز که بهش دست میدم میگه قبول باشه... انگار دنیا رو بهش دادن...

الان موقع نماز هر سه تاشون میان پیشم با هم نماز می‌خونیم...

امیرعلی که مقاومت داشت به نماز خوندن، الان خودش میاد و از اون دو تا هم خیلی بیشتر آداب نماز رو رعایت می‌کنه...

بهش میگفتم چرا دوست نداری نماز بخونی؟

میگفت چون نماز هیجان نداره... من کارای هیجانی دوست دارم... 

منم واقعا نتونستم جوابی بدم...

اما گفتم مگه تمام کارایی که توی روز انجام میدی هیجان داره؟

مثلاً تکالیف مدرسه هیجان داره؟

میگه: نه

میگم: خب چرا انجام میدی؟

میگه: آقامون میخواد آزمون...

گفتم: آفرین... مدرسه قوانین و آدابی داره... خوشت بیاد یا نیاد، باید انجام بدی...

نماز خواندن هم ابراز ادب هست از طرف ما برای خدا...

قرار نیست نماز خواندن به ما هیجان یا لذت بده... ما با نماز خواندن در برابر خدا ادبمون رو نشون میدیم...

 

کلا هم با این دهه نودی ها کنار اومدن کار راحتی نیست :)))

یعنی اگر من این زبون و مقبولیت رو نداشتم پیش بچه ها، قورتمون میداد



شرمنده ساعت دو شب با خزعبلاتم وقتتون رو گرفتم

شب خوش

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۴
ن. .ا
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۵ ق.ظ

گنجی در خانه

خانم چادری با شوهرش اومده بودن فرش انتخاب کنن...

انتخاب صددرصد با خانم بود و با حساسیت بسیار بالا...

گفت دو تا ۹ متری میخوام و دو تا ۱@۳

نمونه ای هم دیده بودن و پسندیده بودن که دیگه بافت نمیشد...

نه از تغییر ولو کوچک تو نمونه ای که پسندید کوتاه می اومد، نه از تغییر کلی سایزها...

مثلا بهش گفتم دو تا یک در سه نداریم اما میتونی یه تخته یک در دو و یکی یک در چهار ببری

میگفت دکور خونه ام بهم میریزه

میگفتم همین نقشه رو داریم فقط سبز زیتونیش کمی روشن تره...

میگفت با پرده هام ست نمیشه...

خلاصه هر جاش رو‌میخواستم تغییر بدم، میگفت کلی پول به طراح دکور دادم، این مشخصات باید صددرصد اجرا بشه...

بعد میگفت: چرا کسی حساسیت های منو درک نمیکنه؟!

بعد شوهرش سرش رو میگرفت توی بغلش میگفت درست میشه...

اخرش که مطمئن شدم چیزی که اون میخواد رو ما نداریم، گفتم هیچ راهی نداره، اون فرشی که بردین رو برگردونید.

خانمه گفت: شما هم یه راه پیش پای ما بذارین... اول زندگیمونه... یک ماهه نذاشتم کسی بیاد خونه مون، چون هنوز دکورم به خاطر این فرشا ست نیست...

حالا کلا دو تا یک در سه کم داشته...

بهش گفتم: من هر راهی ممکنی وجود داشت گفتم، اما حکایت فرش شما، شده حکایت گاو بنی اسرائیل...

اونقدر قید بهش زدید، دیگه پیدا نمیشه...

شوهرش بهم گفت: خب اول زندگیمونه، این حساسیت طبیعیه...

میخواستم بگم، من بیش از ۱۵ ساله توی دنیای رنگها هستم... این همه تعصب به خرج دادن سر این جزئیات به قیمت عمری که ازتون میگیره نمیصرفه...

 

اگر کسی بودم که این وادی ها رو نگذرونده بودم و درکی از این حساسیتها نداشتم، قضاوت نمیکردم...

اما من با این حساسیت ها تربیت علمی شدم...

وقتی میدیدم چقدر جدی گرفتن این جزئیات رو...

حالم متغییر شد...

 

و وقتی برمیگشتم خونه، همسرم رو به چشم زوج نمیدیدم، بلکه حس میکردم گنج توی خونه دارم

 

 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۱۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

در دو قدمی اما غافل...

بازنشسته شده بود و برای تسویه حسابش اومده بود پیش من...

توی این مدت ۱۲ الی ۱۳ سالی که اینجا بودم، ایشون نگهبان مون بودن...

مردی بسیار خوش قلب و مهربان...

ساختمانی که ایشون نگهبان بودن، کمتر از اونجا رد میشدم، ولی هر بار گذرم به ایشون می افتاد، خیلی با من گرم می‌گرفت و با اسم کوچیکه هم گاهی صدام میکرد...

دیروز که داشتن بابت حسابش باهاش حرف میزدم یکی اومد و به شوخی بهش گفت: فکر کنم خیلی ن. .ا رو دوست داری هااا ( چون تو حساب و کتاب خیلی خشکم غالبا تو این زمینه روی قولم حساب میکنن اما به خاطر عدم انعطافم از من خوششون نمیاد، اون اون دوست در واقع داشت تیکه مینداخت)

اون نگهبان گفت:

ایشون بچه ی خطه ای هستن که آیت الله جوادی آملی و علامه حسن زاده آملی اهل اونجان، و من چون اونها رو خیلی دوست دارم، همیشه ن. .ا رو به خاطر اونها دوست داشتم...

من با تعجب نگاش کردم و گفتم:

کتابی هم ازشون میخونی؟!!

گفت: بله آقا ن. .ا (اسم کوچیکم رو گفت)

گفتم از کی تا حالا میخونی؟

گفت: الهی نامه و دفتر دل رو از خیلی سال پیش باهاش مانوس بودم... اما یک سالی هست که معرفت نفسشون رو میخونم... غوغاست!!!!

گفتم: پیش کسی میخونی یا خودت!!!

گفت: با شرح استاد فلانی... هم مکتوبات و هم سخنرانی ها رو...


با خودم گفتم این همه سال احدی رو پیدا نکردی دو کلام در مورد چیزهایی که میخونی و لذتهایی که میبردی و چیزایی که می‌فهمیدی با کسی صحبت کنی...

در حالی که آدم به این باصفایی در دو قدمی ات آن بود...


ولی خب!!!

دنیا برام جور دیگه ای تفسیر شد و دیگه توقع هم صحبتی ندارم...

دلم تنگ که میشه... چیزایی رو طلب میکنم و وجه ام رو به سویی میگیرم که وادی اش رو خیلی دوست دارم...

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۹:۰۱
ن. .ا